یک روز از زندگی و نقش مادری
با خواهرم به جایی میرویم، کارمان زود تمام میشود. خواهرم دلش میخواهد زمان بیشتری برای حرف زدن داشته باشیم. پس روی نمیکتی در پارک جلوی خانهمان مینشینیم. مدتها بود که به این پارک نیامده بودم. پارک جلوی خانهمان خیلی بزرگ نیست. یک مربع کوچک است که در هر گوشهای از آن که بنشینی، اگر از مرز درختها رد شوی، میتوانی گوشه دیگر را ببینی؛ اما انبوه پوشش گیاهی و درختان سایهدار، پارک را به پاتوقی دنج برای جوانان تبدیل کرده است. در یک گوشه تعدادی دختر دوازده سیزده ساله با آرایشهای زننده، در نزدیکیشان تعدادی پسر هفده هجده ساله با تتوهایی بر روی بدن و سیگاری بر گوشه لب هستند. بعد پسر جوانی با شلوار پاره و یک سگ مینیاتوری با دو دوستش از جلوی ما رد میشود. مکالمهشان را میشنوم. به دوستش میگوید: «امروز میخواهم با این سگ مخ ده نفر را بزنم.»
نمیدانم باید بخندم یا گریه کنم. از تفکراتی سطحی که هیچ اندیشه و تعمقی پشتش نیست و تنها بر اساس هوی و هوس است. مثل مادر و پدرم میگویم: «زمان ما همه چیز بهتر بود. پسرها در این سن به دنبال کسب و کاری بودند که بتوانند سرمایهای فراهم کنند و دخترها هم که دلشان میخواست دنیا را تغییر دهند؛ اما معلوم نیست بچههای این دوره از زندگی چه میخواهند که این طور سرگردان شدهاند.»
از دخترم میخواهم که پیش رویم بازی کند. آن چند دقیقه نشستن در پارک برای مادرها به عذاب تبدیل شده است. باید چهارچشمی هواسشان به کودکانشان باشد که کسی مزاحمشان نشود.
سگی روی چمنها خوابیده است. پایش مشکل دارد. پسر بچهای سه-چهارساله از دوچرخه پیاده میشود و به سراغ سگ میرود و نوازشش میکند. -دوستم میگوید سگهای زخمی و مجروح، حوصله نوازش هم ندارند و حتی ممکن است صاحبشان را هم گاز بگیرند.- دخترم حس حیوان دوستیاش گل میکند. میرود تا از پسر بخواهد که به سگ کاری نداشته باشد. در همین حین پسر دیگری هم میآید. شاید پنج سالش باشد. سگ حوصلهاش سر میرود. تحمل نوازشهای پسر دوم را ندارد. از جایش بلند میشود و با پایی که نمیتواند زمین بگذارد، از مهلکه فرار میکند. کمی بعد دخترم با چشم گریان پیشم میآید. به دخترم میگویم چرا گریان است و او به من میگوید که زنی به او گفته که شما حیوان هستید که این حیوان بیچاره را اذیت میکنید. طرز صحبت کردن زن برایم گران و سنگین است. به دخترم میگویم که آن زن را به من نشان بدهد. دخترم حاضر نیست او را نشانم بدهد. بغض میکند. میگوید نمیخواهم دختر لوسی باشم.
ناراحتیهایی که ریشه در کودکی دارند به راحتی شما را رها نمیکنند
یک دقیقه روی صندلی مینشینم و بعد ذهنم پر میشود از تمام ترسهای کودکی و ناراحتیهایی که تا مدتها آزارم میداد. دخترم نباید به سادگی این توهین را تحمل کند و دم نزند. باید به او یاد بدهم که با گفت و گو مشکلاتش را حل کند. بالاخره با هر ترفندی هست نشانی خانم مذکور را از او میگیرم. دخترم روی صندلی کنار خالهاش مینشیند و من مثل قهرمانی حمایتگر به سراغ زن میروم. دست راست زن پر از نقش و نگار است. نقش و نگارهایی که معنیاش را نمیفهمم. روی مچ دستش نقش ده دست مشت کرده وجود دارد و روی ساق دستش یک نوشته و روی بازویش یک صلیب. شکاف میانی لبش هم با یک آویز نقرهای بزرگ مزین شده است. کودکی با لباسی مندرس به سینه او چنگ زده و در دست چپش سیگاری متصل به فیلتر سیگار روشن است.
جلو میروم و از او میخواهم بابت حرفی که به دخترم زده است توضیح بدهد. میگوید: «من به دختر شما توهین نکردهام. منظورم آن پسرها بودند.» زن سن و سالی ندارد. به زحمت هفده ساله باشد. تا به حال در این محل ندیدمش. دلم برایش میسوزد. به او میگویم: «آن پسرها چندسالشان بود؟» سکوت میکند. میگویم: «حرف خوبی نزدی. بهتر است از این به بعد مراقب حرف زدنت باشی تا با احساس هیچ بچهای بازی نکنی.» میخواهد از دخترم عذرخواهی کند. میگویم: «لزومی به این کار نیست. خودم مشکلش را حل میکنم.»
با تعریف ماجرا دخترم دیگر ناراحت نیست و میگوید: «خودم میخواستم به او بگویم که من به سگ کاری نداشتم؛ اما نمیدانم چرا بغض کردم و حرفی نزدم.»
به او میگویم: «از این به بعد حرفت را بزن. هیچ بزرگتری به بهانه این که بزرگتر است حق توهین کردن به تو را ندارد.» و دخترم میخندد.
به کودک خود یاد بدهید که از حقش دفاع کند
در دوران تحصیل بارها مورد آزار قرار گرفته بودم؛ اما میترسیدم که اگر حرفی بزنم مشکلی پیش بیاید. برای همین فقط حجمی از ناراحتی را با خودم به این طرف و آن طرف میبردم. حقم را نمیگرفتم و اجازه میدادم به سادگی به من توهین شود. برای اینکه نمیخواستم موجب ناراحتی کسی شوم. چون هربار خلاف میل پدرم حرف زده بودم، تنبیه شده بودم؛ بنابراین در برابر هر بزرگتر آزارگری سکوت میکردم؛ اما اینبار نیرویی عظیم مرا از جایم بلند کرد و به من گفت دیگر حق ترسیدن و سکوت را نداری. باید حرف بزنی و به دخترت هم یاد بدهی که در برابر توهین و حرف ناحق سکوت نکند.
نوشتن مرا قویتر کرده است
کمی بعد وقتی به خانه میآیم همان کسی که سالها پیش مرا ناراحت کرده بود و من هیچ وقت به او نگفتم که از دستش ناراحتم به من زنگ زد و خواست که در شرکتشان کار کنم. مبلغی بالا را پیشنهاد میدهد که وسوسه شوم؛ اما ادبیاتش همان ادبیات سالها پیش است. هیچ تغییری نکرده است. به او میگویم: «ممنونم عزیزم این روزها به قدری سرم شلوغ است که مجالی برای کار جدید نیست.»
از من میپرسد: «چه کار میکنی؟»
میگویم: «مینویسم و نقاشی میکنم.»
میگوید: «چیزی هم چاپ کردهای یا فقط کاغذ سیاه میکنی؟»
به او میگویم: «آخرین کتابی که خواندی چه بود؟»
بروشور تبلیغاتی محصولات شرکت را خوانده است. حجم مطالعاتش مجال بحث نمیگذارد. کسی که کتاب نمیخواند چرا باید برایش مهم باشد که کتاب چاپ میکنم یا نه. شاید میخواهد مرا با معیار پول درآوردن بسنجد.
با اینکه مبلغ پیشنهادی بالا بود و من هم بی نیاز از آن پول نبودم؛ اما روحم ارزش بیشتری دارد که بخواهم خودم را هر روز در معرض امواج خروشان و سهمگین کار در محیطی متلاطم و پر آشوب قرار دهم.
میگویم: «راجع به پیشنهادت فکر میکنم اگر از نوشتن کتاب فارغ شدم به سراغت میآیم.» میخواهم مکالمه را پایان دهم که از بچههایش میگوید و اینکه قصد گرفتن مربی خصوصی و پرستار بچه برای آنها دارد. چون جواب منفی به درخواستش دادم. آخرین ضربهاش را هم میخواهد بزند. میگوید اگر نزدیک بودی، از تو میخواستم بیایی و پرستار بچههایم شوی. با تمام ارزشی که برای شغل نگهداری از کودک قائلم؛ اما از اینکه متوجه نمیشود که کارم برایم اهمیت زیادی دارد، از دستش ناراحت میشوم و میگویم: «اگر همسایه بغل دستیات هم بودم. وقت نداشتم. باید برای خودت پرستاری پیدا کنی که کاری نداشته باشد.»
خوشبختانه تلفن خانه زنگ میخورد و به آن مکالمه عذاب آور پایان میدهم در جایی که نقش حمایتی داشتم، قوی بودم و اجازه ندادم که کسی به من توهین کند. اما این بار که پای احساسات خودم در میان بود باز هم سکوت میکنم. انگار که احساسات خودم پشیزی ارزش نداشته باشد.
به ثانیه نمیکشد که مکالمه را فراموش میکنم و شروع به نقاشی میکنم. همین که توانستهام در برابر درخواستش مخالفت کنم خودش خوب است. سالها پیش نمیتوانستم مخالفت کنم. به قول مادر صبا این رو را از کجا آوردهام. نوشتن مرا قدرتمند کرده است.
نوشتن برای همه مفید است
از دخترم میخواهم که بنویسد. برایش اتودی میخرم که خودم همیشه آرزوی داشتنش را داشتم. دفتری زیبا و ده خودکار رنگی که حاشیه دفترش را نقاشی کند. به او میگویم: «نوشتن مقدس است و همیشه بنویس. چون نوشتن تو را قوی میکند و مسیر رسیدن به خواستههایت را برایت هموار میکند.» نوشتن را دوست ندارد؛ اما لوازم التحریر زیبا معجزه میکند و مینویسد. روزی سه وعده به سراغ دفترش میرود و چند خط مینویسد.
2 پاسخ
لیلا جانم😍 عجب روز عجیب غریبی پشت سر گذاشته بودی. موقعی که نقاشی رو برآن فرستادی اصلن خیال نمی کردم با این حجم از احساسات آزارگر در حال مبارزه باشی. این ارزشمندی طرحت رو برام هزاران بار بیشتر کرد. قاطعیت تو رو در مقابل آشنای آزارگر و صد البته نا آگاه و پر از زخم روحی رو تحسین می کنم. امیدوارم از تعداد این مکالمات توی زندگیت کم بشه و برحجم تبادل نظر با کله گنده های حرفه ای و آگاه اضافه بشه. من این رو به مامانمم توضیح دادم. این پررویی نیست. این خود واقعی منه، این خود واقعی تو هست لیلا جان مگه ما قراره چقدر عمر کنیم و زندگی کنیم؟ پس رودربایستی و هر ملاحظه بیجا رو میدارم کنار و سعی می کنم شجاعانه اون صبای درونم رو زندگی کنم. لذت بردم. اون صحنه حمایت مادرانه ات خیلی دلچسب بود. آخه منو یاد مامان خودم انداختی. یه بار رفته بودیم استخر. من بی خبر از همه جا یکی اومد و منو گرفت به حرف. اصلن حواسم به مامانم نبود که اون گوشه وایساده و داره منو با اون خانم رصد و آنالیز می کنه. من صحبتم با اون خانم تموم شد و هیچ حس بدی هم نداشتم. بعد از ۱۵ دقیقه گشتن به دنبال مامانم، دیدم رفته و اون خانم رو پیدا کرده و در حال گذاشتن حقش، کف دستشه🤭😁. درسته نیازی به این کار نبود و من خودم با اون خانم صحبت کرده بودم اما اون حرکت مامانم خیلی چسبید.
چقدر مامان آگاهی داری عزیزمو خدا نگهدارش باشه. متاسفانه من خیلی جاها به حمایت مامانم نیاز داشتم و مامانم این کار رو نکرد. برای همین من تا مدت ها یک دختر ضعیف و ترسو بودم. وقتی ازدواج کردم ملاکی برای ازدواج نداشتم جز اینکه فرد مقابلم سلطه گر نباشه و حمایت گر باشه. به خاطر تجربههایی که در برخورد با آدمهای سلطه جو داشتم، در همون نگاه اول همه اینا رو تو وجودش تشخیص دادم و خدا رو شکر، باعث شکه علایق رو دنبال کنم و از اون پوسته ضعیق بیام بیرون. خیلی ممنونم برای اینکه وقت میگذاری و مطالبم رو می خونی