توهم توطئه
پشت میزم نشسته بودم و داستان نویسنده جوان و تازهکاری را میخواندم که بعد از مراجعه به ناشرهای مختلف به من رسیده بود. هیچ کدام از ناشرها قبول نکرده بودند داستانش را چاپ کنند. ایمان داشتم که ناشرانی که به آنها مراجعه کرده بود، حتی به خودشان اجازه خواندن داستانش را هم نداده بودند. داستانش جذاب و خواندنی بود؛ اما بیشتر ناشران روی کارهایی سرمایهگذاری میکنند که به فروششان مطمئن باشند. حالش را خوب می فهمیدم وقتی اولین داستانم را بعد از دوندگیهای زیاد به پیشنهاد یکی از دوستان تصویرگرم برای ناشری که با او کار میکرد، بردم و نمونه کارهای چاپ شدهاش را دیدم، حس خیلی بدی به من دست داد. کارهایی خیلی ضعیف با تصویرگریهایی زشت و ضعیف دیجیتالی چاپ کرده بود. قرار بود داستانم را با همان تصویرگریهای ضعیف روانه بازار کند. همچنین ناشر قیمت پایینی برای داستانم پیشنهاد داد. میخواست داستانم را بخرد. حالم بد شده بود از آنجا بیرون آمدم و سالها نوشتههایم روی دستم ماند تا بالاخره تصویرگری پیدا کردم که کارش را میپسندیدم و با با هزینه خودم، کتابم را چاپ کردم. کتابم را به ناشرهایی که پخش هم داشتند، معرفی کردم تا بالاخره ناشری پیدا شد که قدر داستانم را میدانست. حالا من پشت میزی نشسته بودم که سال ها پیش، خودم آن طرف میز با ناشر بر سرقیمت کتاب توافق کرده بودیم. جوانک بیچاره هیچ پولی در بساط نداشت و به رؤیای کتابی پرفروش و درآمد بالا به سراغ نوشتن آمده بود. انصافاً قلم خوبی داشت. نمیتوانستم هیچ ایرادی به قلم و شیوه روایت داستانش بگیرم. به او قول داده بودم که اگه از داستانش خوشم آمد، حتماً داستانش را چاپ کنم.
پشت میز نشسته بودم و مشغول خواندن داستان بودم که ضربه ای به در خورد و منشی با کسب اجازه وارد شد.
- خانوم شیرازی نامی دم در هست که میخواد شما رو ببینه.
شیرازی، چقدر برایم آشنا بود. امکان نداشت شیرازی را فراموش کنم. هزار سال هم که میگذشت، شیرازی فراموش نشدنی بود. کتاب را بستم و اجازه ورود دادم. زنی قد بلند با چشمانی درشت و کشیده به رنگ فندق، وارد اتاق شد. گرد پیری روی صورتش نشسته بود؛ اما من صاحب آن چشمها رو از یاد نمیبردم. به پایش بلند شدم. به سمتش رفتم به سمتم آمد و بعد هر دو همدیگر را در آغوش کشیدیم.
چند دقیقه فقط محو نگاه کردن همدیگر بودیم. همان طور ایستاده به هم زل زده بودیم. هر دو در میان خطوط صورتمان به دنبال خاطرات نوجوانیمان میگشتیم. انگار دیروز بود که به خاطر حرفی بچگانه با هم قهر کردیم و بعد آشتی، فرسنگها از هم فاصله داشتیم؛ اما حالا سالها از آن موقع گذشته بود. دیگر کدورتی در میان نبود که اگر بود، او اینجا نبود و اگر بود من اجازه ورود نمیدادم. حالا هر دو زنانی جا افتاده و پا به سن گذاشته بودیم، دیگر میدانستیم که هیچ چیزی در دنیا ارزش نزاع و قهر ندارد. حالا اینجا روبروی هم ایستاده بودیم در حالیکه معلوم نبود، فردا در این کره خاکی اثری از ما به جا بماند.
- پیر شدی الهه جان
- تو هم پیر شدی لیلا خانوم
- واقعا من هنوزم خودم رو همون دختر نوجوونی می بینم که با شیطنتش یه دوستی رو نابود کرد.
- لیلا به یادم نیار من اون روزا خیلی مغرور بودم تو که کاری نکردی
- حالا چی؟ اون غرور کجا رفته؟
- اون غرور سال هاست که دفن شده. وقتی بابام مرد، دفن شد. وقتی دایی به زور گفت باید زن پسرش بشم، دفن شد.
- دوسش نداشتی؟
- میخواستم درس بخونم. تو که میدونستی چه رتبهای آورده بودم. اولش گفت انتقالی بگیر تهران من دلم طاقت دوریت رو نداره. بعد هر روز اومد دانشگاه یه الم شنگهای به پا کرد و گفت همش از عشق به توست. کاری کرد که دیگه نرفتم دانشگاه. بعدم هر وقت حرف دانشگاه و ادامه تحصیل و کار پیش اومد، مسخرم کرد و اجازه نداد.
- متاسفم.
- متأسف نباش. تقصیر خودم بود. نباید رو حرف دایی حساب میکردم. دایی کل زندگیم رو تباه کرد. از همون اول طوری بهم پرو بال داد که جز خودم کسی رو ندیدم. اون موقع نمیدونستم که همه کاراش نقشه بوده.تو خوشبختی؟
- آره زندگی میون کتاب ها خوبه هرچند که هر کسی دردی داره.
- بچه داری؟
- تو این سن و سال باید بپرسی نوه داری.
- نوه هم داری؟
- آره چهارتا.
- چندتا بچه داری؟
- یکی، زود ازدواج کرد و حالا چهارتا بچه داره.
- خدا حفظشون کنه. منم دوتا نوه دارم. سه تا پسر شبیه خودم.
- چه خوب. برای همشون زن گرفتی؟
- دوتاشون آره؛ اما سومی قصد زن گرفتن نداره. فعلاً که ور دل خودمه
- منو از کجا پیدا کردی؟
سالها پیش وقتی رفته بودم کتاب فروش، اسمت رو روی جلد یکی از کتابها دیدم. اسم کتابت عشق مادری بود. خیلی دوسش داشتم. تو این سالها هر کتابی که نوشتی رو خودندم. همیشه پیگیر نوشتههات بودم. قلم خوبی داری. یادت میاد منم میخواستم شاعر بشم.
- آره. عاشق شعرات بودم. تو مثل سنگ سختی و من مثل شیشه شکننده چه میشود که من سنگ باشم و تو شیشه. عاشق این تیکه از شعرت بودم.
- پس هنوز یادته.
- چی شد بالاخره کتاب شعرت رو چاپ کردی؟ اون اوایل همش دنبال اسمت رو کتابهای شعر بودم.
- نه. هیچ وقت فرصتش پیش نیومد. بعدم گمش کردم.
- وای چرا؟ اون شعرا خیلی ناب و خاص بودن.
دایی همیشه میگفت تو یک روز یک شاعر بزرگ میشی. گفت کمکم میکنه کتابم رو چاپ کنه. میخواست از روابطش استفاده کنه و تو کشورهای دیگه هم چاپش کنه. میگفت عروسم که بشی هدیه عروسی بهت خبر چاپ کتابت رو میدم. به دایی دادم که دنبال کارهای چاپش باشه. امیر دوسشون نداشت. میگفت به درد جرز لای دیوار میخورن. نمی دونم شایدم اون یه بلایی سرشون آورد.
- شوهرت؟
- خدا رو شکر چند سالی هست به درک واصل شده.
- دوسش نداشتی؟
- یه روانی بود.
- چرا جدا نشدی؟
کجا می رفتم. مادر همون سال ها که بابا مرد ازدواج کرد. من کسی رو جز دایی و شوهرش نداشتم. میدونی بعد مرگ بابا فهمیدیم اون خونه بزرگی که سال ها توش زندگی می کردیم خونه بابا نبوده و خونه یکی از دوستاش بوده که از مال و منال زیاد داده بود بابا بشینه. البته اینا رو وقتی فهمیدیم که امیر هی اصرار میکرد که مادرم بیفته دنبال کارای تقسیم ارث و سهم ما رو بده. همون موقع ها بود که فهمیدیم اصلا اون خونه مال ما نبود. امیر هم از همون موقع بد شد. فکر میکرد سرش کلاه رفته. دایی هم دیگه، اون دایی سابق نبود.
- کاش همون موقع جدا شده بودی
تو حرف آسونه؛ اما غرورم اجازه نمی داد به کسی بگم که تو چه گندابی زندگی میکنم. از همه بچه های دبیرستان بریدم که کسی دردم رو نفهمه. من ناسلامتی خوشگلترین و به ظاهر پولدارترین دختر کلاس بودم.
- هنوزم قشنگی
- نه دیگه چیزی از اون قشنگی نمونده.
- چی شد اومدی اینجا؟
- اومدم اینجا که این دفتر شعر رو بهت بدم.
- اون دفتر قدیمی. پیداش کردی.
- آره امیر گم و گورش کرده بود؛ اما بالاخره بعد مرگش پیداش شد.
- یادش بخیر چقدر شعراش رو دوست داشتم
- آره بهت ندادم بخونی. ترسیدم بدزدیشون.
- توهم توطئه. همه نویسندههای تازه کار توهم توطئه دارن. حالا چیشده که آوردی برای من؟
- تو تنها کسی بودی که بهشون اهمیت میدادی. برات آوردم اگه دوست داشتی چاپشون کن. اگه هم دوست نداشتی بگو که بیام ببرم.
- نه میخوام بخونمش. بزار پیشم بمونه. شاید چاپش کردم.
- باشه من دیگه باید برم.
- بمون بزار ناهار رو باهم بخوریم. کلی حرف باید بزنیم.
- نه تو سرت شلوغه. منم غصهها و قصههام خیلی زیاده. فقط اومده بودم دفتر شعر رو برات بیارم و بهت بگم که حلالم کنی.
دستش رو گرفتم و گفتم دیگه اینبار نمیزارم بینمون فاصله بیفته.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده
6 پاسخ
این هم بخشی از کامنت بلند من:
داشتم به گوشهای از حرفای دوستتون فکر میکردم. یاد بعضی از دوستان خودم افتادم. یه دوستی داشتم که بهواسطهی کار کردن در مغازهشون باهم دوست شده بودیم. در واقع دختر صاحبکارم بود. یادم میاد تمام کارگرای مرد ازش میترسیدن، ازش حرفشنوی داشتن. اما در نهایت با وجود اینکه خیلی روی اون افراد تسلط داشت و کتابهایی رو دربارۀ روابط خونده بود که من نخونده بودم، با ازدواجش تمام زندگیش رو از این رو به اون رو کرد. نامزد کرد و به فاصلهی یک روز، عقد. بعدشم رفتهرفته درسش رو کنار گذاشت. اولش مرخصی تحصیلی گرفت تا به کارای عروسش برسه و بعد هم دانشگاه رو کنار گذاشت. این درحالی بود که برای رفتن به دانشگاه، دو یا سهسالی پشتکنکور مونده بود و همسرش هم فوقلیسانس داشت. بعدشم که بچهدار شد و احتمال میدم که الان خیال شاغل بودن رو از سرش بیرون کرده باشه. داشتم به این فکر میکردم که همون آدمایی که از یه نظرایی از ما بالاترن یا مثلا خوشگلترن، زرنگترن یا هرچیز دیگه، و ما فکر میکنیم از ما بهتر عمل میکنن، ممکنه که کارشون بلنگه و کاملا برعکس عمل کنن.
دوست من یه دختر فوقالعاده مستقل و قوی بود درحالیکه با ازدواجی که کرد، خودش و تواناییهاش رو باخت.
آره بعضی وقت ها دقیقاً از کسایی که انتظار نداری و به ظاهر قوی هستن، رفتارهایی میبینی که با افکارت در مورد اون فرد تناقض دارن.
یه کامنت خیلیخیلی بلند نوشتم و متٱسفانه بهدلیل قطع اینترنت پاک شد🥲 دوباره میام و مینویسم.
چه حیف کامنت بلند رو دوست دارم
قشنگ بود لیلا جان. ذهنم دگیر شخصیت داستانت شد
کدوم الهه شیرازی یا ناشر؟