دومین روز هفته با کتاب کودک
برنامه امروز به کتاب کودک اختصاص داشت. کتابی از قفسه کتاب فرزندم برداشتم که قبلتر آن را ندیده بودم. کتاب شعری از غلامرضا بکتاش بود.
غلامرضا بکتاش اردیبهشت ۱۳۵۱ در ملایر به دنیا آمد. برای این که دیرتر به سربازی برود، شناسنامهاش را شهریور ۵۲ گرفتند. کودکی و ۲۴ سال از عمر خود را در صحرا، بیابان، باغ و دشت گذراند و روی زمین به کار گندم چیدن، کاشتن انواع گل، گیاهان و درخت پرداخت.
در حال حاضر در کانون پرورش فکری ملایر، مربی وکارشناس شعر مجله کیهان بچههاست.
تصویرهای کتاب با اکرلیک کار شده بود و کار خانم منصوره محمد حسینی است. قبل از خواندن کتاب، صفحات آن را بالا و پایین کردم. در ابتدا، تصویرگریاش را دوست نداشتم. شعرهای کتاب همه زیبا، لطیف و پر احساس بود. حالا احساس میکردم تصویر و شعر با هم همخوانی دارند. تصویر هم لطیف بود، مثل رودخانه جاری بود و مثل سیب خوش طعم و مثل گل خوش بو. گاهی مفاهیم در کنار هم معنا پیدا میکنند. اشتباه است که بدون قرینه، بخواهیم موضوع یا مفهومی را با زاویه دیدی ناقص قضاوت کنیم.
به وب سایت کارهای منصوره محمد حسینی که سر میزنم، کارهای دیگرش، بیشتر به دلم مینشیند و نظرم به طور کل عوض میشود.
یکی از اشعار که در کتاب بود و در رابطه با مفهوم عینی کتاب بود، به دلم نشست و با چند بار خواندن برای ابد در خاطرم ثبت شد.
کتاب یعنی سیب
ورق بزن گاهی
کتاب دریا را
ورق بزن گاهی
کتاب صحرا را
ورق ورق موج است
کتاب دریاها
ورق ورق برگ است
کتاب صحراها
کتاب دریا را
عمیق تر خواندم
کتاب صحرا را
دقیق تر خواندم
کتاب یعنی گل
کتاب یعنی باد
کتاب یعنی سیب
که از درخت افتاد
آخرین بیت شعر، شده ورد زبانم. همان اول صبح، که همسرم عازم کارخانه است میگویم صبر کن یک شعر برایت بخوانم. بعد دلم نمیآید این شعر را فقط برای یک نفر بخوانم و دلم میخواهد برای همه این شعر را بخوانم.
کتاب یعنی سیب
که از درخت افتاد
اگر کتاب بودم
همان موقع چشمم به کتاب «اگر کتاب بودم» از ژوزه ژورژی لتریا میافتد. کتاب را برمیدارم و با خواندن هر برگش دلم برای مظلومیت کتاب آتش میگیرد.
اگر کتاب بودم از کسی میخواستم که مرا از خیابان به خانه ببرد.
اگر کتاب بودم دلم نمیخواست مرا زورکی بخوانند.
اگر کتاب بودم به کسی کمک میکردم تا در آسمان اوج بگیرد
اگر کتاب بودم، پنجرهای میشدم گشوده رو به دریایی بیپایان
اگر کتاب بودم بیش از هرچیز دلم میخواست این جمله را از زبان کسی بشنوم:« این کتاب زندگی مرا تغییر داد.»
این جملات، دل نوشتههایی است از زبان یک نویسنده. هیچ نویسندهای دوست ندارد کتابش خوانده نشود. نویسنده به این امید مینویسد که خوانده شود و بتواند در زندگی کسی موثر باشد. هر بار که کسی به من میگوید نوشتهات تغییر خوبی در زندگیام ایجاد کرد، حس خوبی به من دست میدهد. مشتاق میشوم که بهتر و بیشتر بنویسم تا بتوانم به همنوعانم کمک کنم. جایی خواندم نویسنده اگر میل خودنمایی نداشت، نمینوشت. دو به شک بودم که آیا این حرف درست است و من هم میل به خودنمایی داشتم که وارد وادی نوشتن شدم که دیدم البته آن هم هست ولی بیشتر از آن آرزو دارم که نوشتههایم موثر و مفید باشد.
جملههای کتاب مرا به بیراهه کشانده است. درباره کتاب میخواستم بگویم.
این کتاب را خودم برای دخترک انتخاب کرده بودم. به این جمله « اگر کتاب بودم دلم نمیخواست مرا زورکی بخوانند.» رسید، دهها بار تکرارش کرد و گفت: «من خیلی ناراحتم که همیشه کتابم رو زورکی میخوندم. از این به بعد دیگر زورکی کتاب نمیخونم.»
