دیوار نازک
زنگ میزنند. همیشه این موقع از روز زنگ میزنند. بلند میشوم. سیم تلفن را میکشم. آن یکی را بیصدا میکنم. آیفون را خاموش میکنم.
در میزنند. حتما صدای آهسته نفس کشیدنم را شنیدهاند. نفسم را در سینه حبس میکنم. صدای پچ پچ از پشت در میآید و بعد صدای قدمهایی که آهسته دور میشوند. این ساعت از روز حوصله هیچ کس را ندارم.
در صف نانوایی، سهیلا خانم را میبینم. سهیلا خانم میگوید: «صبح در خانه نبودید؟ هرچه در زدیم جواب ندادید.»
میگویم: «بودم. در خواب بودم. کاری داشتید؟»
میگوید: «نه زنگ زدم بیایی پایین چای باهم بخوریم و کمی حرف بزنیم. جواب ندادی. با مینا آمدم در خانهتان که بازهم جواب ندادی. ماشالله خوابت سنگین است.»
میگویم: «خوابم سنگین است.»
نوبتم میشود. نانم را میگیرم. سهیلا خانم اشاره میکند، صبر کنم باهم به خانه برویم. حوصله حرف زدن ندارم. میگویم: «نان را برای مادرم میبرم. راهمان جداست.»
از کوچه پشتی خودم را به خانه میرسانم. پلهها را فالفور طی میکنم. از جلوی خانه سهیلا میگذرم. هنوز نیامده است. کفشها را در جا کفشی جا میدهم. درها را دوباره قفل میکنم. پردهها را میکشم. نفسم را در سینه حبس میکنم. صدای قدمهای سهیلا را میشنوم. تا در خانه ما میآید. انگار گوشهایش را روی در گذاشته است تا مطمئن بشود که در خانه نیستم.
لعنت به این دیوارهای نازک که همیشه مرا لو میدهند. دفتر و قلمم را می آورم و سعی میکنم باز هم بنویسم؛ اما جوهر مغزم خشک شده است. دوباره زنگ میزنند.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده
10 پاسخ
داستان خیلی قشنگ و زیبایی بود. دوسش داشتم. یه لحظه استرس گرفتم نکنه در خانه ما را هم بزنند. یادم امد ما در ساختمانمان سهیلا خانم نداریم.
خدا رو شکر که ندارید. خونه مادربزرگم که می رفتیم همیشه استرس همسایه شون رو داشتیم. حالا خدا رو شکر از وقتی نوه دار شده مرتب میره به نوه هاش سر میزنه
آره واقعن گاهی حوصله هیچ کس هیچ کس جز خودمون رو نداریم
اما شماره سهیلا خانم رو میخواستم
میتونی بدی ؟ ( ایموجی چشمک )
سهیلا خانوم خیلی سر شلوغه. اما باشه برات پیداش میکنم😉 اینم صبا یادم داد.
زهرا ائلچی دوروبسان؟😂
لیلا ائلچی دوروبسان توی ترکی یعنی خواستگاری؟
امان سنین الینن صبالی😁
یاخجی دی سهیلا خانومون او اشییی وار
وگرنه قشه گزینیدی پیگیر پیگیر زاده 😁
با گوشت و پوست و استخون میفهمم چی داری میگی. انقدر از این سهیلا خانوما دور و برم بودنو هستن که دیگه الان خیلی رک میگم ببخشید حوصله ندارم. خودافیس.
راستی لیلا. ادای سهیلا خانومو درنمیارما. ولی اگه دلت گرفته از اون حس بدت برامون بنویس. شاید راه باز کردنشو پیدا کردی.
فدات بشم صبا جان. گاهی حرف نزدن و سکوت کردن و تو خود فرو رفتن از حرف زدن بهتره. حسای بد که تا ابد موندگار نیستن میان و میرن فقط نباید بهشون میدون داد. امروزم با صفحات صبحگاهی مادرت بالکل پرید و رفت
خب من ماکسیمیلیانوس هستم از دوستان اصحاب کهف. از اون جایی که دو سه روزی دیرتر میرسم به دوستام سر بزنم الان میگم که خیلی خوشحالم که حس بدت پریده
با این سر شلوغی که تو داری گاهی من در رسیدگی به سایتت هم در عجبم ولی همین که سر می زنی خیلی هم خوبه