نورچشمهایم را میزند
چند روز بود که پشت دیوارهای بیخبری زندگی کرده بودم و عجیب بود که خسته نبودم. من و خواب جن و بسم الله شده بودیم و هیچ سردم نبود. من که همیشه سردم بودم و از درد استخوانها شکایت میکردم و خودم را در کباب پزان تابستان در پتو میپیچیدم که سرما به پوست و استخوانم نفوذ نکند. من که زیر آفتاب سوزان تابستان در گرمای تابستان از شدت سرما، کرخت میشدم و به خواب میرفتم حالا دیگر سردم نبود و خواب هم دیگر به سراغم نمیآمد. انگار که سال پیش و سال های پیشش به اندازه کافی خوابیده باشم. یک هفته غرق در خودم بودم و چشمم را به دنیا بسته بودم و انگار که سال هاست که هیچ چیز را ندیدهام. انگار دنیا دنیای بهتری شده بود. در دنیای خودم غرق شده بودم که باید غرق میشدیم. همان روز که فهمیده بودم که جدم را در قلعای مدفون کردند و بعد گفتند که شما بیریشهاید و باید یادتان برود که از کجا امدید، قهمیده بودم که باید سکوت کنم. من و طایفه ام سرکوب شده بودیم. سال ها پیش سرکوب شده بودیم و ما روحی بیش نبودیم.
نه ان وری بودیم و نه این وری که روح بودیم. از هیچ آبشخوری نمینوشیدیم و روح به هیچ چیزی نیاز ندارد جز این که سرگردان باشد و ما طایفه سرگردان بودیم. طایفهای که هیچ سهمی در این دنیا نداشت. که دردهای هم را میدیدیم ووانمود میکردیم که دردی نیست و بازهم سکوت میکردیم که شکنجه نشویم و به روح بودنمان دلخوش بودیم.
از ترس شکنجه پنهان شده بودم. سالها بود که پشت باغ عدم، کلبهای ساخته بودم و همان جا پنهان شده بودم. کلبهای که پنجره نداشت. میترسیدم نور بیاید داخل و نور هم شکنجه گر باشد و من پنهان بودم.
هیاهو که خوابید، آفتابی شدم. هزار سال نور مرا ندیده بود، من هم از دیدارش محروم بودم. محو شده بودم. بعد هزار سال، دنیا عجیبتر شده بود. بلوایی خوابیده بود و بلوای دیگر به پا شده بود. ان روزها که خودم را زندانی کردم، میخواستند به زور کلاهی بر سر مردان بکنند. جدم را هم شاید به خاطر این که کلاهش را عوض نکرد، مدفون کردند. این روزها همه میخواستند به زو حرفشان را به کرسی بنشانند. دعوا اولش سر روسری بود. بعد سر دین و جدم که دین دار بود به خاطر دینش به خاطر عقدیهاش مدفون شده بود و من ترسیده بودم. دنیا ترسناک بود؛ اما چه خوب که کسی مرا نمیدید. بی رنگ یودم. هیچ رنگی نداشتم. با این وجود، چشمهای من چیزهای زیادی را دیده بود و من ترسیده بودم. پشت دیوار بی خبری حالم بهتر بود. در گوشهایم سرب داغ ریخته بودند. اولش درد داشت؛ اما بعد که هیچ همهمهای نیامد دنیا بهتر شد. صدای سکوت وهم آور نبود. آرامش بخش بود. چشمهایم را با سر نیزه محمود کور کردند. اولش سوخت و خون جاری شد و فریادم گوش طایفهام را کر کرد؛ اما بعد که دردش فراموش شد، اوضاع بهتر شد و بعد من یادم رفت. حتی طایفه را هم فراموش کردم. فراموش کردم که چه بلایی سرم آمده است. هزار ساله چه یادی میتواند داشته باشد. حتی یادم رفت که یادم رفته است و غرق شدم در دنیای کتابها و من چطور با چشم هایی که نمیدید میخواندم. شاید من نبودم که میخواندم و کسی برایم زمزمه میکردم. چظور میتوانستم با گوشهایی که نمیشنید، صدای زمزمهاش را بشنوم. شاید نغمه اساطیری داشت که میشنیدمش و کاش او را دیده بودم. اصلاً کدام هفته بود که من از دنیا بیخبر بودم و انگار همین دیشب بود که با او دعوایم شد. گفتم تو دیگر چه موجودی هستی که این همه یاد داری و من هیچ یادی ندارم و او گفته بود که مرا نمیشناسد. انگار مرا هم از یاد برده بود. مثل یاد مادرش، پدرش و برادرهایش. او هم از طایفه ما بود. همه خانوادهاش را پیش چشمش به مسلخ برده بودند و او چارهای نداشت جز از یاد بردن و این همان رخوتی بود که درد نداشت.
بعد خواسته بودند مرا از رخوت بی خبری بیرون بکشند. دردهای هزار سال پیش دوباره تکرار شد. دویدم. دویدم تا دستشان به من نرسد و از یس دویدم پاهایم تاول زد. نفسم به شماره افتاد و آنها همه پشتم بودند و پیش رویم و من بین دیوارها مانده بودم. نفسم در سینه حبس شده بود. عدهای میرقصیدند. در خون میرقصیدند. چطور میشود در خون رقصید. عدهای مینوشسدند. جامهایشان پر از خون بود و چشم نداشتند. دخترک گفت که اینها چرا چشم ندارند؟ و من گفتم که قدرت و شهوت چشمها را نابینا میکند و استاد نقاش اینطور این دو را به تصویر کشیده است و دخترک گفت آن نور چیست؟ و من گفتم تنها آگاهی که در جهان وجود دارد همان نور مطلق است و اگر من این هزار سال خود را از نور مخفی نکرده بودم حالا چشمهایم بینا بود.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده