رابطه نوشتن با پرنده آبی من
پشت میز نشستهام و میخواهم امروز بدون اتلاف وقت بنویسم. قبل از آن یک صبحانه تپل نوش جان کردهام که گرسنگی به مغزم فشار نیاورد. به قول دوستم قینر سوی ولرم را هم کنار دستم گذاشتهام که دیگر هیچ بهانهای برای در رفتن از کار نداشته باشم. بعد به خودم میگویم نوشتنت نمیآید، چرند نویسی را رها کن و برو زبان تازه را بخوان که به کارت بیاید.
گزارش خواندن زبان تازه
بعد یاد خواب دیشبم میافتم که بعد از گشت و گذار در فلک و الافلاک و هفت آسمان، سر از شهرک سینمایی در آورده بودم. جلوی مزون مادام بلانش داشتم یک سرباز روسی را که با دو هفت تیر در دست و در حال جانکندن بود و هنوز هم ول کن جان من نبود به درک واصل میکردم. با اینکه نیمی از قوم و خویشانمان یک جورایی به روسیه متصل هستند و بقیه هم آرزوی دیلاق بودن روسی را در سر می پرورانند و خودمم با زبان روسی سر و کله میزنم؛ اما در خواب بدم نمیآمد کله نامبارک آن سرباز روسی را از تنش جدا کنم. درست از وقتی که دیدم آن سرباز روسی در فیلم خاتون به خاتون چشم داشت و زندگیاش را آن طور از هم پاشاند، کینهشان را به دل گرفتم و حالا وقتی با این حرف B که در زبان روسی نقش v را دارد و هر وقت دلش بخواهد F خوانده میشود، کینهام بیشتر هم شده است. یا بدتر از آن حرفی که تایپیاش یک شکل است و دست خطش یک شکل دیگر و من زبان نفهم باید آن را هر طوری هست بفهمم و به ابرو هم خم نیاورم که آخر عمری به آلزایمر مبتلا نشوم.
رابطه بازار خرسی و گاوی با سفرهای شمال
زبان روسی خواندنمان هم نمیآید. به سراغ حساب بورسیمان میرویم تا ببینیم بالاخره این اعداد قرمز سبز میشوند که نفسمان در بیاید و به رویاهای دور و درازمان امیدوار بشویم. بازار گاوی را وست دارم؛ اما این خرس مرتب به خواب زمستانی میرود و چنان درون غار بورس خودش را ول میکند که دیگر جایی برای گاوها و گاوبازها نمیماند. حساب بورسی هم دوباره قمر در عقرب است و مثل روال گذشته چهارشنبهها وقت بیرون کشیدن پولها و رفتن به شمال است. مردم غیور سرزمینم دوباره در حیابان بورس، خون به پا کردهاند. هنوز هم نفهمیدهام مگر یک جوجه کباب چقدر تمام میشود که کل سرمایهشان را چهارشنبهها بیرون میکشند. احتمال میدهم از آن شیشههای خوشگل ناجور میخرند که به پول بیشتری احتیاج دارند.
صبای طناز
با این اوصاف دیگر اصلا نوشتنم نمی آید. به سایتم سر میزنم. به حدی حوصله نوشتن ندارم که نمیتوانم جواب دوستان را هم بدهم. بعد این پرنده آبی میآید و خودش را به سر و شانه من میمالد و رنگ آبی، قرمزی دقیقه پیش را خنثی میکند و به خودم میگویم میروم پیش صبا بالا، او خوب مینویسد، مطلبش را که بخوانم، طنز فاخرش روی من اثر میگذارد و بالاخره رگ نوشتنم بیرون میزند. به نوشتن صفحات صبحگاهی مادرش که میرسم خندهام میگیرد. من جای مادرش بودم مینوشتم. من و دخترک که از این حرفا نداریم. بعضی وقتها چنان به جان هم میافتیم که بعدش از خنده روده بر میشویم. به او میگویم مادر و دختری نداریم. با من راحت باش. من و تو دوست هستیم. این قضیه مادر و دختری اصلاً در کله من فرو نمیرود. مگر من چند سال دارم که بخواهم ادای مادرها را دربیاورم.
آبی اهرم فشار نوشتن میشود
همان موقع است که خمیازهای میکشم و آبی که با خمیازه من از تخت پادشاهیاش پرت شده با عصبانیت به سمت لب من میآید و یک گاز محکم میگیرد و من با همان زبان الکن التماسش میکنم که رهایم کند و او هم رهایم میکند؛ اما تلافیش را در میآورد و یک هو میبینم بدنم داغ شده است. کار خودش را کرد. بالاخره مرا از پشت میز بلند کرد. میروم خودم را از گند و کثافت این پرنده تمیز کنم که گاز دیگری میگیرد و به هیچ وجه هم حاضر نیست شانهام را خالی کند. برای همین برس قرمز را بر میدارم. همان که از رنگش بیزار است و به سمتش نشانه میگیرم و او بالاخره فرار را به قرار ترجیح میدهد و من به ابزار نویسندگیام یک عدد برس قرمز را هم اضافه میکنم.
رابطه پانچ با سن افراد
او هم میرود با رقیب زورگویش سر و کله بزند. یک عدد کاغذ به آنها میدهم تا برایم پانج کنند. انقدر به این کار علاقه دارند که دور تا دور کاغذ را پانج میکنند و بعد هم کاغذ را برمیدارند و در میروند و کاغذم را دیگر پس نمیدهند. خوب شد که مسئول کپی دانشگاهمان که گاهی پانچ هم میکرد، کارش را دوست نداشت و گرنه کاغذهایمان را همیشه پیش خودش نگه میداشت. متوجه شدهام که میزان علاقه به پانچ کردن به سن و سال افراد ربط دارد. (البته این تجربه من است و ربطی به واقعیت هم ندارد. الان نروید دستگاه پانچتان را بیاورید و کل کاغذهایتان را پانچ کنید تا به من اثبات کنید با اینکه دندان هایتان افتاده و دندان مصنوعی هم دارید، عاشق پانچ کردن هستید.)
مربی پیش دبستانی که بودم شاگردانم به پانچ کردن علاقه داشتند و من غالباً کاغذهای باطله را به آنها میدادم تا پانچ کنند و چون یک عدد بیشتر نداشتیم، مجبور بودند برای این کار صف بایستند. برای همین برخی از آنها که شدت علاقهشان بیشتر بود، از خانه خودشان هم پانچ میآوردند تا همکاری بیشتری داشته باشند.
حالا این پرندهها هم سن و سالی ندارند و پانچ سرخود هم که هستند، برای همین به پانچ علاقه دارند. چند روز پیش به یک پرنده بزرگتر که البته از این نژاد هم نبود و انگار پانچ هم نداشت، یک عدد کاغذ دادم طوری به من نگاه عاقل اندر سفیه کرد که شرمم شد از این حرکت و یک لحظه فکر کردم که شاید شمارهام را به او دادهام که این طور برایم طاقچه بالا میگذارد.
حرف آخر
این بود از انشای من در یک صبح زیبای پاییزی که میخواستیم خودمان را ناهار خانه مادرم بیندازیم که نشد و مجبور شدیم بعد از پیاده روی صبحگاهی بیاییم آبگوشتمان را بار بگذاریم که غذای لذیذی است. (اصلاً هم لذیذ نیست؛ اما دخترمان دوست دارد و مجبوریم گاهی به خودمان زحمت درست کردنش را بدهیم.) یک اعتراف صادقانه محض خالی نبودن عریضه بکنیم و برویم: اصلاً هم غذای سختی نیست و چون آسان است میپزیم و ربطی به علاقه دخترمان ندارد.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده
4 پاسخ
سلام لیلون جان
روزت قشنگ
لیلون به خدا واسه این نوشتت کلی ذوق کرده بودم و نظر توپی داده بودم🥺
چون خیلی به دلم نشست، یکی از نوشته هاته که دوست دارم.
یعنی من قبل فرستادن دیدگاه از صفحه خارج شدم😮💨😢
قینر سو👍
صبای طناز🙌
پانچ موضوع جالب و بکری بود آفرین 👏
وای زبان روسیت😁
اون خرسا و گاوا
راستی بعد پیاده روی مستقیم اومدم تو سایتت دارم فرت و فرت مطالبو میخونم و نظر میدم باجی جان🤓
پیش می یاد ادم کلی ذوق میکنه نظر میده بعد یه اتفاقایی می افته. برای منم پیش اومده. الان دیگه وارد شدم قبل زدن دکمه ارسال، نظرم رو کپی میکنم که اگه اینجوری شد دیگه زحمت احساس در کردن رو به خودم ندم و همون رو دوباره بفرستم.
عجب انشای پرمغزی. به به.
اِوا. جون به این صبا بالا گفتنت.
لیلا مامانم یه نسرین کوچولو داره که سنش از صبا کوچولوی منم کمتره.
در واقع رابطه من و مامانم خیلی عجیب و غریبه. بعضی وقت من مامانشم و اکثر موقع دوتا دوست هم سنیم.
مرسی که راجع به من توی نوشتههات مینویسی. چشمم با دیدن اسم نازنین خودم منور شد😜😂.
وای از دست این خربچههای خونگی. من سیزده چهارده سال قبل دوتا اردک داشتم. اونام وقتی دامن بلند رنگیرنگی تنم میکردم وحشت میکردن.
من تو خونه از تو زیاد حرف میزنم و کلا دوست دارم. خوشحالم از اینکه با دیدن اسمت خوشحال شدی این به اون نوشته غمگین در. خیلی خوبه که رابطه ات با مامانت خوبه. رابطه من و مامانم خیلی خوب نیست. درک مون از دنیای هم خیلی کمه.