ناهید خانم چهار بچه داشت. این طور که من میدانستم تکتک شان ازدواج کرده بودند و به خانه بخت رفته بودند. ناهید به من گفته بود بیشتر از چهارتا شکم زاییده و فقط چهارتا از بچههایش زنده مانده بودند.
این طور که از حرفهایش دست گیرم شده بود، درست کردن بچه برایش مثل آب خوردن که از آن هم سادهتر بوده است. تا موقعی که نیرو و بنیه جوانیاش اجازه میداد، سالی یک بچه میآورد.
از بچه که حرف میزد، قند در دلش میسابیدند. همیشه خدا این حرفها رو با آب و تاب برایم میگفت. دیالوگی تکراری که نه او از گفتنش سیر میشد و نه من از شنیدنش. خاطره تولد بچههایش را که میگفت، انگار که یاد خاطرهی خندهداری افتاده باشد، میخندید. علت خندههایش را که میپرسیدم، میگفت: «اگر خدایی نکرده یکی از بچهها از بام یا جایی دیگر میافتاد یا در حوض غرق میشد، زیاد برایشان آه و ناله نمیکرده است. شکر خدا میگفته و برای بچه بعدی، بالفور دست به کار میشده است. بعد در همان حال خنده و شادی، بهت زده غصهاش میشد و به نقطهای دور مینگریست و میگفت: « تنها بدیاش این بود که باید نه ماه صبر میکردی و بعد شاهد از دست رفتن بچهات بودی.» و بازهم دیوانه وار میخندید.
طوری از بچه و بچه آوردنش حرف میزد که حسرتش را میخوردم. به خودم میگفتم اگر من جای او بودم از بچهها طوری مراقبت میکردم که هیچ گزند و آسیبی به آنها نرسد. بعد به خود میگفتم این حرفها را محض خنده میزند. میخواهد با این حرفها یخ مرا بشکند و قیافهی عبوس مرا از بین ببرد. مگر میشود آدم برای بچه از دست رفته اش گریه نکند. سربه سرم میگذارد. آدم شوخ و شنگی بود. اصلاً اهل شکایت نبود. به هیچ چیز دنیا کاری نداشت.
یک بار از او پرسیدم بابت مرگ بچههایت پیش خدا گله و شکایت نمیکردی؟ میخندید و میگفت: «خودش داده بود. دلش خواسته بود، پس بگیرد. باید رویم زیاد باشد که به خدا شکایت کنم.»
با این حال چندان او را جدی نمیگرفتم. من حتی یک فرزند هم نداشتم. او این طور راحت از بچههای مردهاش حرف میزد. دلم میخواست از او بپرسم که اگر این چهارتا هم زبانم لال، مرده بودند، باز این طور با خنده خاطراتت را تعریف میکردی؛ اما نخواستم تلخ باشم. به قدر کافی روزگار تلخم کرده بود. حالا که یک نفر پیدا شده بود و با وجود بدخلقی و قیافه عنقم، کنارم نشسته بود، دور از انصاف بود که ناراحتش کنم و دلش را بشکنم.
البته دوستش هم داشتم. بعد از سالها او تنها کسی بود که بدون پرسش کنارم روی نیمکت چوبی روبهروی زمین بازی بچهها نشسته بود و بعد از جا آمدن نفسش یک ریز حرف زده بود. سالها بود که کارم تماشای بازی بچهها از دور بود. آن اوایل از اینکه یکی کنارم بنشیند و حرف بزند و حواس مرا از تماشای بچهها پرت کند، خیلی خوشم نمیآمد. خوشم نمی آمد که این طور یک ریز حرف میزند. اصلاً مگر من او را میشناختم که به خودش اجازه داده بود، بی توقف برایم داستان سرایی کند، نه هیچ جوره خوشم نمیآمد؛ اما بعد به وجودش عادت کردم و با حرفهایش خندیدم. همه چیز را به سخره میگرفت. حتم داشتم که هیچ کسی نبوده که او را دوست نداشته باشد. از دخترها و پسرهایش میگفت که هر چند روز یک بار به او سر میزنند و اگر سر نزنند او ناراحت نمیشود. میگفت هرکسی برای خودش کار دارد. توقع زیادی است که بخواهم تمام وقتشان را به من اختصاص بدهند.
جز یک بار که ناهید بعد من، روی نیمکت چوبی جا خوش کرد، بقیه وقتها قبل من آنجا بود و بعد از من هم میرفت. انگار جز نشستن روی نیمکت چوبی کار دیگری نداشت. هر بار که از او خواسته بودم با هم راه برویم به بهانهای از راه رفتن امتناع میکرد. میگفت: «تا همین جا هم که خودش را رسانده هنر کرده است.» خیلی اهل راه رفتن نبود.
آن روز وقتی آمدم روی نیمکت چوبی نبود. سابقه نداشت که من بیایم و او نباشد. او همیشه بود. آنقدر بود که حضورش مثل نفس کشیدن برایم عادی و ضروری شده بود. با ندیدنش روی نیمکت دلم آشوب شد. اگر او نباشد چطور دیگر زندگی کنم. دیگر حوصله دیدن بازی بچهها را نداشتم. این روزها دیگر برای تماشای بازی آنها نمیآمدم. میآمدم تا همه وجودم گوش و چشم شود تا صدای پر از مهر و محبت و خندههای مستانه او را بشنوم و نظاره کنم. ثانیههای اول به خودم گفتم، حتماً مهمانی ناخوانده برایش آمده است، میآید. ساعت از ربع که گذشت، گفتم نکند امروز نیاید و مرا اینجا رها کند و بازهم به خودم گفتم او میآید و اگر قرار بود نیاید میگفت. خودش گفت فردا هم به انتظارت روی نیمکت مینشینم. سه ربع ساعت که گذشت، ترس برم داشت که نکند برایش اتفاقی افتاده باشد. در دلم طوفانی به پا شد. یک ساعت بگذرد و او نیاید. بیشتر از یک ساعت بود که آنجا بودم و ناهید نیامده بود. کاش شمارهای از او داشتم. کاش حداقل یکبار به خانهشان رفته بودم. راستی چرا هیچکداممان دیگری را به خانهاش دعوت نکرده بود. شاید ناهید فهمیده بود که من خیلی اجتماعی نیستم و اگر دعوتم کند، قبول نمیکنم؛ اما در آن لحظه آرزو میکردم که کاش مرا دعوت کرده بود و من دعوتش را قبول کرده بودم.
ناهید را با تمام وجود دوست داشتم. البته نمیتوانم دروغ بگویم. روزهای اول حرصم میگرفت که درست روی نیمکتی مینشیند که من تمام و کمال آن را از آن خودم میدانم؛ اما نمیدانم چرا چیزی به او نمیگفتم. فقط ابروانم را درهم میکشیدم و به زمین بازی بچهها خیره میشدم. او هم به زمین بازی نگاه میکرد و یک ریز حرف میزد. بعدها به او انس گرفتم. مسخره بازی و لودگیهایش مرا سر ذوق میآورد. برای ساعتی دردهایم را فراموش میکردم؛ اما حالا او نیامده بود. حاضر بودم تا وقتی ماه در آسمان پدیدار شود، آنجا بمانم. فقط به شرطی که بیاید. به جهتی که اولین بار از آنجا آمده بود، نگاه میکردم و در دلم لحظه شماری میکردم برای دیدن دوبارهاش.
از آمدنش نا امید شده بودم. کم کم خورشید از آسمان پایین میآمد و در مرز میان زمین و آسمان خودش را پنهان میکرد که در دور دست هیکل فربه زنی را دیدم که سعی داشت بدود و نمیتوانست. هن هن کنان به سمتم میآمد. صدای نفسهایش را از دور هم میتوانستم بشنوم. برایم دست تکان میداد. نزدیکتر که شد، دیدم چادرش را طوری سرش کرده است که گیسوان طلاییاش از زیر آن بیرون ریخته و چادر را تا بالای شکمش زیر دست و بالش جمع کرده بود. بالاخره به نیمکت چوبی رسید و خودش را روی نیمکت انداخت. اندام درشتش، نیمکت را طوری تکان داد که فکر کردم همین الان است که بشکند. به او از بطری آبی که داشتم تعارف کردم و او همه را یک نفس، سر کشید. حالش که جا آمد گفت: « من مریم هستم. شما سیما خانم هستین؟»
من سیما بودم؛ اما او که بود و از کجا نامم را میدانست. نکند دختر ناهید باشد. نه نمیتواند. هیچ شباهتی به ناهید ندارد. ناهید قد بلند بود و باریک اندام و با صورتی کشیده؛ اما این زن تپلی و گوشت آلود با آن قد کوتاه و پوست سفیدش هیچ شباهتی به ناهید نداشت. هاج و واج او را نگاه میکردم که دوباره گفت: «مادرم در تمام عمرش یک بار هم نگران نشده بود؛ اما امروز که به خاطر درد کمر و پایش نتوانسته بود، پیش شما بیاید، نگران شما شده بود.» پس دختر ناهید بود.
گفتم:« به من نگفته بود که کمر درد دارد.»
والا اگر من دخترش نبودم و با او در یک خانه زندگی نمیکردم به من هم نمیگفت. دردش فلج کننده است. مدتهاست که با ویلچر این ور و آن ور میرود؛ البته گاهی هم یاد جوانیاش میافتد و با پاهایش مسافت کمی را پیاده راه میرود و بعد هم تا خود صبح از دردش بیدار میماند.»
باورش برایم سخت بود. درد داشته باشی و یک جا بنشینی و با شوخیهایت دیگران را شاد کنی. تازه دوزاریام افتاده بود که چرا قبل من میآید و بعد من میرود.
گفتم:« هیچ وقت متوجه دردش نشده بودم.»
گفت: «دردش مزمن است. همیشگی است. منتها هیچ وقت از دردش شکایت نمیکند. مگر اینکه مثل امروز به طور کل او را فلج کند. عادت ندارد از غصههایش چیزی بگوید. پدرم عاشق این اخلاق مادرم بود.»
گفتم:« مگه الان نیست؟»
گفت:« پدرم چند سالی میشود که ما را ترک گفته و در دیار باقی با حوریهاخوش میگذراند.» و بعد می خندد. این خندهاش به ناهید رفته است.
گفتم:« این را هم نمیدانستم. ناهید فقط از بچههایی که به دنیا آورده و نمانده حرف میزند.»
گفت:« برای اینکه پدر و مادرم عاشق هم بودند و برای او هنوز پدرم زنده است. همیشه میگوید برای پدرت که چای میریزی دوتا بریز. او با یک استکان چای که عطشش فرو نمینشیند.»
گفتم:« ناهید نگفته بود که با او زندگی میکنی؟»
گفت:« از وقتی کمر درد اسیرش کرد پیش او آمدیم. شوهر و بچههایم که از این نقل مکان خیلی خوشحالند. آخه مادر قصه زیاد بلد است. هر چند که بیشترشان خیالی است و از خودش در میآورد.»
گفتم: «که این طور. راستی چرا کمر درد دارد؟»
گفت: «مگه به شما نگفته است. از بس بچه به دنیا آورد و هیچ کدام نماندند، به این حال و روز افتاد.»
گفتم:« معلومه که خیلی بچه دوست داره. خدا رو شکر که شما هستید.»
گفت:« بله بعد اینکه دکترها آب پاکی را روی دستش ریختند و گفتند دیگر بچه دار نمیشوی، من و آن سه بچه دیگر را از زلزله رودبار به خانهاش آورد. خدا میداند که چقدر به ما محبت کرد و برایمان از مادر دلسوزتر بود.»
با بهت به او نگاه میکردم و گفتم: « انگار هیچ چیزی از او نمیدانم.»
گفت: «به هیچ کسی نگفته که ما بچههای واقعیاش نیستیم. البته که فامیل میدانند؛ اما همین فامیل هم گاهی شک میکنند.» و دوباره می خندد.
و دوباره گفت: «سرتان را دردآوردم. راستی اگر مادر را دیدید این چیزها را به رویش نیارید. دکترش میگوید او برای فرار از دردهایش خودش را به بیخیالی زده است وگرنه این دردها هرکسی را از پا درمیآورد.» بعد دوباره میخندد.
گفتم: «نه نمیشه. با بیخیالی نمیشه چنین کاری کرد. آدم مرتب به یادش میافتد.»
نگاهم کرد و گفت: «والا ما هم نمیدانیم مادر چطور تاب آورده است.»
گفتم:«میشه به خانهتان بیایم؟»
گفت:«معلومه که میشه. مادرم حتماً از دیدنتان خوشحال میشه. فقط هیچ چیزی از او نپرسید.»
قول دادم که هیچ چیزی نگویم و برای اولین بار به خانه غریبهای رفتم که هیچ چیزی از او نمیدانستم.
نوشته شده توسط لیلا علیقلیزاده