کتاب را چندین بار مرور کرد. من در آشپزخانه بودم و طبق معمول با کارِ خانه خودم را سرگرم کرده بودم و تصاویر کتاب را ندیده بودم. حالا که به تصاویر کتاب نگاه میکنم، میبینم که تصاویرش را دوست دارم و این آقا یا خانم آندره لتریا، کارش خوب است و اگر یک روز زبانم خوب شد با او حتماً مکاتبه میکنم تا کتابهای کودکی که نوشتهام و به دلیل ناتوانی در امر تصویرگری روی دستم باد کرده است را به او بسپارم.
حالا جملههای من در رابطه با کتاب
اگر کتاب بودم دوست داشتم همه قصههایم خوش باشد.
اگر کتاب بودم امید را به قلب خوانندهام پیشکش میکردم.
اگر کتاب بودم، از بودن در کنج قفسههای کتابخانههای تزئینی بیزار بودم.
اگر کتاب بودم، دوست داشتم به جای گردگیری سالیانه، حداقل سالی یک بار مرا ورق بزنند.
اگر کتاب بودم، دوست نداشتم کاغذهایم طوری باشد که خواننده از ورق زدنش نگران باشد.
اگر کتاب بودم، دوست داشتم ورقهایم نازک و سبک و شیری بود که هیچ چشمی را آزار ندهم.
اگر کتاب بودم، پر از حرف تازه بودم.
اگر کتاب بودم، نوشتههایم را برای مادربزرگ درشتتر میکردم.
اگر کتاب بودم، مثل طعم شکلات شیرین و دلچسب میشدم.
اگر کتاب بودم، حرفهای تکراری نمیزدم
اگر کتاب بودم، مثل شعر لطیف بودم.
اگر کتاب بودم، دوست داشتم هر صفحهام عطر زندگی بدهد.
اگر کتاب بودم، از آن کتابهای خوش بو بودم که خوانندهام از خواندنم سر مست بشود و بینیاش پر شود از عطر تنم.
اگر کتاب بودم …
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده
5 پاسخ
خب پس خدا رو شکر بخیر گذشت
ولی حق با توعه آدم میتونه خودشو با شرایط وفق بده
لیلون اون شعر کتاب یعنی سیب که از درخت افتاد
خیلی چسبید ساده روان عالی
اگر کتاب بودم نوشته هایم را برای مادر بزرگ درشت میکردم
به نظرم خیلی خوبه همه مامانا نویسنده باشن یا هنرمند
اینجوری زندگی قشنگ تره
آفرین به تو لیلون که د رکنار کارای مادری و همسری بطور جدی نوشتن ، نقاشی و مطالعه رو هم دنبال میکنی.
من گاهی با خودم میگم اگه یه روز ازدواج کردم، واقعن میتونم وقت کافی برای خلوت ونوشتن و کارایی که خاص خودمه و دوستشون دارم، داشته باشم.
بعد برای اینکه زیاد تو فکر نرم میگم سوبایلیخ سلطانلیخ ( مجردی و شاهی)
🙂
دیشب نظرت رو خوندم کم مونده بود امروز مثل این خان باجی استینام رو بالا بزنم برم تو رو هم به جرگه متعهلا بیارم که دیگه شاهی نکنی. چقدر من حسودم آخه. ولی بی شوخی شاید چند صباحی نتونی اما با برنامه ریزی میتونی به کارات برسی
لیلا جانم به به.
الان یه فول میکس شجریان چپوندم تو گوشم و چند دقیقه تصویرو تماشا کردم. دیدن نام زیبای کیهان بچهها هم که عیشمو کامل کرد. هر چند بزرگترهایشان نام کیهان رو به … کشیدن اما من کماکان با دیدن اسم کیهان بچه ها حالم خوب میشه. یاد مصطفا رحماندوست میفتم.
قربونت برم که منو با منصوره محمدحسینی آشنا کردی. طرحاش فوق العاده است. خیلی خیلی قربونت برم. به مقدار زیاد.
غذای روح درونم رو به زیبایی فراهم کردی و …
آشنایی با سایت زیبای روزرنگ روزم رو خیلی زیباتر کرد. مثل این باریکه نوری که افتاده روی بخشی از موهام و به خیالم رنگش رو زیباتر کرده.
خوش به حال همسرت که روزشو با شعرخونی تو، زیباتر شروع کرده لیلا جانم. الان اینا رو که مینویسم نمیدونم چرا عطر سیب و دارچین پیچید زیر دماغم. شاید درونم میخواد بگه روز اونم با پست امروزت زیباتر شده.
خیلی خوشحالم که این پست برات مفید بود. صبا جان یک پیشنهاد برات دارم. تو کتابخونه محلتون اگه برای کودکان هم کتاب داره حتما عضور شو. این باعث میشه اون طرح ادبیات کودکت هم رو غلتک بیفته.