معرفی کتاب خدمتکار
خدمتکار اولین رمان کاترین استاکت است. و به تعبیر ساندی تایمز سوی دیگر روایت داستان برباد رفته و به همان اندازه جذاب و گیرا
چطور شد به سراغ خدمتکار رفتم؟
چهارشنبه صبح روی میز کارم یک نهج البلاغهی ترجمه عبدالمحمد آیتی و یک لغت نامه بود. نهج البلاغه رو برداشتم و ورق زدم. بعضی از خطبهها رو به صورت اتفاقی خوندم. استاد آذر همیشه روی میز کارش نهج البلاغه بود. خیلی به این کتاب علاقه داشت.
با تقلید از استاد آذر این کتاب را روی میز گذاشته بودم. با وجودی که درک و سوادم برای خواندن این کتاب کافی نبود. از معانی که برایم قابل فهم نبود، عصبانی شده بودم. گیج و سردرگم بودم. نمیخواستم با علمی که ندارم تعابیر اشتباهی داشته باشم؛ بنابرایم بی خیال خواندن نهج البلاغه شدم. به سراغ لغت نامه رفتم.
مارتین ایدن شخصیت اصلی کتاب جک لندن قصد داشت نویسنده بزرگی شود. او که از طبقه پایین جامعه بود. در ابتدای کار شروع کرده بود به از بر کردن لغت نامه. لغت نامه را باز میکنم. برای یک حرف آ چندین معنی دارد. سرم گیج میرود. بیشتر از دو صفحه را نمیخوانم. نمیخوام واژه دانم را از معانی پر کنم که به شب نشده فراموش کنم. حافظهام چندان خوب نیست.
به سراغ قفسه کتابها میروم. کتاب خدمتکار با ان شیرازه قطور و جلد سفید رنگش در بالای کتابهای دیگر، توجهم را جلب میکند. کتاب را ورق میزنم. میخواهم فقط یک فصل را بخوانم و بعد به سراغ کارهای دیگرم بروم.
ساعت ده میشود. هشت فصل کتاب را بی وقفه خواندهام. تصویر سازی کتاب فوق العاده است. گویی در حال دیدن یک فیلم سینمایی هستم. راوی کتاب اول شخص است. سه نفر داستان کتاب را روایت میکنند. دو خدمتکار رنگین پوست و یک زن سفید پوست که تصمیم دارد روایت زندگی زنان خدمتکار را به صورت داستان در بیاورد.
به کارهای خانه سرو و سامان میدهم. غذایی برای ناهار درست میکنم. دخترک بیدار میشود. به درسهای او رسیدگی میکنم و بعد تا آخر شب دیگر فرصت نمیشود به سراغ کتاب بروم.
قرار است در وبینار نوشتن شرکت کنم. کتاب خدمتکار روی میز است. به سراغ کتاب میروم. غرق خواندن کتاب میشوم. وبینار را فراموش میکنم. نویسنده کتاب به شخصیت مامی در داستان برباد رفته علاقه دارد و انگار کتاب را با الهام از آن کتاب نوشته است ولی از نقطه نظر خدمتکاران به داستان پرداخته است.
داستان فوق العاده گیرا و شیرین است و به هیچ وجه حوصله سر بر نیست. اگر فرصت داشتم مینشستم و همه را به یکباره میخواندم.
پنج شنبه فقط تا ده صبح وقت دارم کتاب بخوانم. دیگر هیچ فرصی ندارم
جمعه آخر شب فقط چند صفحه مانده، ولی دخترک باید صبح زود به مدرسه برود. مجبورم چراغ را خاموش کنم. دخترک خوابش برده؛ اما من خوابم نمیبرد. به سراغ کتاب میروم و بالاخره تمامش میکنم.
سه شخصیت اصلی داستان
ایبلین خدمتکار زنی است که نمیتواند فرزندش را دوست بدارد و با او طوری رفتار میکند که گویا از او نفرت دارد؛ اما او فرزندش را دوست دارد. فقط بلد نیست، محبتش را ابراز کند.
مینی خدمتکاری است که آشپزی فوق العادهای دارد؛ اما زبانش دراز است برای همین نمیتواند سر یک کار بماند و هر شب از همسرش کتک میخورد و نمیتواند در برابر او ایستادگی کند چون فکر میکند اگر جواب کتکهای همسرش را بدهد او را ترک میکند. در آخر داستان مینی قوی شده است. همسرش را ترک میکند چون دیگر تحمل ظلم را ندارد.
و استیکر زن تحصیل کردهای است که هنوز ازدواج نکرده است و مادرش سعی دارد برای او همسر مناسبی پیدا کند. در طی داستان هم ماجرای عاشقانهای برایش پیش میآید؛ اما به دلیل اختلاف عقاید این رابطه به سرانجامی نمی رسد.
بخشهایی از متن کتاب:
ایبلین سرش را به علامت منفی تکان میدهد.« من هم قبلاً همین اعتقاد را داشتم. اما دیگر ندارم. ان خط و مرزها توی ذهن ما هست. آدمهایی مثل خانم هیلی همیشه سعی دارند کاری کنند ما باور کنیم که آن وجود دارند. اما ندارند.»
میگویم: «میدانم وجود دارند چون به خاطر زیر پا گذاشتنشان تنبیه میشوی. لا اقل من میشوم.»
«خیلی از مردم فکر میکنند اگر به شوهرت حاضر جوابی کنی، خط و مرزها را زیر پا گذاشتهای. و این، تنبیه را توجیه میکند. تو به آن خط و مرزها اعتقاد داری؟»
میز را نگاه میکنم و ابروهام را درهم میکشم. « خودت میدانی که من به آن جور خط و مرزها فکر نمیکنم.»
«چون ان خط و مرزها وجود ندارد. جز تو کلهی لروی. بین سیاهها و سفیدها هم خط و مرزی نیست. بعضی از مردم مدتها قبل درستشان کردند. و برای سفیدهای بی سرو پا و زنهای اعیان یک جور است.»
چرا باید خدمتکار را بخوانیم؟
کتاب خدمتکار ارزشمند است برای این که به ما یاد میدهد که گاهی از نقطه نظر دیگران با مسائل برخورد کنیم. گاهی از دیگران بپرسیم که چه احساسی دارند؟ آیا از کاری که انجام میدهند راضی هستند؟
خدمتکار رمانی است که کاترین استاکت، نویسندهی امریکایی، در سال ۲۰۰۹ نوشته است. داستان دربارهی خدمتکاران سیاه پوستی است که در خانههای سفید پوستان در شهر جکسون در ایالت میسیسی پی در اوایل دهی ۱۹۶۰ کار میکردند. این کتاب نخستین رمان استاکت محسوب میشود که نگارشش برای نویسنده پنج سال به طول انجامید. شصت ناشر ابتدا از انتشار آن سرباز زدند، اما بعد از چاپ ان مورد استقبال وسیعی قرار گرفت.
این کتاب به افرادی میپردازد که تعصبات سخت نژادی دارند و با وضع قوانین ظالمانه سالها با حقوق بسیار پایین از سیاهان بیگاری میکشیدند. حتی در مدرسه ابتدایی به کودک چهارساله هم این تبعیض نژادی را آموزش میدهند.
امروز وقتی از میموبلی میپرسم چی یاد گرفته، فقط میگوید: «هیچی» و لبهایش را جمع میکند.
از او میپرسم : «معلمت را دوست داری؟»
میگوید: « خوشگل است.»
میگویم. « چه خوب. تو هم خوشگلی.»
« ایبلین، چی شد رنگین پوست شدی؟»
این سؤال را چندبار از بقیه بچههای سفید هم شنیدهام. قبلاً فقط میخندیدم؛ اما میخواهم موضوع را را برای می موبلی روشن کنم. میگویم: « چون خدا من را رنگین پوست افریده و هیچ دلیل دیگری توی دنیا وجود ندارد.»
« خانم تیلور میگوید بچههایی که رنگین پوست هستند نمیتوانند به مدرسهی من بیایند چون به حد کافی باهوش نیستند.»
نویسنده در انتهای کتاب میگوید در تمام کتاب یک خط است که برایم واقعاً ارزشمند است :
مگر منظور اصلی کتاب هم همین نبود؟ برای زنها تا بفهمند، ما فقط انسانیم. چیز زیادی ما را از هم متمایز و جدا نمیکند. نه آن قدری که خودمان فکر میکنیم.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده
8 پاسخ
ممنون لیلون جان که به این خوبی کتابو برامون ورق زدی
و چه عالی که به این سرعت تموم کردی.
منم داستانهای چخوف جلد اول رو شروع کردم یه دو سه ماهی هست، یکم سخت جلو میره تو بعضی از داستانها ، اما بعضیاشم هستکه انقدر خوب با جزئیات همه چی رو توصیف کرده که آدم میره تو کف برا این همه دقت و ظرافت
من سال پیش که چخوف میخوندم از جزئیاتش لذت می بردم اما فضای داستانی رو زیاد دوست نداشتم خیلی سرد و خشک بود به نظرم. مثلا همون بانویی با سگ ملوسش هم برای من غیر قابل هضم بود. من دوست داشتم با حرارت بیشتری داستان نوشته بشه اما حالا که داستان سه سال رو میخونم متوجه می شم که چخوف تحت تاثیر پدرش نظر خاصی نسبت به زن و عشق داشته و برای همینه که توی داستان هاش اون عشقی که به دنبالش هستم رو پیدا نمی کنم ولی تو داستان شب های روشن داستایوسفکی عشق جذاب تر بیان میشه.
به به لیلا جون چقدر زیبا در مورد کتاب ها می نویسی. واقعن از ته دلم آرزو می کنم انسجام و حوصله تو رو داشته باشم برای معرفی کتاب. واجب شد کتابو بخونم، چون عاشق برباد رفته ام. تو رو خدا اجازه بده کتابای قبلی که معرفی کردی و من فالفور خریدم رو تموم کنم بعد یه کتاب جدید معرفی کن😅
باشه عزیزم فعلا با یه کتاب چخوف درگیرم پیش نمیره
درود به چخوف. درود به خودم که فیالفور و این شکلی از ریخت انداختم. البته که در ابتدای کار درود برتو.
درود به صبای نازنین
ممنون از کتاب خوبی که به زیبایی معرفی کردی عزیزم. مشتاق شدم کتاب رو مطالعه کنم.
کتاب رو دارم هر وقت خواستی بگو