خواب
خواب به سراغت میآید.
گوشهای دنج پیدا میکنی. چشمهایت را برای ثانیهای روی هم میگذاری.
به دقیقه نکشیده به خواب میروی؛ اما چه خوابی.
هیاهویی در مغزت است. همان شهربی که همیشه همه اهل آن در خواب بودند، حالا بیشباهت به میدان جنگ نیست.
تو نمیتوانی شکایت کنی. چون زبانت را بریدهاند.
کاش آن روز به جای زبان گوشهایت را میبریدند.
گوشهایت حکایتهای زیادی را شنیدهاند.
شاید بگویی که چه باک از نداشتن فریاد اعتراض، که تو میتوانی بنویسی؛ اما همان دم که زبانت را به اعتراض گشودی. زبانت را بریدند، خون که فواره کرد، جوی خون که راه افتاد، هل هلهای به پا شد که حالا دستش، و دستت را بریدند. هر دو دستت را که نکند با دست چپت قلم در دست بگیری. بعد یکی از دور، جایی خیلی دورتر از میدان جنگ فریاد زد، نقاشیرا دیدهام که با پایش نقش بر بوم میزند. مردم فریاد زدند، پایش، پایش را ببرید.
کاش چشمهایت را گرفته بودند. با این چشمها که همه چیز را میبینند و این گوشها که همه چیز را میشنوند. چگونه میتوانی سکوت کنی؟ چگونه میتوانی اعتراض نکنی؟
من هر شب در فکر تو به خواب میروم. میخواهم دست و زبانت بشوم؛ اما نمیدانم تو چه دیدی و چه شنیدی.
صدای فریادت که بلند میشود از خواب بیدار میشوم. هیچ وقت تا به این اندازه از این بیداری بیوقت خوشحال نبودم. همه اجزایت در جای خودشان است.
در سکوت به هم خیره میشویم. من به زبان تو و تو به دست و پای من. چرا هردو در این جهان مغشوش و پر همهمه یک خواب را دیدهای؟
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده
یک پاسخ
تصویر سازی زیبایی بود. ملموس و واقعی.👏👏