ساعت از نیمه شب گذشته است. چند دقیقه مانده تا ساعت اتاق دو بار زنگ بزند و من وارد قلمرو بیخوابی شوم. در جایی خواندم که یکی از نویسنده ها شب ها را به نوشتن اختصاص میداد. نمیتوانم از شیوه او تبعیت کنم. کارِ خانه، رسیدگی به امور بچه و همسرداری، دیگر اجازه نمیدهد که شبها بنویسم. شب گهوارهای است برای آرامش تا بتوانم در طول روز با انرژی به کارها و امور روزانهام برسم. چه میگفتم؟ درازه گوییها، رشته افکارم را از دستم ربود. اسم نویسنده را یادم نیست. حتی حالا که فکر میکنم مطمئن نیستم که آن مطلب را خوانده بودم یا از کسی شنیده بودم. یا اینکه فقط توهمات ذهن خیال پرداز خودم بوده است.
این روزها مرتب دچار نسیان میشوم. مادرم میگوید:« کندر بخور. حافظهات درست میشود» من مقاومت میکنم. خودم هم از این فراموشی بدم نمیآید. شاید ذهنم به حدی رسیده که می فهمد خیلی چیزها اهمیت ندارد و باید فراموش شود؛ اما نمی دانم چرا یک خاطره هیچ وقت از یادم نمیرود. شبهای بیخواب یاد آن خاطره میافتم.
خیلی زود به رختخواب رفته بودم. چند کار عقب مانده داشتم که باید هر طوری بود، آنها را انجام میدادم؛ اما با ذهن خسته، کار بیهودهای به نظر میرسید. شبها موتور مغزم به روغن سوزی میافتد. شب نویسی از عهده من خارج است. سکوت و آرامشش خوب است به شرطی که قبلش استراحت کرده باشم.
هنوز یک ساعت از خوابم نگذشته بود که اسمم را شنیدم. به شنیدن اسمم حساس هستم. حتی اگر کسی در فاصلهای خیلی دور اسمم را به زبان بیاورد متوجه میشوم هرچند که بیشتر وقت ها به رویم نمیآورم. دیشب هم در دو قدمی خودم حرف از من بود. بیدار شدم. میخواستم از خودم دفاع کنم؛ اما ور عاقل ذهنم گفت:«بازهم خودت را به نشنیدن بزن. الان وقت دفاع نیست. خستهای. خسته است. چیزی میگویی. چیزی میگوید، دعوا می شود.» حرفش منطقی بود. ور احساساتیام قبول کرد؛ اما خوابم پریده بود. دلم میخواست چیزی بگویم که حداقل دلم خنک شود؛ اما ور منطقیام گفت:« بالاخره خوابت میبرد. ارزش ندارد که خودت را نصفه شبی درگیر چیزهایی بکنی که معلوم است از سر خستگی گفته شده است.»
راست میگفت؛ اما مشامم پر شده بود از عطر تن یک زن خسته با عطر پرندهای که تنها روی سرشانههای من خوابش میبرد. به هر طرفی که میخوابیدم عطر آن طرف پر رنگ تر بود. پنجرهها را باز کردم. عطر مخصوصم را روی خودم خالی کردم شاید خوابم ببرد؛ اما تنها چیزی که احساس نمیکردم عطر جدید بود. عصاره خستگی غلیظتر بود. به خودم گفتم این عطر وجود خارجی ندارد. در مغز تو ثبت شده است. باید ذهنت را به سمت و سویی ببری که بتوانی از آن رها شوی. هوس میکنم گوشیام را بردارم و چرخی در فضای مجازی بزنم؛ اما فضای مجازی دیگر برایم جذابیتی ندارد. ور منطقی مغزم از این جنگولک بازی ها خسته است. در اینستاگرام نمیشود متن پر و پیمانی خواند. اولش میروم سراغ وبلاگ یک آشنای قدیمی، هیچ مطلب تازهای منتشرنکرده. آخرین پسستش مربوط به روز سیزده فروردین است. انگار میخواسته مثل دخترها که برای باز شدن بخت، سبزه گره میزنند، او هم کلمهها را به هم گره بزند. گرههایش همه باز شده بودند. اصلاًخوشم نیامد.
