اولین آشنایی من با نادر ابراهیمی
نادر ابراهیمی را از کتاب چهل نامه کوتاه به همسرم اسماً میشناختم. با این که این کتاب این همه اسم و رسم پیدا کرده بود و بیشتر دوستانم آن را خوانده بودند؛ اما من اصلاً حوصله خواندن نامه را نداشتم و به سراغش نرفته بودم که اتفاقاً یک بار همسرم هم گفته بود که این کتاب را خواندهای و من با افتخار گفته بودم نه و اصلاً در پیاش هم نبودم.
این بار که به کتابخانه رفته بودم، در قفسهای کتابهای نادر ابراهیمی را دیدم و هر کدام را که آمدم بردارم نوشته بود جلد دوم و جلد اولی وجود نداشت و من نمیتوانستم جلد اول را نخوانده به سراغ جلد دوم بروم و باز به گشتنم ادامه دادم و رسیدم به کتاب نازک ابن مشغله و سطر اولش را که خواندم احساس کردم دوستش دارم. نوشتههایش رنگ و بوی نوشتههای دکتر براهنی را داشت و من که چند هفتهای است اسیر جنون نوشتن براهنی شدم، خیلی زود این نوشته را پسندیدم و با خود به خانه آوردم و چون خوشبختی به من رو کرده بود و از این فضای مجازی دور بودم، در این نوبت کتابهایم را زود تمام کردم. فکر کنم اگر این قطعی یک ماه دیگر ادامه پیدا کند، همه کتابهای ناخوانده کتابخانهام را به اتمام میرسانم.
چند سطری از این کتاب حالم را دگرگون کرد و دوست داشتم آن را با شمایی که شاید سرزده به این کنجی که فعلاً از گزند ظلم و زور در امان مانده است، آمدید به اشتراک بگذارم.
و زن میتواند با لبخندی آرام و مهربان بگوید: «میگذرد. همه چیز درست میشود. تو راه درست را انتخاب کن، فکر نان و کرایه خانه نباش. زندگیمان را کوچکتر میکنیم، میرویم توی یک اتاق زندگی میکنیم. به نان و پنیر میسازیم. مگر خیلیها با نان و پنیر زندگی نمیکنند؟ همیشه که اینطور نمیماند…»
این واقعیتی است مسلم که من به تنهایی و بدون یاری زنم هرگز قادر نبودم خودم را سرپا و محکم نگه دارم. من مطلقاً« سوپر من» و «نجیب راده» نبودم. و آنقدرها که نشان میدادم، معتقد به پاک ماندن و دزدی نکردن هم نبودم. همیشه متزلزل بودم. کافی بود یک اشاره مرا از راهی کشان کشان و مردد میرفتم باز دارد و به زندگی دیگری بکشاند. کافی بود برق یک انتظار را در چشمهای زنم ببینم و بلافاصله راهم را کج کنم؛ کج کج.
کافی بود بدانم که او مثل خواهر خودم دلش میخواهد بعضی چیزها را داشته باشد.
کافی بود به دختر خودم یاد بدهد که «وقتی بابا آمد بگو: بابا! چرا عمو دکتر دو ماشین دارد و ما نداریم؟ چرا دایی هوشنگ تلویزیون دارد و ما نداریم؟»
آن وقت، من زانو میزدم، خم میشدم، نوکری میکردم، فرو میافتادم و فرو میرفتم… فرو میرفتم…آن طور که انگار روی یک صندلی چرخان عظیم نشستهام؛ صندلی چرخانی که باد تشکش آرام آرام خالی میشود و فرو مینشیند.
این سطرها را که از کتاب ابن مشغله نادر ابراهیمی میخوانم به خودم میگویم من این سالها چه بودهام. چقدر مقاومت کردهام. چقدر خم به ابرو نیاوردهام و دم نزدهام.
و گاهی از حرفهایی که زدهام شرمنده میشوم. از حرفهایی که میدانستم برایشان جوابی ندارد و نمیتوانسته کاری بکند که اینطور نبوده که نخواهد کاری بکند.
گاهی خواسته و نشده کاری بکند که آدم دزدی نبوده است و به هر دری زده است، نشده و ما هنوز هم همان جایی هستیم که ده سال پیش بودیم و اگر روزی هم اندکی خوشی کردهایم از گزند چشم زخم در نماندیم و همان دم آن درد به جان او افتاد. او که میگفت: «نمیتوانم هیچ دردی را تحمل کنم که به جان تو بیفتد یا این بچه که از جان برای هر دویمان عزیزتر است.» و از همان روز بود که کمرش خم شد و دم برنیاورد. کمرش خم شده بود و من دیگر نمیتوانستم دم بزنم. که میترسیدم که دم بزنم و دردهایش بیشتر بشود و خدایی نکرده نباشد که من تحمل نبودنش را نداشتم و ندارم. گفتم:«باشد. خدا بزرگ است. من ایمان دارم که بالاخره رویایمان محق خواهد شد و اینها همه میگذرد و باز خدا رو شکر که هر وقت این بچه غذایی خواست در توانمان بود و توانستیم غذای مورد علاقه اش را تهیه کنیم و همین شادیهای کوچک را داریم. غصه ندارد. همه چیز درست میشود.»
و باز خودم در دلم غصه میخوردم و دم نمیزدم و روی صورتم لبخند پاشیده بودم و می گفتم کاش به حرفهایی که میزدم ایمان داشتم و برای خاطر شادی او این حرفها را نمیزدم و با جان و دل به او میگفتم که درست میشود و واقعا هم درست میشد.
واقعاً این زن چه توانی دارد. دیگر به انتظار نمینشینم که معجزه از راه برشد. این بار خودم معجزه میکنم. معجزه گر زندگی خودم، او و فرزندم میشوم.
نادر ابراهیمی برای تمامی این سطرها از تو ممنونم. کاش پیشتر تو را شناخته بودم.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده