یکی بود، یکی نبود. یک مرغ پاکوتاه بود.
با شروعی از یکی از نوشتههای منوچهر احترامی به صورت بداهه داستانی مینویسم که مرا به دوران خوش کودکی میبرد.
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. اگر هم کسی بود، کسی نبود.
پس کی بود؟ چرا اولش گفتی یکی بود.
آخه اون کسی که بود خیلی هم کسی به حساب نمیاومد برای همین نبود.
ولی خوب بالاخره یه کسی بود که گفتی یکی بود.
آره خوب یک مرغ پاکوتاه بود که اتفاقاً یک بالش هم کوتاه بود.
پس چرا مرغ پا کوتاه بود و بهش نمیگفتند مرغ بال کوتاه؟
خوب برای اینکه مرغ پا کوتاه هیچ وقت پرواز نکرده بود، اگه پرواز کرده بود حتماً متوجه بال کوتاهش میشدند و بهش میگفتند مرغ بال کوتاه.
اصلاً کی بهش میگفت مرغ بال کوتاه مگه کسی بود؟
نه. اصلاً نمیدونم اسم مرغ پاکوتاه از کجا اومد. اگه گذاشتی قصه رو بگم.
باشه بگو دیگه حرف نمیزنم.
داشتم میگفتم مرغ پاکوتاه، بال کوتاه منقارش هم کج بود؛ اما بهش مرغ منقارکج هم نمیگفتند. دیگه نگو چرا که این معلومه. هم آهنگش قشنگ نیست هم اینکه طولانیه. بالاخره اگه دو تا کتاب ادبی خونده باشی میفهمی چه اسمی باید رو مرغت بزاری. بله داشتم میگفتم یکی بود یکی نبود. یک مرغ پاکوتاه بود که بیشتر وقتها هم نبود. به خاطر ظاهر کج و کوله و قناصش پشت پرچینا قایم میشد که کسی اون رو نبینه.
مگه کسی بود که بخواد اونو ببینه؟
نه خوب نبود ولی اون که اینو نمیدونست. یک روز که همینطوری پشت پرچینا قایم شده بود حوصلهاش سر رفت و فکر کرد. وقتی فکر کنی خیلی چیزا دستگیرت میشه. مرغ پاکوتاه قصه ما برای اولین بار فکر کرد که واقعاً کسی هست یا الکی این همه مدت خودش رو پشت پرچینا قایم کرده. برای اینکه به جواب سؤالش برسه رفت و رفت و رفت. سه روز و سه شب راه رفت و راه رفت. نه سه ماه و سه شب نه شایدم سه سال و سه شب. چه بدونم برای مرغ پاکوتاه که خیلی زیاد بود. با اون پای کوتاه یک ساعت هم براش طولانی بود. بالاخره رفت و رفت و رفت تا رسید به یک آبادی.
عجالتاً تا همین جای داستان رو بگیرید تا برم ببینم تو آبادی چی بود. اونجا کسی بود یا اونجا هم هیچ کس نبود.