خودشناسی در دل طبیعت
امام علی(ع):خودشناسى سودمندترین دانش هاست.
روزی که گذشت از صبح در دل طبیعت بودم. چوپانی را دیدم که گلهای را به کوهستانی سبز برای چرا آورده بود. غرق در تماشای گلهی گوسفندان و بزها بودم. بر خلاف تصورم چوپان نی نداشت؛ اما تلفنی هم نداشت و نشسته بود و به کوهستان و گلهاش نگاه میکرد. در خیال، خودم را جای چوپان گذاشتم و بر زندگی و آرامشی که داشت، غبطه خوردم. جایی دور از همراهانم به تماشای طبیعت نشسته بودم. سکوتی که در کوهستان حاکم بود با آهنگ زنگولهها ادغام شده بود؛ اما هنوز سکوت بود و هیچ چیزی نمیتوانست سکوت آن را برهم زند. صدای غور غور، جیرجیر، وز وز و هیاهوی باد هم، نتهای تک ضربی و چند ضربی سکوت بود. در سایه سکوت به تماشای صحنههای زیبای هستی مشغول بودم و بیشتر به خودم فکر میکردم.
مجالی برای تفکر
به جنبههایی از خودم که به دنبال آرامش است. من خودم را آنجا یافته بودم. یک روستایی تمام عیار. دستمالی بر سر بسته با پوستی آفتاب سوخته. برایم اهمیتی نداشت پوستم زیر آفتاب میسوزد، برایم اهمیتی نداشت لباسم خاکی میشود یا کفشهایم از صخره نوردی لت و پاره میگردد، تنها چیزی که اهمیت داشت، پنهان شدن در سکوت کوهستان و فرار از همهمه شهر بود. پروژه انجام شده را به عمد نفرستاده بودم که هیچچیزی آرامشم را برهم نزند. سالهای پیش هم به این فضا آمده بودم؛ اما این بار تمام وجودم چشم شده بود و به تماشای هستی نشسته بودم تا خودم را بشناسم. بیخود نبود که شغل بیشتر پیامبران چوپانی بوده است. در سکوت کوهستان و صحرا به جنبههایی از وجود خود پی میبردند. در کند و کاو روحشان به یگانگی روح پی میبردند تا به دنبال ریشه این وجود مقدس تا بیکران برسند.
در جستجوی خود و خدا
من فقط دقایقی را به تماشای سکوت نشستم و مطالبی که خوانده بودم را هزار بار در ذهنم مرور کردم. سؤالهایی مرتب در سرم تکرار شد که
- آیا واقعا میخواهم خودم را بشناسم؟
- و برای چه میخواهم خودم را بشناسم؟
پاسخی ساده و ابتدایی این بود که به شناخت خدا نائل شوم و آن دیگری که میخواست مرا از انجام کار باز دارد،
گفت:«مگر خدا را نمیشناسی؟»
گفتم:« نه آنطور که شایسته وجود اوست»
همان دیگری که ترسو بود، گفت:« حالا همین قدر دست و پاشکسته به کارت نمیآید؟»
گفتم:«نمیدانم. راستش از شناخت خودم عاجز هستم. هر چه بیشتر در خودم به جستجو میپردازم از کارهایی که میتوانم بکنم متحیر میشوم. گاهی از خودم میترسم. گاهی خودم را تحسین میکنم و گاهی شرمم میآید که خودم را انسان بنامم؛ اما با این وجود، دلم میخواهد خودم را بشناسم.»
آن دیگری سکوت کرد. انگار او هم حرفی برای گفتن نداشت. نمیدانستم، میتوانم این مسیر را ادامه بدهم یا نه. مسیر سختی بود با این وجود من انتخاب کرده بودم که خودم را بشناسم تا خداوند را بیشتر بشناسم. تا به منشأ هستی برسم و این انتخاب من بود. در دنیایی که هم غرق در ظواهر شده بودند، من میخواستم به عمیقترین لایههای وجودم دست پیدا کنم. تابا شناخت و آگاهی که نسبت به خودم و خدای خودم پیدا کردهام عشقی را که سراسر زندگی در موجودات وابسته هستی به دنبالش بودم در وجودی مستقل و ابدی بیابم.
در پایان
خودشناسی مسیر ساده و آسانی نبود و بایستی با مطالعه و تحقیق بیشتر به درک عمیقتری میرسیدم تا مفاهیمی که برایم سخت بود را تبدیل به مفاهیمی ساده و قابل فهم کنم. میدانستم اگر این درک عمیق و درونی بشود، میتوانم آن را به زبانی ساده به مخاطبم ارائه دهم.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده