امروز صبح پیاده روی نرفتم. قرار بود عصری بروم و کمی قدم بزنم و برای خودم از قهوه فروشی محل کمی قهوه بخرم. مدتها بود که قهوه را ترک کرده بودم؛ اما عطرش را نه. به یاد عطرش که میافتم مدهوش میشوم. چه ظلمی است که به خودم میکنم. نباید از چیزهایی که دوستشان دارم خودم را محروم کنم. عوضش نشستم و تا میتوانستم نوشتم. دخترک که بیدار شد برایش سیب زمین تنوری درست کردم و رویش را پر کردم از پودر آویشن که خودم در بهار چیده بودم. دوباره به سراغ داستانم رفتم. در حین کار روی داستان قدیمی، یاد عباس افتادم. دیروز از میان قفسههای کتاب پیدایش کردم. سال بلوا را میگویم نوشته عباس معروفی . شب قبل خواب، تنها دو صفحه خواندم و یک داستان خلق کردم. در حال نوشتن داستان توی رختخواب بودم. یک نفر چراغ را خاموش کرد. قلم را لای دفتر گذاشتم و عباس را به حال خودش گذاشتم. دلم خواسته بود، عباس را آدم بد داستانم بکنم. صبح که شد اصلا یادم نبود که داستان نیمه کارهای نوشتم. بعد از نوشتن و کار روی اولویتهای اصلی دوباره به یادش افتاده بودم. سال بلوا را باز کردم و خواندم. هنوز یک خط نخوانده بودم که به رویا رفتم. در رویا آن مرد را در سرداب دیدم. آن مرد تنها در سرداب ایستاده بود در حالی که بوی خون مشامش را پر کرده بود. سالها بود که بوی خون مشامش را پر کرده بود. از خواب بیدار شدم و داستان جدید را نوشتم. تصمیم گرفتم که از امروز تا بیست روز آینده یک داستان کوتاه بنویسم و بعد ان را در مجموعهای چاپ کنم. بعد یک نقاشی دیدم. یک نقاشی که رویای کودکی ام را زنده میکرد. برای همین نشستم و نقاشی کردم. دوباره دخترم هوس خوراکی تازهای کرده بود. کمی ذرت در کابینت پیدا کردم و تمام خلاقیتم را روی ذرتها خالی کردم و پف فیلی با با طعم آبلیمو و فلفل تند برایش درست کردم. شام را که آماده کنم میروم تا برای خودم قهوه بخرم.