از رنج تا گنج
امروز فرصتهای نوشتن و نقاشی، خیلی بیشتر از گذشته وجود دارد. ابزارها و امکاناتی که در اختیار انسان این عصر است، خیلی بیشتر از قبل است. نویسنده و نقاش امروز باید بابت این فراوانی خدا را شاکر باشد؛ اما چه میشود که در این دوره شاهکارهای زیادی خلق نمیشود؟ چه میشود که با وجود تمام این امکانات و تجربیات نسلها، نوابغ کمتری وجود دارند؟
سکونی که ناشی از حسرت است
به شخصه هر وقت یک اثر کلاسیک میخوانم یا یک شاهکار را میبینم، به خودم میگویم، همه چیز که از قبل به وجود آمده است؟ قرار است من چه چیزی خلق کنم که بهتر از این اثر باشد؟ دچار حسرت و سکون میشوم. به پیشینیان غبطه میخورم. فکر میکنم اگر جای آنها بودم، شاید اثر بهتری هم خلق میکردم. این سکون و عدم تحرک من ناشی از تنبلیام نیست. برای این است که پیشینیان همه چیز را خلق کردهاند و من دیگر نمیتوانم کار نویی انجام دهم. توجیهی برای کم کاری خودم انجام میدهم و اینگونه خودم را از تمام تقصیرها تبرئه میکنم.
با این برداشت و این تفکر، دریچههای خلاقیت را به روی خودم میبندم.
نگاهی به زندگی ونگوگ
ونگوگ زمانی که شروع به نقاشی کرد، خودش هیچ درآمدی نداشت و با پول برادرش، امرار معاش میکرد. هر هنرمندی که نقاشی او را میدید، به ونگوگ میگفت که کارش ایراد دارد و نقاشیهایش قابل فروش نیستند. ونگوگ در دورهای شروع به نقاشی کرد که هنرمندان پیشین، پردههایی با جزئیات تمام و رنگهایی تیره میکشیدند. ونگوگ دیر شروع کرده بود و طراحیاش نسبت به هنرمندان آن دوره دقیق نبود. ونگوگ برای کشیدن نقاشیها نیاز داشت، افراد را بشناسد. او حاضر به کشیدن پرتره افراد ثروتمند نبود. بیشتر نقاشان با کشیدن پرتره افراد ثروتمند، کسب درآمد میکردند؛ اما او افراد فقیر را در میانه زندگیشان میکشید. او مدتها رنج کشد و خلق کرد تا بالاخره با خلق تابلوی سیبزمینیخورها، پایش به پاریس باز شد. با دیدن آثار هنرمندانی چون سزان، مون، مانه، دگا و … احساس کرد که هفت سال از عمرش را تباه کرده است و به برادرش گفت: «کاش زودتر به اینجا آمده بودم.» برادرش در جواب به او گفت: «اگر تو زودتر به اینجا آمده بودی، دیگر خودت نبودی. تو مثل هیچ کسی نیستی. تو ونسان ونگوگ هستی. تو امضای شخصی خودت را داری. تو مثل ونگوگی فقط باید از سبک امپسیونیست الهام بگیری و رنگهای روشن این هنرمندان را به کار خودت بیاوری تا کارت بهتر شود.»
اگر ونگوگ قبل از تلاش و رنجش مکتب امپرسیونیست را میشناخت، کارش تنها تقلیدی کورکورانه میشد و شاید مثل من دچار سرخوردگی میشد که خوب قرار است چه چیزی را خلق کنم. یک طرف آثار کلاسیک وجود دارد و طرف دیگر سبک نوظهور امپرسیونیست. همه چیز خلق شده، پس من نمیتوانم کاری بکنم.
واقعیت این است که ما کم کاریم. خودم را میگویم. روزی چند هزار کلمه مینویسم و چند صفحهای هم میخوانم و بعد میگویم، نمیشود. هر چقدر هم که بنویسم، نوشتهام خام و ناپخته است. به پای فلان نویسنده نمیرسد.
