مراسم قربانی کردن شتر
کتاب آینههای در دار از هوشنگ گلشیری را که میخواندم، به مراسمی از قربانی کردن شتر اشاره کرده بود که اشکم را درآورد و من که از قربانی کردن گوسفند هم دلم ریش ریش میشد، برای قربانی شدن این بیابان نورد مهربان که یک بار با یکی از آنها از نزدیک آشنا شده بودم، های های گریستم.
بانی فقط میتواند افسار شتر را به دست بگیرد، چون آشناست و گرنه نمیشود، شتر تنها حیوانی است که از جلو میتواند لگد بزند، قصاب میآید تا کارد تیزش را زیر گلوی شتر فرو کند، شتر به بانی نگاه میکند و گریه میکند، با آن دو چشم سرمه کشیده و آن آینهی میان پیشانی نگاه میکند. اول دو دستش خم میشود و بعد پاهایش با دو چشم باز و اشک بسته رو به بانی. سرش و گردنش را میگذارد روی حوضچه خون خودش و نگاه میکند با دو چشم سرمه کشیده. ” هوشنگ گلشیری”
مراسم قربانی کردن شتر در دوره قاجاریه
بعد به سراغ مراسم قربانی کردن شتر در ایران رفتم و خاطرات سفیر فرانسه در ایران در سال ۱۲۸۵ را پیدا کردم.
اوژن اوبن، سفیر فرانسه در ایران که در فاصله سالهای ۱۲۸۵ تا ۱۲۸۶ و در هنگام انتقال قدرت به محمدعلیشاه قاجار در ایران بوده است.
عید قربان امسال به روز ۲۵ ژانویه [۱۹۰۷ میلادی برابر با ۴ بهمن ۱۲۸۵] افتاده است. در دربار ایران رسم شده و این رسم یادگار دوران صفویه است که به مناسبت این روز شتری قربانی کنند. ولی مردم عادی به قربانی کردن یک گوسفند اکتفا میکنند. باز جای شکرش باقی است که شاه شخصاً به این کار مبادرت نمیکند و نمایندهای از جانب وی مراسم شترقربانی را انجام میدهد.
چندین روز مانده به عید، حیوانی را که برای قربانی کردن در نظر گرفتهاند با موزیک و تشریفات به همراه عدهای که از میان کارکنان کاخ انتخاب میشوند در کوچهها میگردانند. حتی صبح روز عید قربان نیز برای آخرین گردش شتر «ارگ» را ترک میکند. دو اسب یدکی با زین و برگ طلا به همراه عدهای غلام و فراش و شاطرهای شاهی با آهنگ گوشخراش موزیک پشت سر شتر در کوچهها و خیابانها حرکت میکنند. شاطرها لباسهای سنتی خود را میپوشند به همان نحوی که شاردن در سیاحتنامهاش آنها را به خوبی توصیف کرده: نیمتنه قرمز، پاپیچ سفید، کلاهی بلند و باریک مزین به پرهای رنگی. قربانیکننده و وردستهایش، سوار بر اسب پشت سر قربانی هستند. شخصی که از جانب شاه ماموریت دارد شتر را بکشد، شاهزادهای قاجاری است. او لباسی از حریر سبز با حمایل و شال کشمیر بلوطیرنگ پوشیده است. این لباسها را صبح همین روز در قبال خدمتی که انجام خواهد داد از شاه گرفته است. به دنبال او نمایندگان صنفهای مختلف دستمالهای بزرگی به دور گردن بسته و روی مرکبهای جورواجور نشستهاند و از سوی اعضای صنف خود مامور شدهاند سهم گوشت قربانیشان را بگیرند.
این مراسم باید در میدان «نگارستان» برگزار گردد. مردم از ساعتها قبل همه جای میدان را اشغال کردهاند. زنان با چادرهای سیاه و چارقدهای سفید روی پشتبامها و دیوار خانهها صف کشیدهاند. تمامی شاخههای چنارها که به علت فرارسیدن زمستان لخت و عاری از برگاند، امروز پر از جماعت تماشاچی شده است. هوا ابری است. برف ملایمی میبارد. شتر را در وسط میدان متوقف میکنند. بعد از آنکه زر و زیرو و غاشیه سرخرنگی را که بر سراپای قامتش آویختهاند یک به یک کندند، حیوان را روی زمین میخوابانند. در آن لحظه تکان و همهمه وحشتناکی در میان جمعیت پدیدار میشود؛ اما بلافاصله چوب و چماق فراشان شاهی همه را حسابی سر جای خود مینشاند. ظاهراً سوار سبزپوش تنها با یک ضربه نیزه شریان گردن شتر را شکافته است. وردستها نیز با سرعت تمام، گوشت حیوان را تکهتکه کردهاند. لحظهای بعد نماینده هر صنف به نوبت مقداری از گوشت را در دستمالش میپیچد و مطابق سنت مرسوم سهم افراد صنفش را از این گوشت قربانی برمیدارد.
وقتی کار تقسیم گوشت قربانی به پایان رسید، ماموران انتظامات جمعیت را به حال خود رها میکنند تا از چهار سو بر سر بقایای نعش شتر بریزند. همه مردم انگشت خویش را در گل و لای میدان که با آن خون آغشته شده بود فرو میکردند و به عنوان تضمین سلامت و خوشبختی از خون قربانی اثری روی پیشانی خود میگذاشتند.
منبع: ایران امروز؛ سفرنامه و خاطرات اوژن بوبن (سفیر فرانسه در ایران در آستانه جنبش مشروطیت)، ترجمه علیاصغر سعیدی، تهران: نشر علم، چاپ اول، ۱۳۹۱، صص ۱۹۹-۲۰۱.
به دلیل طبع نازک و احساسات رقیقی که دارم هیچ عکس یا فیلمی از مراسم قربانی کردن این حیوان در این پست منتشر نمیکنم؛ اما عکسی از شتری که جومونگ نام داشت و خاطرهای را از یک آن شتر و ساربانش نقل میکنم.
خرده خاطراتی از سفر به جنوب
در سفری که به جنوب کشور داشتیم، پیرمردی را دیدیم که کنار شتری ایستاده بود و روغن کوهان شتر میفروخت. برای شترش نام جومونگ را انتخاب کرده و معلوم بود که او هم از علاقهمندان این سریال کرهای است که تا مدتها جز این سریال، صدا و سیمای ایران چیز دیگری را نمایش نمیداد و بعدها هم بانو سوسانو و جومونگ دستمایه طنز سریالهای ایرانی شدند و وقتی فهمیدند که بانو سوسانو هم فیلمهای غیر مجاز بازی میکند، برای مدتی دست از سر این سریال برداشتند. چون الگوی مناسبی برای جوانان ایرانی نبود.
از شیرین کارهای جومونگ این بود که با دستور ساربانش سرش را خم میکرد و لبهایش را به صورت ساربانش نزدیک میکرد و او را با آن لب و لوچه آویزان و دندانهای زرد شده میبوسید و دوباره با دستور جومونوگ سلفی صورتش را با دهان باز شده به دوربین نزدیک میکرد تا عکس خوبی از خودش به یادگار بگذارد.
اما ویژگی دیگری که جومونگ داشت قابلیت بازاریابی او بود. افراد دیگری هم بودند که کوهان شتر میفروختند؛اما چون شتر همراه نداشتند یا شترهایشان مثل جومونگ نبودند، دکانشان خالی بود. جومونگ با آن سلفی و بوسه پر مهرش در همان چند دقیقهای که در حضورش بودیم، چند عدد کوهان شتر به مشتریانی که از دردهای مفصلی و رماتیسم در عذاب بودند، فروخت.
دخترک ما هم علاقه داشت که با این حیوان دوست داشتنی سلفی بیندازد؛ اما نمیدانم وقتی دخترکم به شتر نزدیک شد، شتر یاد چه خاطرهای افتاده بود که خندهاش گرفت و از شدت خنده آب دهانش را به اطراف پاشید و چون حیوان بزرگی بود، آب دهانش هم بیشباهت به باران نبود و دخترک فوراً صحنه را ترک کرد تا صورتش را که به قطرات باران آعشته شده بود، پاک کند. باز هم جای شکرش باقی بود که کار دیگری نکرد.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده
4 پاسخ
قسمت اولش خیلی دردناک بود لیلون.
ممنون که اون قسمت از کتاب رو آوردی، چقدر جاهلانه، خونشو میزدن رو پیشونیشون
قسمت آخرم با حال بود
خدا رو شکر کار دیگه ای نکرد😁
واقعاً بعضی وقتا جهل چنان ریشه در تاریخ و پیشینه ما داره که حالا هم این کارا را رو می بینیم. هنوزم این جور چیزا رو می بینم. خدا رو شکر که خودم قربونی کردن شتر رو از نزدیک ندیدم.
قلبم پر از زخم شد با خوندن قسمت اول. بعدش یادم افتاد من بیزار بودم از جومونگ و امپراطور بادها. اه اه . ولی یانگومو دوست داشتم. و در آخر کیف کردم با دیدن جومونگ شترنشان. مرسی که آخرشو ملایم تموم کردی.
اول اینکه ببخشید که باعث ناراحتیت شدم. منم یانگوم رو دوست داشتم. اتفاقاً اون موقع که یانگوم رو پخش میکرد دانشجو بودم و باید می اومدم تو اتاق تلویزیون این فیلم رو می دیدم. بعد از بس همهمه بود و هیچی نفهمیدم، دیگه ندیدمش و دیدم که نمردم و کلا همون موقع ها بود که دیگه علاقهام رو به فیلم و سریال از دست دادم. چون دیدم اگه یکی دو قسمت از دستتت در بره زنده می مونی و مثل هوا نیست که دائم بهش احتیاج داشته باشی.