کتابخانه نیمه شب و جهانهای موازی
روز یازدهم روز سختی بود. فقط شرایطی پیش آمد که برای دقایقی خودم را به خیال بسپارم و زندگی دیگری را تجربه کنم.
«بین مرگ و زندگی یه کتابخونهست و توی اون کتابخونه، قفسههای کتاب تا ابد ادامه دارن. هر کتاب شانس امتحان کردن یکی از زندگیها رو بهت میده که میتونستی تجربهشون کنی. تا ببینی اگه انتخاب دیگهای کرده بودی، چی میشد… اگه شانس این رو داشتی که حسرتهات رو از بین ببری، کار متفاوتی انجام بدی، چه اتفاقی میفتاد.»
این روزها درگیر خواندن کتابخانه نیمه شب هستم. اصلاً حواسم نبود اسم نویسندهاش را ببینم. فقط از عکس پشت جلد فهمیدم که مرد است. اگر آن عکس را نگذاشته بود فکر میکردم نویسنده یک زن است. اصلاً چه اهمیتی دارد که نویسنده کیست؛ با این وجود دلم میخواست خودم آن را نوشته بودم. قهرمان اصلی داستان زنی است که در زندگیاش به پوچی رسیده است و دست به خودکشی میزند؛ اما جایی میان مرگ و زندگی در کتابخانهای گیر میافتد. در این کتابخانه میتواند تمام زندگیهایی که میتوانسته با انتخابهای متفاوت داشته باشد را امتحان کند و هر کجا که احساس کرد زندگی را با تمام وجود دوست دارد در آن زندگی بماند. تا به امروز زندگیهای زیادی را تجربه کرده است و در زندگی که همسرش یک پزشک است و یک دختر کوچک هم دارد فعلاً مانده است.
هنوز تا انتهای داستان را نخواندم و نمیدانم در این زندگی میماند یا نه. این نوشته بر اساس فیزیک کوانتوم و فرضیه جهانهای موازی نوشته شده است. اگر چنین فرضیهای حقیقت داشته باشد، در یک زندگی من دختری هستم که با حافظ قرابت نزدیک دارد و از نوادگان حافظ است. البته میگویند حافظ ازدواج نکرده است؛ اما چه میدانیم شاید در یک زندگیاش ازدواج کرده باشد و کلی هم نوه و نتیجه داشته باشد. به هرحال دلم میخواهد نوه حضرت حافظ باشم. این کتاب تخیلم را بارور کرده است. تخیلی که به لطف زندگی سراسر سختی که تا پشت بام خانه هم فراتر نرفته بود، حالا به جایی رسیده است که من نوه حضرت حافظ شدهام. پدرم با آنکه فرهیخته و اهل کتاب است، اصرار دارد که من با یکی از نوادگان سعدی ازدواج کنم و من دلم میخواهد با اقوام شاپور که امروزیتر هستند و اهل طنز هم هستند، ازدواج کنم.
خلاصه که پدر در برابر دختر کوتاه میآید و من عروس خاندان شاپور میشوم و بعد به خودم لعنت میفرستم که چرا همچین کاری کردم. شیرینی طنز در کامم تلخ مثل زهر میشود. به رختخواب میروم و در جهان دیگری از خواب بیدار میشوم. در این جهان من مسئول یک کتابخانه بزرگ هستم و حقوقم هم بالا است و پدرم به من افتخار میکند که توانستهام شغلی دولتی و خوبی برای خودم دست و پا کنم. همه چیز خوب پیش میرود تا اینکه رئیس کچل و شکم گنده کتابخانه از من خواستگاری میکند و من تمام بدنم مورمور میشود و برای اینکه محتویات معدهام را بالا بیاورم به دستشویی میروم و بعد در جهانی دیگر چشم به جهان میگشایم. در این جهان من زن مردی کشاورز هستم و روی زمین کار میکنم. این مرد به نظرم قیافهاش آشنا است. در زندگی واقعیام او را دیدهام . یادم میآید که همان موقع مادر گفت هرچقدر هم که خوب باشد نباید به او فکر کنی او اهل سرزمین دیگری است و زندگی با او سخت است. او مهربان است و به نظرم اصلاً کار اشتباهی نکردهام؛ اما وقتی شب با خستگی تمام باید ظرفهای یک قبیله را بشورم، از این زندگی هم حالم به هم میخورد و بعد مرتب زندگیهای دیگر را امتخان میکنم و از این زندگی به زندگی دیگر و هیچ کدام چندان باب میلم نیست. همه شان یک جای کارشان میلنگد حتی آن زندگی لاکچری هم پر از خیانت و دو رویی است. حوصلهتان را سر نمیبرم و از مابقی زندگیها چیزی نمیگویم. دست آخر به زندگی میرسم که خیلی شبیه زندگی خودم است. حتی یک لیوان چای هم کنار رایانه رومیزیام قرار دارد؛ اما چای سرد شده است. فکر میکنم در همین زندگی بمانم. فقط باید برای خودم چای تازه بریزم.
نویسنده کتاب مت هیک نام دارد و به شما این فرصت را داده است که حسرتهایتان را زندگی کنید. اگر انتخاب دیگری داشتید، زندگی شما چطور بود؟
دیشب با وجود خستگی زیاد طاقت نیاوردم و بالاخره کتاب رو تموم کردم. پایان کتاب همون چیزی بود که حدسش رو میزدم. قهرمان اصلی داستان فهمید که وجود خودش در همین زندگی چقدر ارزشمنده و دلش خواست که زنده بمونه و محیط اطرافش رو آباد کنه. اون تو زندگیهای دیگهای که داشت، فهمیده بود که هر کدوم از انتخابهاش شاید برای اون خوب و جذاب بوده؛ اما تو همه زندگیها بازم خیلی چیزها بودند که غلط بودند؛ بنابراین تصمیم گرفت کتاب زندگیش رو خودش بنویسه و در همین نقطهای که دیگه چیزی برای از دست دادن نداره، زندگیش رو از نو بسازه.
بعد مدتها کتابی رو با تمام وجود مزه مزه کرده بودم. چرت شده بودم به دوران کودکی همون دورانی که مادرم خوندن خیلی از کتابها رو برام ممنوع کرده بود و من نمیدونم کتابهای ممنوع رو از کجا پیدا میکردم چون تو خانوادهای بودم که کمتر کسی کتاب میخوند. خاله جان چند جلد کتاب شعر داشت. مجموعه شعر مهدی اخوان ثالث و خسرو شیرین رو خوب یادمه، اون موقع ها هروقت که میرفتیم خونه خاله جان، بازی با اون همه بچه رو ول میکردم و به خاله میگفتم که میخوام کتاباتون رو بخونم و چون کتابها برای شوهرخاله بود، خاله من رو تو تو یک اتاق حبس میکردند و کتاب به دستم میدادند که کتابها از گزند بچهها در امون باشه و من با تمام وجود اون کتابها رو مزه مزه میکردم. اون کتابا برام سنگین بود؛ اما کتاب دیگهای هم نبود.
یه مدت بعد عموجان که اشتیاق من به کتاب خوندن رو دیده بودند، از کتابخونه دانشگاهشون برام کتاب گرفتند.مادرم با یک نگاه اجمالی موافقت خودشون رو برای خوندن یا نخوندن کتاب اعلام میکردند. بیشترین لذت من از کتاب خونی همونایی بود که گفته میشد نخون و من پشت پشتی اتاق پذیرایی قایم میکردم و دور از چشم مادرجان برشون میداشتم. تا جایی که میشد میخوندم و باهاشون زندگی میکردم.
کتابخانه نیمه شب هم، هر سطرش برام یک زندگی بود. حسرتهایی که زندگی نکرده بودم، انتخابهایی که شاید اشتباه بودندو شاید هم درست. بعد متوجه میشدم خیلی از حسرتها اصلاً حسرت من نبودند و حسرت پدر و مادرم بودند و شاید هر انتخاب دیگهای هم که داشتم، زندگیم به خوبی الان نبود.
درک اینکه جایگاهی که انسان برای رسیدن به ان تلاش زیادی کرده با جایی که یک عمر از آن فرار کرده یکی است، تأثیر زیادی روی او میگذارد. اینکه بفهمد زندان نه مکان، بلکه ذهنیت است. خاص ترین کشف نورا هم این بود که فهمید از بین تمام زندگیهایی که تجربه کرده، زندگیاصلی اش بزرگترین و شدیدترین تغییرات را شامل میشود، همان زندگی آغازین و پایانیاش
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده
2 پاسخ
به به لذت بردم. خیلی قشنگ نوشته بودین، با شما و زندگی های مختلفتون به این سو و آن سو کشیده شدم. راستی منم احساس قرابت و نزدیکی زیادی با حافظ می کنم. منم گاهی احساس می کنم که شاید حافظ از اجداد من بوده. کنجکاو شدم کتاب رو بخونم.
من که گفتم باهم فامیلیم.😂 حتما بخون عزیز دلم قشنگه