حجم خستگی روزها آوار واژه بود روی سرش.
حجم کارهایی که تمامی نداشت، حجم غمی که پایانی نداشت، حجم درد خودش، درد دیگری و دردهایی که هیچ انتهایی نداشت، واژه شده بود و در سرش زلزله مهیبی به پا کرده بود.
سونامی واژهها او را در ساحل جزیرهای خالی از سکنه رها کرده بود.
در تنهایی جزیره واژه زندگی را فراموش کرده بود.
بیرمق روی شنهای ساحل افتاده بود و با لبخندی که تا آخرین لحظه حفظش کرده بود، به استقبال مرگ رفت.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده