خانه فائقه
این ماجرا چندین سال پیش، زمانی اتفاق افتاد که من در یکی از شهرستانهای استان الف در ملک زن میانسالی به اسم فائقه مقیم شده بودم. او صبحها کلهی سحر بیدار میشد و تا شب با لباس شبی در خانه میگشت و شبها بساط قلیانش به راه بود و یکبند شکوه و ناله میکرد که احدی با او همدردی نمیکند. چهرهای کریه داشت که کمتر کسی حاضر به همصحبتی با او بود. فائقه باآنکه خانهای بزرگ داشت، شبها برای خوابیدن به عمارت کوچکی که در ته باغ بود، میرفت و من هم مجبور بودم بهتنهایی در سالن درندشت عمارت بزرگتر او بخوابم. من در آن خانه هیچچیزی نداشتم جز یک ساک بزرگ از کتابهایم و ساک دیگری از وسایل اندک پزشکیام. یک دانشجوی پزشکی مگر غیرازاین چه دارد. علت اینکه خانه را به من اجاره داده بود، بهزعم من این بود که فکر میکرد یک مستأجر پزشک از هر لحاظ برای او فایده دارد. نمیتوانستم فکر دیگری داشته باشم.
عمارت بزرگتر قدیمی بود و تا حدودی سست و پر از وسیلههای قدیمی و عتیقه، آن شهرستان بادهای سهمگینی داشت. زمانی که باد میآمد، تمام پنجرههای خانه میلرزید؛ اما در مواقعی که رعدوبرق میشد تمام خانه میلرزید و چنین به نظر میرسید که دیوارها شکاف برمیدارد و از هم جدا میشوند. گاهی احساس میشد که اثاثیه خانه حرکت میکند. روی بسیاری از اثاثیه ملحفههای سفیدی کشیده شده بود که همین فضای آنجا را در شبهای طوفانی دهشتناکتر میکرد.
من که بهحکم تقدیر به خاطر نداشتن استطاعت مالی محکومبه ماندن در آن خانه بودم، مجبور بودم با خلقوخوی فائقه خانم کنار بیایم. گاهی اشاراتی به من میکرد که من اصلاً متوجه آن نمیشدم. البته اگر هم میفهمیدم خودم را به آن راه میزدم. ملزم بودم شبها در آن گورستان اسباب کهنه تا صبح روی آن کاناپه بید زده بخوابم و دم برنیاورم. همیشه در ساعات اولیه کلاس درس به دلیل بدخوابی کسل بودم؛ اما استادان مهربانی داشتم که از شرایط تأسفبار من آگاه بودند و زیاد بر من بابت این وضعیت خرده نمیگرفتند. شبهایی که طوفان نبود، گاهی از خانه بیرون میزدم؛ اما فائقه عادت داشت، درها را قفل کند. من شبهایی که بیرون میرفتم مجبور بودم بیهدف تا خود صبح در خیابانهای حوالی دانشگاه پرسه بزنم.
در یکی از این پرسه زدنها، زنی را در گوشه خیابان دیدم که عروسکی را در آغوش گرفته بود. صدای سوزناکی از حنجره زن برمی خواست و در گوش عروسک زمزمه میکرد. وجودم مالامال از حزن و اندوه شد. پیش خود خیال کردم که آن زن کودکش را ازدستداده است. این فقدان او را به دیوانگی کشانده است. میخواستم بهحکم تحصیلات اندکم خدمتی به او بکنم که چهرهاش را دیدم. چهرهی زیبایی داشت. دلم لرزید. آن زمان مطمئن بودم که چیزی که در وجودم شکل گرفت که عشق نبود. جوانی که به خاطر نداشتن استطاعت مالی مجبور است در خانه زنی کریه المنظره بماند و حتی یک دوست هم ندارد، در نیمه شبی، در نا امیدی و خستگی، یک زن زیبا را میبیند. زنی که در تاریکی شب می درخشید. لباس های پارهاش از بین رفته بود. جادوگری لباس های زیبای سیندرلا را به تنش کرده بود. قرار بود در نیمه شب با پرنس ملاقات کند. اما من آن پرنس عاشق پیشه نبودم. تمام حسم به آن زن یک هوس زودگذر از کامیابی بود. سوگند پزشکی را فراموش کردم. دستش را گرفتم. زن هیچ مقاومتی نکرد. انگار خودش هم بدش نمی آمد که شبی را تا صبح با من سر کند. حتی مرا به خانهای برد که بسیار شبیه خانه خودم بود؛ اما آن لحظه چنان در آتش هوس میسوختم که بههیچوجه متوجه این شباهت عجیب نشدم. شب رؤیایی را داشتم؛ اما انگار خیلی باب میل آن زن دیوانه نبودم. بیآنکه متوجه بشوم خانه را ترک گفت. روز بعد وقتی از بستر برخاستم، لباسهای پارهی آن زن کنار مبل بید زده، گواه بر این بود که در آن شب نزد من بوده است؛ اما او بدون لباس کجا رفته بود. با شتاب لباسهایم را پوشیدم و به حیاط خانه رفتم. فائقه در لباس سیندرلا با لبخند کریهی به من نگاه میکرد.
7 پاسخ
سلام ،دوست عزیز،
من از داستانتان خوشم ،آمد .
ولی یک پیشنهادشما که به خوبی فضای خانه فائقه را توضیح دادید اتفاق داستان در آن خانه رخ میداد،وبعد داستان تمام میشد چون شخصیت سوم داستان کم رنگ ولی خیلی اثر گذار بود
همیشه قلمتان توانا وپرکار باشید
چه مرموزانه و ابهام برانگیز بود.
داستان جالب و رازآلودی بود ولی منتظر بودم ابعاد بیشتری از شخصیت فائقه رو اشنا بشیم. موفق باشید
بله شما درست می فرمایید من خیلی سریع از روی این داستان گذر کرده بودم.
ماجرای جالبی بود. فائقه چه شخصیت معما گونهای داشت.
ماجرای خیلی عجیبی بود.
ممنون از وقتی که گذاشتید. شما همیشه با مهربونی نوشته های من رو می خونید.