پس میروم به سراغ وب سایت شاهین کلانتری، مطلب تازه ای نیست که نخوانده باشم. یاد خانم جاجرمی میافتم. پزشکی که عاشق نوشتن است. نوشتههایش را دوست دارم. به سراغ او میروم. اولین مطلبی که بالا میآید یک برنامه شش هفتهای نوشتن برای درمان است. تنها چند سطری از آن را میخوانم. نیمه شب است و اصلا دلم نمیخواهد مطلب آموزشی بخوانم. چرخی دیگر در وب سایتش میزنم که گفتگوی او و گیسوانش مرا به خود جذب میکند. گفتگو شیرین است و خودمانی. حالم بهتر میشود. عطر خستگی از بین رفته است. عطر تن پرنده آبی هم همینطور. پرنده شبها باید در قفس بخوابد. میترسم که شب هنگام خدایی نکرده از هم آغوشی با من آسیبی ببیند و بعد روی مزارش بنویسند:« این است بهایی که برای هم آغوشی پرداخت میکنی.» این جمله را از کتاب وداع با اسلحه ارنست همینگوی خواندم. تنها جملهای بود که در کل داستان به دلم نشست.
موقع نوشتن نظرم در وب سایت نویسنده، چشمم به اسم فاطمه یکتا میخورد. چندباری از زبان استاد، اسمش را شنیدهام. استاد از نوشتههایش تعریف میکند. به سراغ او میروم تا ببینم این سوگلی دنیای نویسنده های نوپا چه کرده است. نوشتههایش پر حس صمیمیت است. به نظرم میرسد در این نیمه شب بیخوابی تنها طعم یک نوشته خوب میتواند درمانی برای بیخوابیام باشد. هرچه بیشتر میخوانم بیشتر اسیر خواندن میشوم. در یکی از نوشتههایش از کتاب روزها در راه شاهرخ مسکوب و هزارتوهای بورخس حرف میزند. نام روزها در راه شاهرخ مسکوب را زیاد شنیدهام؛ اما هنوز آن را نخوانده ام. از بورخس هم یکی دو کتاب دارم که کمی درکش برای من سخت است. با این حال خودم را مجبور میکنم که هر روز چند صفحهای از کتابهای بورخس را بخوانم. از کتابها و نوشتههایشان که نام می برد، حسود میشوم. کتاب خانه من خالی است. کتابهایم کم است. باید بیشتر کتاب بخرم. یاد کتابهای نخوانده ام می افتم. ولی چه فایده ای دارد بخرم و نخوانم. کتاب خریدن اهمیتی ندارد. باید کتابهایی که دارم را بخوانم. سالها پیش که فرصت کتاب خواندن داشتم، در خواندن کتاب محدودیت داشتم. پولم کافی نبود و باید به همان کتابهای کتابخانه بسنده میکردم. آن موقعها نمیدانستم که دنیای کتابها چقدر بزرگ است و من تنها اسم چند نویسنده ایرانی و چندتایی از نویسندگان معروف خارجی را شنیده بودم. حالا پول هست. به لطف فضای مجازی راهنماهای زیادی هم هستند که به من بگویند چه بخوانم؛ اما امان از حواس پرتی و عدم تمرکز این روزها. همینطور که فکرم درگیر نوشتهها و کتابها میشود، بازهم مطالب دیگری از نوشتههای این نویسنده را میخوانم. با خواندن مطالب ذوق نوشتنم بیدار میشود. سراغ دفتر و قلمممی روم. در قلمرو تاریکی در پرتو نور کمرنگ یک گوشی همه کاره، شروع به نوشتن میکنم. بله من شوخی شوخی نیمساعت تمام با جدیت نوشتهام و حالا چقدر حالم بهتر است.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده
4 پاسخ
ممنون از اینکه تجربه خودتون رو به اشتراک گذاشتید. لذت بردم. بله گاهی زمانهایی متعلق به ما نیست. و ما در ان زمان ها شکوفا نمی شویم.
شما هم این حس رو تجربه کردین؟ با زیاد نوشتن این حس کمرنگ تر میشه.منتها گاهی این کمال گرایی و نتیجه گرایی باعث میشه که نتونیم همینطوری کاغذ رو سیاه کنیم
دلنشین بود. از خوندنش لذت بردم.
ممنونم از همراهیت عزیزم