چند ماجرا از مهربانی
گاهی حواسمان نیست که با یک مهربانی کوچک، با یک حرف مسرت بخش میتوانیم جهان را زیبا و جایی بهتر برای زندگی کنیم.
ماجرای اول: دزدی ناموفق
چند شب پیش در حالی که داشتم بساط شام را جمع میکردم، صدای فریادی شنیدم. اولش فکر کردم صدای پسر همسایه است که باز از دست پدرش کتک میخورد، بعد به ساعت نگاه کردم، نه شب بود. پسر همسایه معمولاً بعد از یازده شب شیطنت میکرد و اسباب کتک خوردنش فراهم میشد.
به اندازهای که بشود، حس کنجکاویم را ارضا کنم، در را باز کردم. صدای فریاد پیوسته تکرار میشد. الفاظ و واژههایی که در حین فریاد به کار میبرد، برایم نامفهوم بود؛ اما صدا به یک زن تعلق داشت و لحن صدایش حاکی از ترس و وحشتی بسیار بود. همسرم را صدا کردم که خودش را به طبقه پایین برساند، در آن لحظه فکرهای زیادی به ذهنم خطور کرد. از مرگ یکی از عزیران تا اتفاقی ناگوار برای مرد خانه، بلافاصله بعد از رفتن همسرم، لباس مناسبی پوشیدم و کلید خانه را برداشتم. معمولاً وقتی هول میکنم کلید را فراموش میکنم؛ اما این بار یادم بود. در را بستم و از پلهها پایین رفتم. کل ساختمان در پارکینگ خانه جمع شدهبودند. همسایهای که فکر میکردم صدا به او تعلق دارد، آرام و ساکت یک گوشه ایستاده بود. ظاهراً دزد به خانه همسایه طبقه اولمان زده بود. خانم پ بر خلاف سایر روزها که به سرکار میرفت و دیر وقت بازمیگشت به خاطر کسالتی که داشت، آن روز در خانه مانده بود، چراغهای خاموش، این توهم را برای دزدان ایجاد کرده بود که او در خانه نیست. دزدها وارد خانه شده بودند. او در حالت خواب و بیداری متوجه حضور چند غریبه در خانه شده بود و فریاد کشان آنها را از خانه فراری داده بود.
این اولین بار نبود که دزد به ساختمان ما میزد و خوشبختانه اینبار در عملیاتش ناموفق بود. در ساختمان ما هیچ دوربین و حفاظی برای جلوگیری از دزدی وجود نداشت. هر بار که دزد میآمد، بعد از یک جلسه ابراز پشیمانی از نبود تدابیر امنیتی با اهالی ساختمان، همه به خانه خودشان میرفتند. آخر دزد که به همه واحدها نزده بود، فقط یکی را مورد لطف خود قرار داده بود و اگر کسی مشکلی داشت، باید خودش، به فکر میبود.
چرا وقتی کسی دچار مصیبت میشود، به او کمک نمیکنیم؟
دقیقاً مشکل جامعه ما از همین جا شروع میشود که وقتی دردی بر دیگری عارض میشود، سایرین آن را درد خودشان نمیدانند. طبیعتاً هیچ چارهای هم برای کاهش درد او نمیاندیشند. حتی فکر نمیکنند که ممکن است چندی بعد این مشکل برای آنها به وجود بیاید.
نزدیک به یک سال پیش، در چنین روزی، دزد در روز روشن، ماشینی را از پارکینگ برده بود و چنان وحشتی را برای خانواده ایجاد کرده بود که تا مدتها روحشان آشفته بود.
این بار وحشت حاصل از این دزدی ناکام به حدی بود که قرار شد به محض رسیدن ماه نو، ساکنین ساختمان با دادن پول بیشتر، برای ساختمان دوربین بگیرند و قفل در را تعویض کنند.
چرا که ممکن بود بلایی بدتر سر خانم همسایه بیاید و این اتفاق ممکن بود برای هر کدام از اهالی ساختمان افتاده باشد.
ماجرای دوم: دزدی بزرگ
دیشب به خاطر خستگی زیادی که داشتم زودتر از شبهای دیگر به خواب رفتم. بماند که بر اثر مطلب علمی که خوانده بودم هر یک ساعت و نیم از خواب بیدار شدم. در اپیزود آخر خواب دیدم که چند نفری آمدهاند تا در ساختمان را عوض کنند. قرار بود فقط قفل در عوض شود. از این همه تدابیر امنیتی به یکباره شگفت زده شده بودم. درها را از جا کنده بودند، تا در جدید را وصل کنند. پس ساختمان در آن لحظه بی در و پیکر بود. به امید حضور آنها چند دقیقهای با دخترم از خانه خارج شدیم تا چند قلم جنس برای خانه بخریم و برگردیم. وقتی برگشتم هیچ ماشینی در پارکینگ نبود. بهت زده چندین بار پارکینگ را نگاه کردم. تا اینکه آن مردان دوباره سر رسیدند. از آنها پرسیدم: «ماشینهای داخل پارکینگ کجا هستند؟» آنها اظهار بی اطلاعی کردند.بهتزدهتر از آن بودم که بخواهم فریاد بزنم. فقط زنگ همسایهها را زدم و گفتم که به پایین بیایند. همه همسایه ها پایین آمدند. صحنه برخورد همسایهها با این اتفاق به قدری ناراحت کننده بود که ترجیح میدهم آن از بخش از ماجرا را سانسور کنم.
همه عصبی و ناراحت بودند. همسرم در سفر بود و من نمیخواستم سفرش را خراب کنم؛ بنابراین چیزی در مورد دزدی ماشینها به او نگفتم؛ اما در میان آن جمع من نسبت به بقیه آرامتر بودم و ناراحتی که داشتم با وجود اینکه هر دو ماشینمان را دزد برده بود، کمتر بود. همان موقع داشتم فکر میکردم که وقتی اتفاقی برای تو چندبار میافتد، دردی که متحمل میشوی از دفعات اولیه کمتر است و این ساختار ذهن است که خودش را با شرایط وفق میدهد. سلولهای خاکستری ذهن با خاطرهای که در خود دارند، در برابر اتفاقهای مشابه، یک نوع ایمنی پیدا میکنند و کمتر آسیب میبینند.
در مصیبتهای جمعی یک روحیه همدلی میان افراد به وجود میآید. با اینکه غمگین بودیم؛ اما سعی میکردیم همدیگر را دلداری بدهیم تا این درد مشترک، برایمان سهلتر بگذرد. همان موقع به طرفه العینی ساختمان را به تجهیزات امنیتی مجهز کردیم.
وقتی در یک مصیبت تنها هستی کسی به درد تو اهمیت نمیدهد و همراهی برای تو وجود ندارد؛ اما وقتی همه یک درد را تجربه میکنند، همدلی به وجود میآید و این همدلی ناممکنها را ممکن میکند و به جریان امور سرعت میبخشد.
ماجرای سوم: نذری محرم
یکی از همسایههای سابق ما روزهای محرم که میشود در ساختمان ما با اجازه از اهالی ساختمان دیگی را بار میگذارد و نذری میدهد؛ اما در تمام این سالها من ندیدم کسی از اهالی ساختمان پای دیگ بیاید و من هم روی حساب دوستی که با آن همسایه داشتم و دارم به کمکش میروم؛ اما در خواب دیدم که بعد از آن اتفاق همه اهالی ساختمان دور هم جمع شدهایم و داریم برای محرم قیمه بادمجان درست میکنیم تا این بلاها از سرمان دفع شود. مردها وظیفه پوست کندن بادمجانها را به عهده داشتند و زنها مشغول سرخ کردن پیاز و گوشت و لپه و… بودند.
به نظرم بد نشده بود. حالا که ماشینها را دزد برده بود. همسایههایی که جز یک سلام، چیز دیگری برای گفتن به هم نداشتند، حالا کنار هم نشسته بودند و داشتند، نذری درست میکردند.
محبت و همدلی، عاملی برای بقای انسان
انسان حیوان اجتماعی است و برای بقای خود نیاز به ارتباط دارد. شاید یکی از دلایل عدم آرامش ما، دور شدن از اجتماع و پناه آوردن به چهار دیواری خانهها باشد. در طول روز سر خودمان را با انواع و اقسام کارها چنان گرم کردهایم که این نیاز خودمان به حضور در میان دوستان و همسایگان را فراموش کردهایم و از کنار هم به سان غریبهای میگذریم؛ اما دیشب با وجود ناراحتی که داشتیم از حضور همدیگر خوشحال بودیم.
ما نمیتوانیم به بهانه سر شلوغی دیگران را نادیده بگیرم. یک تماس تلفنی از یک آشنا یا یک دوست قدیمی میتواند حالمان را خوب کند. همین حالا که این نوشته را میخوانید، گوشی تلفن را بردارید و به کسی که مدتها با او در تماس نبودید زنگ بزنید و فقط به او بگویید که دلتان برای او تنگ شده بود و میخواستید حالش را بپرسید. بعد ببینید در طول روز چه اتفاق های خوبی برای شما میافتد. مهر و محبت، مثل حلقههای یک زنجیر در تمام جهان میچرخد و دوباره به سمت شما باز میگردد.
ماجرای چهارم: روبانهای آبی
دیروز استاد برایمان یک حکایت خواند. نه نویسنده حکایت را میشناسم و نه اسمش را به خوبی میدانم. چیزی که برایم مهم بود، متن ماجرا بود.
معلم مدرسهای به هر یک از دانش آموزانش سه روبان آبی داد و از آنها خواست کسی را پیدا کنند تا از او به خاطر مهربانیاش تشکر کنند. هر وقت کسی را پیدا کردند، یک روبان را به سینه خود بزنند و دو روبان دیگر را به او بدهند و از او بخواهند این زنجیره تشکر را ادامه بدهد.
یکی از دانش آموزان به سراغ مدیر کارخانهای رفت که برای برنامه ریزی درسی به او کمک کرده بود. از او تشکر کرد. یک روبان را به سینه خودش زد و دو روبان دیگر را به او داد و از او خواست که این زنجیر را قطع نکند و او هم کسی را پیدا کند که از او تشکر کند.
مدیر کارخانه به سراغ رئیس کارخانه که مردی بداخلاق بود و با زیردستانش بدرفتاری میکرد، رفت و از او بابت درایت و هوشمندیاش در ریاست کارخانه سپاسگزاری کرد و از او خواست که او هم کسی را بیابد تا روبان آخر را به او بدهد.
مدیر کارخانه که حس خوبی از این قدر دانی نصیبش شده بود در راه منزل به پسرش فکر کرد. فکر کرد باید از او تشکر کند. به خانه رفت و پسرش را در آغوش گرفت و به او گفت که در تمام این مدت، او تا دیروقت کار میکرده؛ اما پسرش بدون زحمت برای آنها به درسهایش میپرداخته و همیشه آنها را درک میکرده. از پسرش به خاطر تمام فداکاریهایش تشکر کرد. پسرک گریه کرد و به پدرش گفت که امروز میخواسته به زندگیاش پایان بدهد چون فکر میکرده که هیچ اهمیتی برای والدینش ندارد.
پسر دیگر خودش را از بین نبرد. رئیس یاد گرفت با زیر دستانش مهربان باشد و مدیر به دانش آموزان بیشتری برای برنامه ریزی درسی کمک کرد و اینطوری یک مهربانی در کل دنیا پخش شد.
چند وقت پیش که اتفاق مشابهی برای یکی از دوستان مجازیام افتاده بود، کمترین کاری که میتوانستم برای او بکنم این بود که خودم را بی تفاوت نشان ندهم و سعی کنم با آشنایانم تماس بگیرم تا برای آن دوست کاری کنم؛ اما متاسفانه همان طور که برای خودم کمکی پیدا نشد، برای آن دوست هم کمکی نبود؛ اما به هرحال به او گفتم که دردش را میفهمم و همین همدلیها برای آن دوست در آن زمانی که غمگین بود، خیلی خوشحال کننده بود. حس خوبی که دوستم از این همدلیها گرفت، باعث شد که در همان روزهای غمگین دریچههای دیگری از شادی به رویش باز شود.
سخن آخر
پس فراموش نکنیم که همدیگر را به هنگام مصیبت تنها نگذاریم و با مهربانی حال او را خوب کنیم. مطمئن باشیم که این لطف و مهربانی خیلی زود به خودمان برمیگردد.
2 پاسخ
مقاله خوبی بود لیلاجان، سبک نوشتهات رو دوست داشتم .
ممنونم عزیزم