جنگل تاریک
این روزها عجیب احساس تنهایی میکنم. به یاد قصه هانسل و گرتل میافتم. میان جنگلی تاریک گمشدهام. دنبال روزنه امیدی میگردم. دنبال راهنما، پیر، مرشد و مرادی که به من بگوید، درست میشود. همه چیز درست میشود. کسی که مرا از نگرانی در بیاورد.
آدمهایی که میشناختم به چند دسته تقسیم شدهاند. دستهای هستند که به صورت افراطی از حزب و مذهب خودشان دفاع و دیگران را سرکوب میکنند. عده دیگر سکوت کردهاند و هیچ خبری از خودشان نمیدهند.
عدهای هم هستند که حزب بادند و تعدادشان قلیل هم نیست. من از این آدمهای حزب باد میترسم. آدمهایی که شفاف نیستند و نمیدانی به چه چیزی فکر میکنند.
این روزها دیگر هیچ کسی نمیتواند حرف دلش را به دیگری بزند. در جنگل گمشدهام. حوصله خودم و هیچ کس دیگری را ندارم. زود عصبانی میشوم. دلم میخواهد تلفن را بردارم و به استاد زنگ بزنم و از او بپرسم. او همه چیز را میداند؛ اما او در اسارت است. مگر نمیشود که استاد در اسارت باشد و شاگرد در پی استاد. این روزها همه ما در اسارت هستیم. روزهای بیاعتمادی بدترین روزهاست. میگویند سالهای قبل ۵۷ هم اینگونه بوده است. پدر میگوید: «نمیتوانستی آزادانه حرف دلت را بگویی. نمیدانستی دیگران چه فکری در سر دارند.»
استاد نمیتواند حرف بزند. او میداند و سکوت کرده است. دیگری نمیداند و بلندگو به دست جماعتی را به دنبال خود میکشد. در جنگل گمشدهام. حتی یک نشانه هم نیست که راهم را پیدا کنم. میخواهم با دوستی حرف بزنم که صد سال است از او بیخبرم. گوشی را برمیدارم و بعد بیخیال میشوم. از کجا معلوم که او هم بتواند حرف بزند. هیچ کسی حرف نمیزند. زبان همه آنهایی که میدانند را بریدهاند. زبان جماعتی سخندان و سخنور را بریدهاند. دستهای نویسندگان را قطع کردهاند. این روزها اندیشیدن فعل حرام شده است.
جنگل بیاندازه ساکت است. در جنگل گم شدهام. سکوت جنگل وهم آور است. در تاریکی جنگل راه میروم تا به خانه شکلاتی آن عجوزه میرسم. میدانم که این خانه، تله آن عجوزه است. در قصه خواندهام؛ اما چه کنم که شکلاتها وسوسه انگیزند. من شکلات دوست نداشتم. اصلاً دنبال شکلات نبودم؛ اما عطر شکلاتها من را مدهوش کرده است. بوی روزهای خوب را میدهد. بوی خاطرات شیرین کودکی، بوی آزادی و بوی آسمان آبی. جنگل تاریک است و تنها نقطه روشن جنگل همان خانه شکلاتی است. میدانم که اگر واردش بشوم عجوزه من را اسیر میکند؛ اما نمیتوانم در برابرش مقاومت کنم. آن خانه نور باران میشود و موسیقی آرامش بخشی از خانه عجوزه در فضای خفقان اور جنگل پخش میشود. از سکوت و تاریکی جنگل به خانهای پناه میبرم که میدانم قتلگاه من است؛ اما انگار هیچ گریزی از سرنوشت نیست. جنگل تاریک است. کاش جنگل تاریک نبود.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده
2 پاسخ
روزگار تلخ و گنگیه لیلون جان
آدم دلش میخواد بترکه
این روزگار مختص ما نیست. قبل ما هم تجربه اش کردن