ترسها
وقتی اونی که میخواستم نشد، دیگه حالم روبه راه نشد. یه چیزی میخواستم. یه عمر براش دویدم و به وقتش نشد که بشه. بعدش که میشد که بشه دیگه نخواستمش. باید همون موقع میشد. اصلاً چرا خواستهها همون موقع اجابت نمیشه. چه فایده داره که وقتی بشه که دیگه نمیخواهیش.
منم رویای هیجان انگیز دارم؟ دلم میخواد مثلاً برم تو آسمون پرواز کنم، سوار اسب بشم و مثل باد با اسبم بتازم یا در مسابقه رالی برنده بشم؟ یا روی صحنه بخونم؟ چه میدونم یه کاری که تا حالا نکردم رو انجامش بدم و کلی کیف کنم. بعد دیدم نه ندارم. میخوام تقصیر رو بندازم گردن آقای میم، بعد میبینم تقصیر اون نبوده که از اولم همینجوری بودم وگرنه سر خواستههام که به راحتی کوتاه نمیاومدم. مثل همین حالا که دارم مینویسم و آقای میم چقدر بهم گفت بشین سر کارت و پولت رو دربیار و من گفتم پول نمیخوام. آرامش میخوام. پولی که هر روز من رو به سقف بکوبونه و بعدم محکم پرتم کنه وسط چاه به چه دردم میخوره. حالا هرچی آقای میم با آقای الف دست به یکی کرد که منو سر راه بیاره نشد که نشد. بعد میخوام تقصیر رویا نداشتنم رو بندازم گردن آقای الف که خودشم رویا نداشت و رویا پردازی رو به من یاد نداده بود؛ اما بعد میبینم نه تقصیر اون بنده خدا هم نبود. من رؤیا داشتم دلم میخواست ناشناختهها رو کشف کنم. حداقلش این بود که تو همون بچگی کل کوچههای محلمون رو از بر بودم. هر روز یک ساعت دیر میرسیدم به خونه فقط برای اینکه یه کوچه تازهای رو کشف کنم؛
تو کوچههای کودکی گذر میکنم میبینم تقصیر اون گرگی بود که وسط داستان شنل قرمزی سبز شد و شنل قرمزی مجبور شد که برای فرار از دست گرگه خودش رو تو خونه حبس کنه. شایدم اون گرگ داستان شنگول و منگول و حبه انگور. من مثل حبه انگور رفتم تو کوزه که بعدش مامان بیاد و بپرم بغلش و بگم گرگه بچهها رو خورد و مامانم بگه بیا بریم به جنگش و بچهها رو نجات بدیم؛ اما مامان که نیومد. خیلی پشت در نشستم. مامان یادش رفته بود رفته بود مهمونی. من موندم تو کوزه تا از گشنگی و تشنگی رویاهام رو خوردم. دیگه دنبال هیچ رویایی نبودم. اصلاً از سفر بدون این که کسی مراقبم باشه، میترسیدم. بزرگ هم که شدم بزرگترین غصهام شده بود مسیر طولانی سفر از تهران به دانشگاهم. دور خودم یک حصار کشیدم که کسی نفهمه که از همه آدمها میترسم. میترسم که تا بهشون نزدیک شم لباس آدمیتشون رو در بیارن و ببینم که گرگن. به مامان گفتم: «مامان هر شب میاد تو رختخوابم و میگه اومدم ببرمت.»
مامان گفت: «الکیه توی قصه است. نترس تا من اینجا هستم هیچ گرگی نمیاد.»
پس چرا من هر شب با جیغ از خواب بیدار میشدم و میدیدم که گرگه بالا سرم نشسته. به مامان گفتم. بیخود تخت خریدی. دیگه رو تختم نمیخوابم. گرگه هر شب میاد. خانم ن اومد پیشم که گرگه اذیتم نکنه. گرگه رفت. اما حالا که خانوم ن من رو یادش رفته خیال گرگه من رو رها نمیکنه.
دخترم میگه درها قفله میگم قفله. بلند میشه درها رو چک میکنه. ترسهای کودکیم از یه دریچه نفوذ کرده به وجودش. همشم تقصیر اون گرگی شد که وسط بازی قشنگ بچگانهاش اومد و اسباب بازیش رو برد. اگه در رو قفل کرده بودیم اینجوری نمیشد. حالا همه درها رو قبل خواب چک میکنه. بهش نگفتم که گرگه اگه بخواد از پشت درهای بسته هم میاد و باید قفل محکمی بزنیم که جز خدا هیچ کسی نتونه بازش کنه. خیالش که راحت میشه میاد پیشم دراز میکشه. بهش گفتم خدا حواسش بهمون هست. از همون وقتی که به دنیا اومد هر شب بالا سرش نشستم و چندتا سوره که هر وقت خودم ترسیده بودم خوندم، رو براش خوندم. میخواستم اون نترسه. شجاع باشه. کم کم سوره ها رو حفظ شد. گفتم اگه هر شب بخونی دیگه از هیچی تو خوابت نمیترسی. هیچ شبی نشد که تو خواب بیدار بشه و گریه کنه. همیشه قبل خواب سورهها رو با صدای بلند میخونه. حالا هر وقت من میترسم میگه سورهها رو بخون آروم میشی. میخونم آروم میشم میخوابم. اما اون زودتر میخوابه. خیالش راحته که خدا مراقبشه.
تو دلم به مامان میگم کاش اون موقع که از گرگه ترسیده بودم میگفتی اگه سورهها رو بخونی دیگه گرگه نمیاد. انقدر ترسیدم و سرم رو زیر پتو فرو بردم که بزرگ شدم؛ اما ترس گرگه رهام نمیکرد. بدپیله بود و هربار یه شکلی میشد. یه بار چشماش از قرمزی مثل چشمهای دیو میشد. یه بار شبیه اژدها بود و …
بزرگ که شدم میون صفحههای یک کتاب خوندم که با خوندن این سورهها دیگه شبها نمیترسی. سورهها رو که خوندم شبها راحت خوابیدم. دیگه کم میشد که بترسم؛ اما بعضی وقتا یادم میرفت. وقتایی که دخترک غرق بازی دوستاش میشد و من رو با خیالاتم تنها میگذاشت.
الان چندماهه که منتظرم خانم ن بیماری فراموشیش خوب بشه و سراغ من رو بگیره. از حرصم میگم خوب شد که فراموشی گرفت. از دستش راحت شدم؛ اما اون نقطه قشنگ بچگیم بود. با اون کلی خاطره خوب داشتم. حالا چرا من رو فراموش کرده نمیدونم. تلفن رو بر میدارم و به دوست دوران کودکیم زنگ میزنم. همون دوستی که در سفرهای کودکیم همراهم بود. حالم بهتر میشه.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده