ماشین زمان و سفر به تبریز
در بین دوستان نویسندهای که پیدا کردم، با نوشتههای صبا به گذشتهای دور پرت میشوم. نوشتههای صبا حکم ماشین زمان را دارد. سوار بر ماشین زمان میشوم و به تبریز میروم. نه، ده یا یازدهم سالم بود، دقیقاً یادم نیست. تنها به یاد می آورم که به سن تکلیف رسیده بودم. بالاجبار باید روسری به سر میکردم. روسری با وزش باد، از سرم میافتاد. فکر میکردم با سر کردن آن زشت و اخمو میشوم.
برگردیم به آن برهه جادویی که تمام وجودم را تسخیر کرده بود. برای تعطیلات به شهر زادگاه پدری سفر کرده بودیم. هنوز تعدادی قوم و خویش در تبریز داشتیم. خاله پدربزرگ به همراه پسر و دخترش ساکن تبریز بودند. با یک پیکان و هفت مسافر همراه، یک راه طولانی را پشت سر گذاشته بودیم.
فواید دیدار با اقوام
ملاقات با خیلی از آن افراد و ثبت خاطرات شیرین در پستوهای ذهنم را مدیون اخلاق پدربزرگم هستم. پدربزرگ اصرار داشت که باید از تمام اقوام دیدن کنیم و این کار باعث بقای عمر و سلامتیمان میشود. برای این حرفی که میزد از قران و کتب مذهبی سند میآورد.
ما برای زیاد شدن عمر، وسیلهای جز صله رحم نمیشناسیم. صله رحم بهاندازهای در زیاد شدن عمر مؤثر است که شخصی که از عمرش سه سال مانده است، خداوند به سبب صله رحم سی سال به عمرش میافزاید که مجموعاً سی و سه سال میشود و کسی که از عمرش سی و سه سال تمام باقی مانده است، خداوند به سبب قطع رحم سی سال از عمرش برمیدارد و آن را به سه سال کاهش میدهد. «امام رضا(ع) – اصول کافی»
کاری که الان به خاطر مشغلههای زیاد فراموش کردیم و از آن دوری میجوییم. سفرهایی که با پدبزرگ میرفتیم فارغ از تمام سختیهایش برایم پر از تجربه و خاطرههای دلپذیر بود. یکی از حسرتهای این دورانم ارتباط کمی است که با قوم و خویش داریم.
با یادآوری این خاطرات کدورتهای به وجود آمده در گذر زمان از دلم رخت میبندد.
از تهران راه افتاده بودیم. نمیدانم چه مدت طول کشید که به تبریز برسیم. مسیر را خوب به یاد نمیورم. ذهنم ناخودآگاه قسمتهای ناخوشایند سفر را حذف کرده است. فقط از لحظه ورود به تبریز تا وقتی که دوباره از تبریز خارج شویم را به خوبی به یاد میآورم. تک تک ثانیههای حضور در تبریز، مثل یک اثر هنری بینظیر، داخل سرسرای ذهنم آویزان است. سالها بعد هم که خودم سفری به تبریز داشتم، عطر آن شهر و یادآوری خاطرات شیرینش مرا مدهوش و سرمست کرده بود.
با نگاه کردن به آن تصاویر غرق شادی میشوم. آن سفر، بهترین سفر عمرم بود. نه اینکه سفر خوب نرفته باشم. نه سفرهای بچگی همه برایم دلپذیر بود. در کودکی، دنیا پیش چشمم زیباتر و دوست داشتنیتر مینمود؛ اما آن سفر من را با دنیای دیگری آشنا کرد. دنیایی از عشق، محبت و شادی که در زندگی خودم کمتر وجود داشت.
نحوه رفتار با میهمان
خانه خاله در یکی از محلههای شلوغ و قدیمی شهر واقع بود، اسم محله را نمیدانم. آن موقعها در قید و بند اسمها نبودم. خیابانهای شلوغ با ساختمانهای نامنظم و نازیبا در بدو ورود کمی برایم دلسرد کننده بود؛ اما همهی این دلسردی با باز شدن در خانه از بین رفت. کمی بعد داخل یک خاه کوچک و نقلی بودیم. خانهای که به زحمت جای کافی برای خانواده شش نفره خودشان داشت؛ اما با رویی گشاده از هشت مسافر استقبال کردند. خاله با پسرش و عروس و سه نوه زیبایش در طبقه دوم ان خانه زندگی میکردند. طبقه اول به دختر و داماد و نوههای دختریاش تعلق داشت. وقتی وارد آن خانه شدیم، عروس و کوچکترین نوه به سفر رفته بودند.
این روزها اگر کدبانوی خانه، در خانه نباشد، کسی وجود ندارد که از مهمان چند روزه پذیرایی کند.
از جمله دلایلی که بعضی از مردم را از پذیرفتن میهمان باز داشته و فرارشان را از پذیرش مهمان باعث شده، ترس از مخارج مهمانی است؛ اما رسولخدا(ص) مهمان را موجب خیر و برکت معرفی کردند و فرمودند: «خانهای که در آن اطعام میشود خیر و برکت سریعتر از فرو رفتن تیغ در کوهان شتر، به آن میرسد.» «اصول کافی»
دخترهای بزرگتر، وظیفه پذیرایی از ما را به عهده داشتند. سولماز و شهلا هر دو زیبا و مهربان بودند. سولماز مهربانتر بود. شهلا زیباتر بود. انگار از وسط یکی از داستانهای افسانهای هزار و یک شب بیرون آمده باشند. یکی آبشاری از طلا بر سرش داشت و دیگری خرمنی از گیسوان مجعد و مشکیتر از شبق داشت؛ اما چیزی که در نگاه اول من را شیفته آن دو دختر کرد، زیبایی چهره شان نبود. صفایی بود که در لبخند مهربان و سخاوتمندشان ریخته بودند و با آن از میهمانها پذیرایی میکردند. ما موقعی به خانه آنها رقته بودیم که دختر کوچکتر امتحان ریاضی داشت و باید خودش را برای امتحان آماده میکرد. هرکسی جای او بود، از ورود این مهمانها خوشحال نمیشد. دختر بزرگتر دانشجو بود و برای استراحت و تجدید قوا به خانه آمده بود. اینها را بعداً فهمیدم.
ارتباط والدین با فرزند دختر
دومین عاملی که در آن خانه مرا به خود جذب کرد، رابطه میان دخترها و پسرخاله بود. ارتباط خوبی بین دخترها با پدرشان وجود داشت. یک دوستی عمیق بدون هیچ فاصلهای و احترامی زیاد نه سر از ترس که از سر عشق و محبت. پدر بدون توجه به میهمانها دخترهایش را در حضور جمع در آغوش میکشید و میبوسید. دخترها صورتشان سرخ میشد و میخندیدند.
حضرت رسول(ص) نگاه مردم را به نسبت به داشتن فرزند دختر تغییر دادند. حضرت(ص) دختر خود را می بوییدند و می بوسیدند و او را جای خود می نشاندند و به احترامش برمی خاستند و در سخن این گونه بودند که از فضیلت دختران یاد می کردند و از طرف دیگر از محبت های ویژه ای که باید به دختران شود سخن گفته و می فرمودند: «اگر می خواهید هدیه ای را اعطا کنید اول به دختر بدهید.»
به محض ورودمان، ابزار طرب آماده شد. خاله که به خوش اخلاقی شهره بود با زدن دایره ورودمان را خوش آمد گفت. پسرخاله میخواست دخترها را برای خوش آمد گویی به رقص وا دارد. پدر بزرگم روحانی بود، خیلی خوشش نمیآمد؛ اما خاله به ترکی گفت مذهبی که دل در آن خوش نباشد، فایده ندارد. با وساطت پدرم، رقص دخترها به مجلس زنانه موکول شد. دخترها با لحن شیرینی حرف میزدند. همان جا بود که عاشق ترکی شدم با اینکه هیچ چیز نمیفهمیدم. در خانهمان هر وقت میخواستند حرفی را متوجه نشویم، ترکی صحبت میکردند و من که از کودکی سرم به کار خودم بود، هیچ وقت نخواسته بودم حریمشان را با یادگیری زبان سریشان به هم بزنم؛ اما از صدا و لحن دخترها لذت میبردم و چند کلمهای هم از آنها ترکی یادگرفتم که تا مدتها ورد زبانم بود. زندگی را ساده گرفته بودند و از آن لذت میبردند.
شهلا امتحان داشت. سولماز از او چهار سال بزرگتر بود. پذیزایی از میهمانها را به عهده شهلا و گذاشت و خودش رفت تا به جای خواهرش امتحان بدهد. با آن تفاوت فاحش چهره نمیدانم، چطور امتحان داد و برگشت.
خودم را که به جای او تصور میکردم به محض ورود، از عرقی که بر پیشانی داشتم، لو میرفتم و حسابم با کرام الکاتبین بود.
نمیدانم چند روز در تبریز ماندیم؛ اما پسرخاله عهد بسته بود که تک تک نقاط تبریز زیبایش را به ما نشان بدهد. هر روز ما را به نقهطهای از شهر میبرد.
روستای کندوان
در سفری که به روستای کندوان داشتیم، پسر بچهای با چهره کثیف و بینی آویزان آمد تا به ما خوراکی بفروشد. پسرخاله با خنده به ترکی به آن پسر گفت: «با این بینی آویزانت که همه خوراکیها روی دستت باد می کنه.»
بعد پسرک را به لب رودخانه برد و صورتش را خودش شست و برای اثبات حرفش همه خوراکیهایش را خرید.
چهره نیکو و گشاده باعث جلب محبت و نزدیکی به خداوند عزوجل می شود. «امام محمد باقر (ع)»
بازار تبریز
بازار تبریز جای خیلی زیبایی بود. همه خانمها عاشق بازار رفتن هستند. با اینکه پدر تمایلی به بازار رفتن نشان نمیداد؛ اما پسرخاله گفت: «باید سفر به همه خوش بگذرد. خانمها عاشق بازار هستند. حیف است تبریز بیایید و بازارش را از دست بدهید.»
جلوی ویترین یک مزون لباس مجلسی ایستاد و با عشق و علاقه از تبریز زیبا و لباسهای قشنگش که در ایران تک بود، برای ما حرف زد. لباسها و جواهراتی که آنجا دیدیم، چند سال بعد به تهران راه پیدا کرد.
پارک ائل گلی
پارک ائل گلی بامزه ترین قسمت سفرمان بود. قرار بود شام را به اتفاق کل خانواده خاله در پارک باشیم. دو ماشین بود و تعداد زیادی مسافر که باید هر طوری بود در ماشین جا داده میشدند. از خانه آنها تا پارک ائل گلی یک ساعتی فاصله بود. پدر و پسرخاله جوری ما را در ماشین جا دادند که همگی تقریبا له شده بودیم؛ اما به خوشی بعدش میارزید.
حالا که به آن روزها فکر میکنم، سادگی، صفا و صمیمیتمان باعث میشد که از همه چیز در همان لحظه با تمام وجود لذت ببریم؛ اما بچههای امروز به قدری در رفاه و آسایش هستند که محال است از لحظات سخت هم لذت ببرند.
روستای پدری
یکی از به یادماندنی ترین قسمت سفرمان به تبریز روستای پدری بود. دخترخاله و پسرخاله اینبار میزبانمان بودند. دخترخاله یک قابلمه بزرگ و یک دبه ماست از خانه آورده بود و میگفت میخواهم در سر زمین برایتان آش درست کنم. بعد از کلی پیاده روی به سر زمین کشاورزی رسیدیم. مزرعهای سبز و پر برکت در پیش چشممان بود.از مزرعه لوبیا، نخود تازه و سبزی چید و بساط آش هیزمی را راه انداخت.
تا آش هم درست بشود با گوجههایی که از زمین چیده بود، برایمان یک املت خوش طعم بار گذاشت. همان موقع بود که گلهای بز از رودخانه رد شد. من که از کودکی عاشق بزغالهها بودم، سهمم از ناهارم را با بزغاله کوچکی شریک شدم و با او دوست شدم. همه آن چیزها برای من که زاده شهر بودم بدیع و نو بود.صدای آب، نسیم خنکی که عطر سبزیهای تازه را با خود به سوغات میآورد و صدای خنده خانواده، صدای آواز پرندگان و دوست تازه، آخرین روزهای سفر را به بهترین روزها تبدیل کرد.
6 پاسخ
لیلا جان خیلی خیلی زیبا بود عزیزم. یاد دهه هفتاد تبریز افتادم. چقدر خوشحالم که نقشی در یادآوری اون دوران داشتم برات. نوشته ات شبیه سفرنامه های خانواده آقای هاشمی بود. خیلی چسبید. هر وقت اومدی تبریز، قدمت روی چشممه، خودم میبرمت تک تک جاهای دیدنی تبریزو نشونت می دم. البته یه چلوکباب یمه لی (خوشمزه) توی حاج علی بازار مهمون منی.
وای صبا جون چقدر تو مهربونی. اگه دوباره به تبری اومدم حتما میام دیدنت.
من یه کباب بناب خوردم خیلی خوب بود بعد هر جای دیگه کباب بناب خوردم فقط اسمش رو یدک میکشید.
کباب فقط بناب کبابی.
لیلا اما چلوکبابی حاج علی هم تکه ها.
دیگه تو واردی دیگه. اومدم اونجا با خودت میرم کبابی حاج علی شایدم بناب کبابی
خاطره زیبایی بود. خواندنش لذت بخش بود.
ممنون از وقتی که گذاشتی عزیزم