به رنج کشیدن اعتقادی نداریم. فکر میکنیم، با نوشتن تفننی و از سر تفریح باید نوسنده شویم.
اثری که از رنج زاده میشود
ونگوگ یک بار از شدت گرسنگی و فقر پیش یکی از دوستانش رفته بود تا پولی قرض بگیرد، دوستش به او هیچ پولی نداد. گفت تا درد و رنچ را با پوست و استخوانت لمس نکنی، نمیتوانی اثری خلق کنی.
ونگوگ به فلسفه درد اعتقاد داشت. او تحت تأثیر میله، به کشیدن نقاشیهایی از جنس طبیعت و زندگی پر از درد و مشقت طبقه کارگر روی آورده بود. میله میهمانیها و ضیافتهای شام را نمیپذیرفت و لذت را در طبیعت میجست. میله عقیده داشت که بدون درد و رنجی چیزی زاده نمیشود. ونگوگ در زندگیاش رنج زیادی را متحمل شد تا نامش در تاریخ هنر ماندگار شد حتی بسیار بیشتر از هم عصران پیشتاز خودش.
چند روزی بود که نوشتن برایم سخت و طاقت فرسا شده بود. تنها صبح قبل از بیداری خانواده مینوشتم و بقیه روز به امور دیگر میپرداختم. برای فرار از نوشتن در تله خواندن افتاده بودم. مرتب از این کتاب به درون کتاب دیگر سفر میکردم که کمتر بنویسم. نمیخواستم رنج نوشتن را متحمل بشوم. دیروز غم بزرگی بر من مستولی شده بود. انگار که پارهای از وجودم را گم کرده بودم. این غم طوری نبود که بتوانم درباره آن حرف بزنم. بی علت بود. شاید هم هزار علت داشت و من نمیدانستم کدامشان تقصیرکارتر است. شاید هم هیچ کدامشان تقصیر نداشت و من فقط بی آنکه بدانم درد میکشیدم.
دوستی تعریف میکرد، زمانی دلم میخواست با خیال راحت اشک بریزم. ضجه بزنم و خودم را خالی کنم؛ اما به خاطر حضور فرزندم، بغضم را میخوردم تا چشمهایش را برای غمی که او نمیدانست، نگران نکنم. این دوست تعریف میکرد، در این زمان مادرم به نجاتم آمد و کودکم را برای مدتی پیش خود نگه داشت. میگفت اگر مادر آن روز به کمکم نمیآمد، نمیتوانستم این غم را تاب بیاورم. دیروز من هم بیدلیل پر از غم و رنج بودم و مجالی برای خالی کردن بغضم نداشتم؛ بنابراین به نوشتن روی آوردم و بی وقفه نوشتم. تازه همان موقع بود که توانستم پشت سر هم با قلمم چند داستان کوتاه بنویسم. بغضی که داشتم را با نوشتن آن چند داستان فرو خوردم. نوشتن در آن ساعت برایم به حکم یک مراقبه دلنشین و روحانی بود. در پایان وقتی حالم بهتر شده بود، یاد تابلوی سیب زمینیخورها از ونگوگ افتادم. بعد از دو سال طرح کشیدن و به نتیجه نرسیدن، درست زمانی پرده آخر به مذاقش خوش آمد که رنج عظیمی را بابت تهمت ناروایی که به او زده بودند، تحمل میکرد.
در پایان
برای رسیدن به موفقیت در هر رشتهای نباید دلسرد شوید. بدون تحمل درد، رنج و سختیهای مسیر، گوهری را که به دنبالش هستید، نمییابید. با خواندن زندگینامه بزرگان در هر عرصهای و الگو گرفتن از آنها میتوانید، مسیر درست را بیابید. تمام هنرمندانی که امروز از آنها در تاریخ نام برده میشود، راه طولانی و سختی را پشت سرگذاشتهاند.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده