داستان زنی به نام سلما
میان راهروهای عریض و طویل بازار قدم میزدم. از من نپرسید که در کدام بازار و نخواهید که بازار را برایتان توصیف کنم. چون اصلاً نمیدانم کجا بودم. هیچچیزی را ندیدم. وقتی چشمهایم بسته بود، چه چیزی را میخواهم برایتان توصیف کنم. بله چشمهای من بسته بود. چشمهایم را به روی تمام دنیا بسته بودم و گوشهایم جز نجوای درونم چیزی را نمیشنید. باآنکه نابینا و ناشنوا بودم، یک نفر را دیدم و شنیدم. کسی که فروغ چشمانش، نوری را به فضا پراکنده بود که چشمانم را باز کرد و فریاد سکوتش گوشهایم را شنوا.
زنی زیبا با چشمانی شهلا پشت نقاب، موهایی سیاه که از زیر شال تیرهاش به بیرون ریخته بود. در لباسی تیره روی نیمکت فلزی میان راهرو نشسته بود. کنارش نشستم. مرا ندید. به نقطهای دور خیره شده بود. غمی عمیق در صورتش بود. خستهتر از آن بود که مرا ببیند.
او را که دیدم انگار خودم را دیدم. مثل یک آینه بود. در آینه روبرویم خودم را که به جستوجویش آمده بودم و هیچ کجا نمییافتم، دیدم. نمیتوانستم بهسادگی از برابرش عبور کنم. باید میماندم. باید میماندم و با خودم روبرو میشدم.
چشمهایم را به امید نیمنگاهی به او دوختم؛ اما هیچ توجهی به من نداشت. اصلاً انگار در این دنیا نبود. چشمهای او باز بود؛ اما مرا نمیدید. نمیتوانستم نگاهم را از او بردارم. همانجا نشستم. کودکی از دور به سمتمان آمد. روی نیمکت، میان فاصله من و آن زن نشست. یک پسربچه شیرین و بامزه بود. پسربچه هم مثل من تمام حواسش به آن زن بود. دستهای کوچکش را روی دامن زن گذاشت. زن برگشت. پسربچه را دید. به او لبخند زد. دستهای کوچکش را گرفت؛ اما مرا ندید. حتی پسربچه هم توجهی به من نداشت.
هیچکدامشان توجهی به من نداشتند. کمی بعد دختری کوچک هم پیششان آمد. زن با آن بچه هم مهربان بود. دستهای کوچکشان را در دستانش گرفت. با آنها دقایقی را به مهربانی گذراند. بچهها خیلی زود رفتند. حالا من و آن زن باهم تنها ماندیم. بالاخره مرا دید.
گفتم: «شما مرا یاد خودم میاندازید.»
خندید: «تو مثل من نیستی.»
– میدانم نه چشمهایم شبیه شماست و نه حتی ذرهای از زیبایی شما را دارم؛ اما حسی به من میگوید که شما خیلی شبیه من هستید. اسمتان چیست؟
– هم نام تو، من سلما هستم.
– اسمم را از کجا میدانید؟
خندید: «اینجا نام بیشتر زنان سلما است. قیافهات به مسافر نمیخورد که نام دیگری داشته باشی.»
– هر جا میروم همه فکر میکنند، مال همان شهر هستم.
با مهربانی نگاهم کرد و دستی به صورتم کشید و گفت: «ریشههایت عمیقاً در خاک فرورفته است. ریشههایت گسترده شده و به همهجا رفته است. برای همین است که هر جا میروی مال همان شهر میشوی. برای همین است که میگویم من مثل تو نیستم. من هیچ ریشهای ندارم. نمیتوانم مثل تو باشم. باآنکه ریشهداری؛ اما گمشدهای. سرگردان هستی. در کار خودت حیران ماندهای. جایت تنگشده است. کسی تو را نمیفهمد. به دنبال محبت هستی؛ اما مهربانی را از تو دریغ میکنند.»
حرفش را قطع کردم. گفتم: «نمیخواهم فالم را بگیری.»
– من فالگیر نیستم. من آینهام. فالگیرها به کف دست نگاه میکنند. آینهها چهره را میبینند و درون را نشان میدهند. چرا میترسی؟ چرا از روبرو شدن با خودت واهمه داری؟
راست میگفت. از خودم میترسیدم. این راه دراز را آمده بودم تا خودم را فراموش کنم؛ اما بیشتر در خودم فرورفته بودم. درست در مرز فراموشی خودم، گمشده بودم. سلما مرا پیداکرده بود و من بازهم میخواستم در خودم بیشتر غرق شوم. سلما دوباره گفت: «نامهربانی دیدهای. محبت زیاد کردهای؛ اما تو را ندیدند. حالا همه عزیزانت را ول کردهای به امان خدا.»
سلما میگفت و میگفت. گفتههایش حقیقتی عیان بود که مرا بیشتر در منجلابی که در آن دستوپا میزدم غرق میکرد. به لایههای عمیق درونم که از آن واهمه داشتم، دستیافته بود. عجیب بود که او مرا بیشتر از خودم میشناخت. شاید آینه نبود. شاید منی بود که پیدا شده بود؛ اما نه امکان نداشت. من و او شبیه بودیم و درعینحال هیچ قرابتی نداشتیم. او فقط غریبهای آشنا بود که مرا بیشتر از خودم میشناخت. پیوندی غریب میان من و او ایجادشده بود. یک روح زنانه من و او را به هم متصل کرده بود. گفتم: «سلما پس چرا احساس میکنم تو هم همینطور بودی؟»
سلما به نقطهای دور خیره شد و بهآرامی گفت: «تمام عمر عاشق خانوادهام بودم؛ اما هیچکسی مراندید. یک روز یک غریبه از راه رسید و مرا دید. آنقدر خوب که فکر کردم مرا برای خودم میخواهد. فکر کردم در دنیا اگر یک نفر باشد که مرا ببیند همان یک نفر است. دل به دلش دادم؛ اما او هم مرا برای خودم نمیخواست. او هم میخواست از من سلمایی دیوانه بسازد. سلمایی که فقط برای خودش باشد. البته در این کار موفق بود. کاش تمامشده بودم، همان لحظه که مست عشق بودم کاش تمام من تمام میشد. کاش…»
سلما میگفت و من شروع نشده تمام میشدم. دلم میخواست میانه و انتهای قصهاش را بدانم؛ اما آغاز قصهاش با اشک و آه همراه بود و سلما جانی برای ادامه قصه نداشت. پس دیگر هیچ نپرسیدم.
***
قصد رفتن نداشتم. همانجا ماندم تا سلما شیشه سکوتش را بشکند. دقایقی به طول یکعمر بر من گذشت تا سلما دوباره شروع به حرف زدن کرد: «چه ساده بودم. عشق را مقدس و ناب میدیدم. جرعهجرعه از آن شراب خیالی مینوشیدم. خودم را در آن غرق میکردم. بیآنکه بدانم عشق وجود خارجی ندارد و تمام زیبایی و شکوهش تمنای نفسانی آدمی است.»
سلما حرف میزد و من متحیر از حرف زدن او. حرفهایش به زنان روستایی شباهتی نداشت. مثل کتابی بود که بازشده باشد تا مسیر زندگیام را نشانم دهد. گفت: «تا قبل از عشق دردها و رنجها بودند؛ اما قابلتحمل بود. بعد آن دیگر هیچچیزی برایم قابلتحمل نبود. من بهواسطه عاشقیام آگاه شده بودم. این آگاهی بلای جانم شده بود. برای رسیدن به این آگاهی، خوار و کوچک شدم تا بزرگی عشق را دریابم؛ اما عشقی در کار نبود.»
میخواستم ماجرای عاشقی و دلدادگیاش را بدانم؛ ولی او چیزی نمیگفت. مقدمه داستانش طولانی شده بود. من مشتاق و حریص بودم. او با سکوتش جانم را به لبم رسانده بود. میترسیدم تشنه مرا در این بیابان رها کند.
او همهچیز را درباره من میدانست و من هیچ درباره او نمیدانستم. محو کلامش بودم که دستم را گرفت: «خوشگل خانوم اینجا یه مردی هست که خیلی دوست داره. بهت نمیگه چون فکر میکنه خودت همهچیز رو از چشماش میخونی؛ اما تو چشمت رو بستی. کور شدی. حواست باشه خوشگل خانوم اون تنها مردی که دوست داره. هیچ کس دیگه ای وجود نداره.»
دستم رو از دستش بیرون کشیدم. گفتم: «تو که بلدی فال بگیری چرا فال خودت رو نگرفتی و توی این وضعیت افتادی؟»
چشمانش پر از اشک شد: «از بس کارکرده بودم دستم پینهبسته بود. خطهای زیادی بود. همه خطها به همآمیخته بود. چیزی معلوم نبود.»
کف دستش را نشانم داد. پر از زخم بود. راست میگفت چیزی معلوم نبود. گفت: «من گرفتار شدم؛ اما تو حواست به خودت و قلبت باشه.»
دلش شکسته بود. شیشه دل بود و من شیشه شکنی که با حرف نسنجیدهام به جانش افتاده بودم. کلامم زخمی شد بر زخمهای ناپیدایش. خواست برود که دستش را کشیدم. التماسش کردم که بماند و برایم تعریف کند.
سلمای مهربان، با آن قلب تپندهاش بیآنکه خبط و خطایم را بر رویم بیاورد ماند و قصهاش را برایم گفت.
***
باران تندی میبارید. زمین خیس مثل آینه شفاف بود. رودهای کوچک در حیاط خانه به هم میپیوستند. چالهای که یاسر برای تعمیر یک لوله کنده بود بهواسطه آب جویبارها پر شد. باران یکریز میبارید. کودکم در تب میسوخت. تنش گرگرفته بود. صورتش سرخ و گلگون بود. نای گریه کردن نداشت. نفسهایش منقطع و با خسخس همراه بود. خودم را به هر دری زدم تا کودکم را نجات دهم؛ اما انگار تنها مانده بودم. هیچکسی نبود. مادر شوهرم سرش به جوان ازدسترفتهاش گرم بود. گفتم: «مادر حورا میسوزد. حورا از دست میرود. باید کاری بکنیم.»
گفت: «تو جوانی؟ بازهم بچهدار میشوی.»
چطور آنقدر سنگدل شده بود. نوهاش میسوخت و هیچ کاری نمیکرد. روزی که حورا به دنیا آمد، محمود رفت. برای همین بود که چشم دیدنش را نداشت. پدرشوهرم هم درگیر بساط فورش بود. گفت: «شلوغش میکنی. مگه فقط تو بچهداری؟»
بچهها سرگرم بازی بودند. نه معین حواسش به حورا بود نه مائده، انگار از خدایشان بود عزیزکردهام بلایی سرش بیاید. منتظر یاسر بودم. کاش زودتر بیاید. صدای ماشین یاسر که آمد کودکم را در آغوش کشیدم و خودم را بهشتاب به بیرون خانه رساندم. با دیدنش وارفتم. آنقدر خسته و زار بود که خستگیاش تمام کوچه را پر کرد. گفتم: «حورا…»
حرفی نزد. با قدمهای سست و بیرمق بهسوی خانه رفت. دیگر نمیتوانستم صبر کنم. حورا را محکم در آغوش کشیدم. زیر باران میدویدم. باران میبارید. پیوسته میبارید. قطرات باران بر سروصورتم میخورد. حورا را تنگتر در آغوش کشیدم. هوا سرد بود؛ اما حورا میسوخت. من هم در مرز بین حورا و باران میسوختم. بیآنکه لحظهای بایستم، میدویدم. پایم در چالههای که مثل قارچ همهجا روییده بود، میرفت. هیچ جنبندهای در کوچه نبود. من تنها با حورا مانده بودم. پایم در چالهٔ بزرگی فرورفت. تعادلم را از دست دادم. روی زمین افتادم؛ اما حورا را تنگ در آغوش گرفته بودم. بوی خون در فضا پر شد. پایم میسوخت. لنگلنگان راه میرفتم؛ اما بیوقفه میرفتم. هیچچیز نمیتوانست مانعم بشود. باید میرفتم. ماشینی سفید جلوی پایم ترمز کرد. ماشین را ندیده بودم. جوانکی از ماشین بیرون پرید. میخواست سرم فریاد بزند؛ اما با دیدن شوریدگیام فقط گفت: «کجا میروید؟»
حرفی نزدم. اجازه نداشتم با غریبهها حرف بزنم. زنهای روستا با مردان غریبه حرف نمیزنند. مرد فریاد زد: «در این باران با این وضع کجا میروید؟»
باز هیچ نگفتم. مرد خودش همهچیز را فهمید.
گفت: «آن بچه چه گناهی کرده که تو مادرش شدهای؟ هوا سرد است هرکجا میروید میرسانمتان.»
در بهت بودم. در صندلی عقب را باز کرد و با تحکم گفت: «سوار شوید.»
انگار مرا به داخل ماشین هل داد. خودش با شتاب سوار ماشین شد. پایش را که روی گاز گذاشت تازه از بهت درآمدم.
با صدایی که برایم غریبه بود، با فریادی التماسگونه گفتم: «آقا تو را به خدا مرا به درمانگاهی برسانید.»
گفت: «روستا درمانگاه دارد؟»
- نه باید به شهر برویم.
- اوضاع آنجا خراب است. درمانگاه شهر را آبگرفته. من همین حالا ازآنجا میآیم. باید ببرمت بیمارستان.
حورا از دست میرفت. به بیمارستان نمیرسید. اشکهایم سرازیر شد. بیمارستان دور بود. خیلی دور بود.
مرد گفت: «نگران نباش، قول میدم برسانمت. کودکت خوب میشه. راه درازی در پیش داریم. باید با لنج برویم.»
کم مانده بود لبخندی از امید روی صورتم نقش ببندد که دوباره گفت: «البته امیدوارم که توی این بارون لنج حرکت کند.»
دوباره ترس به جانم افتاد. او دیگر هیچ حرفی نزد. پایش را روی گاز گذاشته بود. من کودکم را محکم در آغوش گرفته بودم. به این فکر میکردم که هیچکسی به من و کودکم اهمیتی نداد؛ بااینوجود یک غریبه در این باران شدید به فکر من است. در افکارم غوطهور بودم که احساس کردم صدای نفسهای حورا کم شده است. فریاد زدم: «حورا، حورایم از دست رفت.»
جوانک ماشین را نگه داشت. خودش را به حورا رساند. صندوقعقب را باز کرد. جعبهای را بیرون کشید. از داخل جعبه چیزهایی را بیرون آورد. مثل یک معجزهگر به یاری حورا شتافت. نمیدانم چه کرد که حورا دوباره نفس کشید. گفت: «رویش را بازکنید. باید لباسش را کم کنید. نباید به خودتان بچسبانیدش. به او شیر بدهید.»
اصلاً یادم نمیآمد کی به او شیر داده بودم. از بس نگرانش بودم، همهچیز را فراموش کرده بودم.
وقتی مرا حیران دید دوباره گفت: «آرامشتان را حفظ کنید او خوب میشود فقط شیر بدهید.»
خواستم به حورا شیر بدهم؛ اما حورا آن را نمیخواست با دستهای بیجانش سینهام را پس زد. داغتر از آن بود که حالی برای غذا خوردن داشته باشد. پایش را روی گاز گذاشت. سرعت ماشین زیاد شد؛ اما جاده تمام نمیشد. لحظههای طولانی تمامی نداشت. تا به بندر برسیم هزار بار از خدا خواستم که بندر را نبسته باشند. خدا دعاهایم را شنید. با ماشین بر روی شناور رفتیم؛ اما حال من خوش نبود. همیشه از دریا وحشت داشتم. دریا برادر و برادرشوهرم را بلعیده بود. با دیدن دریا داغم تازه میشد. نفس کشیدن برایم سخت شده بود. ماشین که خاموش شد. از ماشین پیاده شد و در عقب را باز کرد. حورا را از دستم گرفت و به من گفت: «چشمهایت را ببند و نفسهای عمیق بکش.»
چشمهایم را بستم؛ اما نگران حورا بودم. چند بار اسمش را صدا کردم. پایم میسوخت. تنم میسوخت. هذیان میگفتم. زمین و زمان را به هم میبافتم. دستی را روی پیشانیام احساس کردم. بعد یک خنکی مطبوع هم اضافه شد؛ اما بعد دیگر هیچ نفهمیدم.
پایم میسوخت. تنم میسوخت. حورا میسوخت. من میسوختم. دریا مواج بود. بالا و پایین میشدم. در حال غرق شدن بودم. نفس کشیدن برایم سخت شده بود. یاسر غرق شدنم را تماشا میکرد. در صحنه تراژدی دهشتناکی بودم. بیجهت دستوپا میزدم. یاسر خسته بود. چاییاش که خانمجان برایش ریخته بود، سرد شد. او خوابش برده بود.
صدایی شنیدم: «خانم، خانم بیدار شوید. به بیمارستان رسیدیم. حالتان خوب نیست. میخواهید کمکتان کنم؟»
کجا بودم. در حیاط خانهمان بودم. پس بقیه کجا رفته بودند. حورا کجا بود. به دنبال حورا میگشتم؛ اما حورا نبود. فریاد زدم: «حورا کجاست؟»
غریبه گفت: «نگران نباشید. همینجا روی صندلی است. خوابتان برده بود.»
تازه یاد تن سوزانش افتادم: «نفس میکشد؟»
– بله نفس میکشد من حواسم به او بود. خودتان حالتان بدتر است.
– حورا را به من بدهید.
او از این کار امتناع کرد. گفت: «خودتان خوب نیستید ممکن است بچه از دستتان بیفتد.»
به دستهایم نگاه کردم. انگار دستهای من نباشد. اصرار کردم که حورا را به من بدهد؛ اما دستهایم سست شده بودند. ترسیدم. حورا را دوباره به آغوش او بازگرداندم. میخواستم خودم راه بروم؛ اما تلوتلو خوردم. نقش زمین شدم. کمکم کرد. دستم را گرفت. از تماس دستانش با دستانم شرم داشتم؛ او خیلی راحت گفت: «فکر کنید برادرتان هستم. دستتان را به شانهام بیندازید.»
برادرم که در دریا غرق شد. برادری که تنها پناهم بود. خیلی وقت است که برادر ندارم؛ اما کاش برادرم بود، با مهربانی مرا با خودش تا بیمارستان کشاند. روی صندلی فلزی انتظار نشستم. بچه را به پرستارها سپرد. چیزی در گوششان گفت. کمی بعد دو پرستار دیگر سمت من آمدند. کمکم کردند. مرا به اتاق دیگری بردند. زخمم را پانسمان کردند. میخواستند چیزی در رگم تزریق کنند. نگران شدم. اجازه ندادم. فریاد زدم. بیدرنگ خودش را به من رساند. گفت: «چیزی نیست. زخم پات خطرناکِ آمپول کزاز میزنند که خدایی نکرده اتفاقی برایت نیفتد.»
تب داشتم. میسوختم. حورا کجا بود. نمیدانستم. برای حورا آنجا بودم؛ اما حورایم را گمکرده بودم.
گفتم: «حورا کجاست؟»
– حالش خوب است. نگران نباش. در بخش دیگری به او رسیدگی میشود. روبهراه که شوی میتوانی ببینیاش.
آرام گرفتم. سرمی که به من وصل کرده بودند، آرامآرام خواب را مهمان چشمانم کرد. او به چشمهایم از زیر برقع خیره شده بود. چشمهایم را بستم: «من مزاحمتان شدهام.»
– مزاحمتی در کار نیست. کار خاصی نداشتم.
***
نمیدانم چند ساعت در خواب بودم. چشمم را که باز کردم، بازهم بالای سرم نشسته بود. مگر کار نداشت.
گفتم: «کاری ندارید؟ تمام مدت اینجا بودید؟ نباید اینجا باشید. من مزاحمتان شدهام.»
خندید و بازهم گفت: «کار خاصی ندارم.»
از او پرسیدم: «مسافر هستید؟»
به چشمانم خیره شد و گفت: «هم نه هم آره. آمده بودم منطقه را ببینم برای طرحم.»
ابروانم بالا رفت.
با مهربانی گفت: «سال آخر پزشکی هستم. باید در منطقه دورافتادهای برای طرحم خدمت کنم.»
بیاختیار گفتم: «که بدبخت بیچارهها را مثل موش آزمایشگاهی کنید؟»
ناراحت شد: «زبان برندهای داری؟»
تازه فهمیده بودم که چه گفتهام. او ناجیام بود. حقش نبود. معذرت خواستم. گفتم: «هنوز تبدارم. هذیان میگویم شما به دل نگیر.»
گفت: «نه به دل نمیگیرم. حقداری. امروز خیلی اذیت شدی. راستی اسمت چیست؟»
با شرم گفتم: «سلما هستم.»
یکلحظه هم نگاهش را از من برنمیداشت.: «چه اسم قشنگی. من هم علی هستم.»
دستش را به سمتم دراز کرد. حالم جا آمده بود. حواسم بود که او غریبه است. با حیرت که نگاهش کردم. دستش را عقب کشید: «ببخشید حواسم نبود. من مال این خطه نیستم. به آدابورسوم شما آشنایی ندارم.»
سراغ دخترم را گرفتم. گفت: «خوب است. سرمت که تمام شود میتوانی بروی او را ببینی. فقط کمی عفونت در خونش بود که باید چند روزی بستری شود.»
نگران شدم. نمیتوانستم صبر کنم سرم تمام شود؛ اما او با فریادش مرا محکم سر جایم میخکوب کرد. فضا برایم سنگین شده بود. یک روز را هم نمیتوانستم تاب بیاورم. پس دو بچهٔ دیگرم چه میشدند. حتمی تا حالا همه به دنبال من میگردند. همینطور با خودم حرف میزدم. هرچه میخواست مرا آرام کند، فایدهای نداشت. پرستاری را صدا کرد. پرستاری دستم را گرفت، پرستار دیگری چیزی در رگم تزریق کرد. دیگر هیچ نفهمیدم. وقتی چشم باز کردم دیگر او را ندیدم. از پرستاری سراغ بچهام را گرفتم. مرا پیش حورا برد. روی بدن حورا جای چند کبودی بود. به دست نحیف و کوچکش یک لوله هم وصل شده بود. تبش پایین آمده بود. به من میخندید. با اینکه از کبودیها دلم خون شد؛ اما خیالم با لبخند او راحت شد. چشم گرداندم تا ناجیام را بیابم. از علی خبری نبود. صدای باران از پشت پنجره شنیده میشد. باران همچنان میبارید. انگار قرار بود تا آخر دنیا ببارد. از پرستاری پرسیدم: «آن مردی که همراهم بود، کجا رفت؟»
گفت: «علی جان را میگویید؟ گویا رفته تا به خانوادهتان اطلاع دهد. نگران شما بود. دیشب خیلی بیتابی میکردید.»
یکشب تمام در خواب بودم. چطور متوجه نشده بودم که روز دیگری رسیده است. نمیدانستم از چه زمانی رفته است. اصلاً در این باران کجا رفته است. اگر برایش اتفاقی بیفتد چهکار باید کنم. با تمام نگرانی که بابت او داشتم؛ اما در دلم کمی خوشحال بودم از اینکه خانوادهام از نگرانی درمیآمدند. البته اگر نگرانم بوده باشند.
***
نمیدانستم چقدر آنجا پیش حورا مانده بودم که در قاب در ظاهر شد. تازه همان موقع بود که او را با دقت دیدم. مردی چهارشانه با چشمانی سیاه و نافذ. پوستی روشن داشت و موهای خیس و تیرهاش روی صورتش ریخته بود. صورت استخوانیاش نفوذ چشمانش را بیشتر میکرد. با قدمهایی آرام به سمتم آمد. از جایم بلند شدم. باید از او به خاطر کاری که کرده بود، تشکر میکردم؛ اما او خیلی صمیمی گفت: «سلما بشین. حورا چطور است؟»
گفتم: «به لطف شما حالش خوب است.»
صمیمیتر از قبل گفت: «خدا رو شکر. چیزی خواستی به من یا پرستارهای اینجا بگو. همشان از آشناهایم هستند.» سرم را به زیر انداختم: «چشم. شما خیلی به من لطف دارید؛ اما در این باران کجا رفته بودید؟»
خندید: «نگرانم شده بودید؟»
کاش این سؤال را نپرسیده بودم. قیافهای جدی به خودم گرفتم: «وقتی پرستار گفت به خاطر خبر دادن به خانوادهام بیرون رفتید، نگران شدم.»
با لحن شوخی گفت: «آهان پس به خاطر من نبوده.»
از لحنش خوشم نیامد؛ اما چیزی نگفتم. فقط رویم را به سمت حورا برگردانم.
متوجه ناراحتیام شد: «من در روستا آشنا داشتم. میخواستم به او تلفن کنم که به خانوادهات خبر بدهد؛ اما انگار باران دستگاههای مخابرات رو هم از کار انداخته بود. مجبور شدم راههای دیگر را امتحان کنم.»
باز نگران شدم: «چه راههایی؟»
بازهم خندید: «نگران نباش دریا طوفانی بود. بندرها بسته بود. آن راه را هم نشد که امتحان کنم؛ اما تلفنهای ماهوارهای آنتن قویتری داشت. بالاخره توانستم کاری انجام دهم. اگر طول کشید برای این بود که میخواستم از خانوادهات هم برای تو خبر بیاورم.»
– حالشان خوب بود؟
– بله نگران نباش. بدون تو هم میتوانند به زندگی ادامه بدهند.
از این حرفش بدم آمد. انگار میخواست مرا تحقیر کند. رویم را دوباره به سمت حورا گرفتم؛ اما باید از او تشکر میکردم. به خاطر من در این باران سیلآسا از بیمارستان بیرون رفته بود. آرام طوری که بشنود گفتم: «ممنونم که به خانوادهام اطلاع دادید.»
از جایش بلند شد: «خواهش میکنم. کاری نکردم. حورا که خوب شد هردوتان را به خانه میرسانم.»
تازه یاد هزینههای بیمارستان افتادم. نزدیک در رسیده بود که گفتم: «راستی پول بیمارستان؟»
بیآنکه رویش را برگرداند گفت: «نگران نباش به خانه که رساندمتان از شوهرت میگیرم.»
یکی از پرستارهای بیمارستان با من صمیمی شده بود. از من پرسید: «علی آقا را از کجا میشناسی؟»
نمیشناسمش. لطف کرد و مرا تا بیمارستان رساند.
میخندد: «حتماً عاشق چشم و ابرویت شده است. وگرنه چرا باید برای یک غریبه خودش را به آبوآتش بزند.» نمیدانستم چرا باید خودش را به خاطر من به آبوآتش زده باشد. امیدوار بودم که اینطور نباشد و هنوز همنسل مردانی که برای رضای خدا به زنی درمانده لطف میکنند از روی زمین برچیده نشده باشد. پرستار حرفش را زد و رفت؛ اما با این حرفش خیالم را پریشان کرد.
چند دقیقه بعد با یکدست لباس پرستاری برگشت: «علی آقا سفارش کرده که هوایتان را داشته باشیم. بیا برو حمام. لباست را عوض کن. لباس تنت را هم بده به رخت شور خانه.»
میخواستم امتناع کنم؛ اما گفت: «خواهش میکنم منو با علی آقا درنینداز. با اینکه بهظاهر مهربونه اما به حرفش گوش ندیم بلای جانمان میشود.»
از اینهمه توجهش هم حالم به هم میخورد. البته خوشحال هم بودم. یک حس تناقض عجیبی وجودم را فراگرفته بود. توجهش باعث میشد که زندگیام را مرور کنم؛ اما هیچ کجا نمیدیدم که یاسر به من اینطور توجه داشته باشد. تنها پدرش است که به عروسش توجه دارد. با کوچکترین اشتباهی مرا مورد شماتت قرار میدهد. تا آبا و اجدادم را جلوی چشمانم نیاورد، بیخیال من نمیشود. باز خوب است که بیشتر روز را در خماری و نشئگی به سر میبرد؛ اما درست همان لحظهای که حواسش جمع بود مرا بیچاره میکرد. بچههایم الآن چه میکنند. حتماً تا حالا از آببازی بیزار شدهاند. کاش یکی به من زنگ بزند.
لباس را که عوض کردم. برقع هنوز روی چشمانم بود. پرستار گفت: «آن را دربیاور. با این لباس یکجور ناجور در چشم میزند.» تا برقع را درآوردم پیدایش شد. چشم از من برنمیداشت. صدای پرستار او را به خودش آورد: «علی آقا اینجا کاری داشتی؟»
سرش را پایین انداخت. شرمزده از اتاق خارج شد. پرستار دوباره گفت: «عجب چشمهایی داری. همین است که دل و دین علی را بردهای. به نظرم بگذار روی چشمانت باشد.»
دوباره روبنده را روی چشمانم بستم. سه روز تمام در بیمارستان بودم. باران بندآمده بود. دریا آرام شده بود. در این سه روز هیچ تلفنی از سمت خانوادهام نداشتم. حتی یاسر هم زنگ نزده بود. عجیب بود که سراغی از من و حورا نگرفته بودند. دلنگرانشان بودم. میترسیدم باران روستایمان را آب برده باشد. نکند برایشان اتفاقی افتاده باشد. حورا حالش خوب شده بود. قرار بود که مرخصش کنند. علی آقا مثل پروانه دوروبرم میچرخید و حواسش به من بود. دیگر از اینکه به من توجه میکرد، حرصم نمیگرفت. از اینکه یک حامی مهربان داشتم، خوشحال بودم. گفته بود خودش مرا تا خانه میرساند. دوباره سوار ماشینش شدیم و یکراست از بیمارستان به بندر رفتیم. بازهم با ماشین روی شناور رفتیم. حال بد دفعه قبل مرا یادش نرفته بود. از من پرسید: «بازهم حالت بد است؟»
حالم بد نبود. سرم را تکان دادم که یعنی حالم خوب است و به دریا خیره شدم. سعی میکردم با او همکلام نشوم. هر بار که سر میچرخاندم نگاهش را روی خودم خیره میدیدم. بالاخره طاقت نیاورد و از من خواست که از ماشین پیاده شوم. از ماشین پیاده شدیم و باهم دریای آبی و صاف را تماشا کردیم. در تمام طول مسیر از خودش گفت: اینکه تک پسر یک خانواده پزشک است و قرار بوده طرحش را در بیمارستان بندر بگذراند؛ اما حالا تصمیمش عوضشده و قرار است به روستای ما بیاید. بعد از من پرسید: «حاضری دستیارم شوی؟»
خندیدم: «حاضر هم باشم جزو محالات است. سه بچهدارم و خانوادهام راضی نمیشون.»
او هم خندید: «بهبه ما خنده شما را هم دیدیدم. تو بخند. رضایت آنها با من وقتی لباس پرستاری را پوشیده بودی، به تو خیلی میآمد.»
گفتم: «مگر با یک لباس آدم پرستار میشود؟»
گفت: «یک دستیار میخواهم. اگر تنها باشم، زنان روستایتان به درمانگاه نمیآیند. کمتر کسی حاضر میشود به روستای شما بیاید. باید یکی از خود اهالی کمکحالم باشد و فکر میکنم تو از همه بهتری.»
سرم را تکان دادم: «نمیدانم. خودتان میدانید و کاکا ممد. تمام دنیا هم راضی بشوند کاکا ممد راضی نمیشود.»
دیگر چیزی نگفتیم. نه من حرفی زدم نه او. تا خود جزیره ساکت بودیم. به جزیره که رسیدیم از زحماتش تشکر کردم. او بازهم گفت: «مثل خواهرم هستی. اگر خواهرم بهجای تو بود، برایش همین کار را میکردم.»
مرا به خانه رساند. کلون در را که زدم صدای پای معین و مائده را شنیدم. با شتاب خودشان را به در رسانند. در را که باز کردند، با دیدن علی خشکشان زد. کمی عقب رفتند. مادر شوهرم و پدرشوهرم هم خودشان را به کوچه رسانند. مادر شوهرم با دیدن علی در کنارم برایم خطونشان کشید. البته میدانستم که او فقط با چشمانش ناراحتیاش را ابراز میکند. خودش کم از این قوم ظالم کتک نخورده بود. هیچوقت ناراحتیاش را با بلند کردن دست روی دیگران نشان نمیداد. پدرشوهرم آرام بود. معلوم بود تازه از پای بساطش بلند شده است و اثرات نشئگی رویش مانده بود. فقط چپچپ به علی نگاه کرد. علی توضیح داد که پزشک است و بعد همه اتفاقات را از همان اول گفت. پدرشوهرم خیلی خشک از او تشکر کرد. حتی به نوشیدن یک استکان چای هم دعوتش نکرد. با گفتن خیر پیشی او را راهی کرد. بازهم جای شکرش باقی بود که کار دیگری نکرد. شرم داشتم که سرم را بالا بیاورم. خجالت میکشیدم.
علی که رفت، مادر شوهرم پیراهنم را کشید و مرا به داخل هل داد. کم مانده بود تعادلم را از دست بدهم و نقش زمین شوم که صورتم با دست پدرشوهرم که بیهوا روی صورتم نشست، سرخ شد. آنقدر بیهوا که بچه از دستم رها شد. مادر شوهرم حورا را درحرکتی سریع میان زمین و هوا گرفت. پدرشوهرم گفت: «این بچه را باید کشت که باعث بیآبرویی شده است.»
قسمش دادم که با حورا کاری نداشته باشد. مائده و معین گریه میکردند. خواستم بگویم که جرمم چیست که جریتر شد. مرا زیر مشت و لگد گرفت. هنوز خستگی راه از تنم درنرفته بود که کوفتگی آن ضربهها هم میهمان تن بیدفاعم شد. بچهها فریاد میزدند. مادر شوهرم با اشک و آه، مردش را نفرین میکرد. جیغوداد بچهها که به هوا رفت، پدرشوهرم مرا رها کرد. کاش یاسر در خانه بود. اگر در خانه بود، پدرشوهرم دست رویم بلند نمیکرد. آمدن بیموقعم بساط عیشش را برهم زده بود. از غیرتش نبود که چنین میکرد. غیرت داشت در آن سه روز سراغی از من میگرفت.
خماریاش را سر من خالی کرد. باز سر بساطش نشست تا خودش را با دود و دم خفه کند. گوشهٔ اتاق کز کردم. مادر شوهرم نگاهم نمیکرد. بچهها به من چسبیده بودند. صورتشان از اشک کثیف شده بود. مائده با گوشهی لباسش خون روی لبهایم را پاک کرد. معین برایم آب آورد. نگاهشان که میکردم چهرههایشان برایم غریب بود. انگار یک سالی بود که ندیده بودمشان. پوستواستخوان شده بودند. سه روز در خانه نبودم؛ اما بچههایم ضعیف لا جون شده بودند. به مائده گفتم: «پدرتان خوب است؟»
گفت: «تو که خانه نبودی؟ پدر هم خانه نمیآمد. اگر هم میآمد، آنقدر خسته بود که شام نخورده خوابش میبرد.»
یاسر که آمد با من حرف نزد. مثل پدرش هم از من مهماننوازی نکرد. دست رویم بلند نکرد؛ اما کلامی هم با من حرف نزد. سه روز گذشت تا دوباره با من حرف زد. گفت: «بچه میمرد از این بیآبرویی بهتر بود که مردی غریبه تو را تا بیمارستان برساند. اگر دکتر نبود به ولای علی که سرت را همینجا میبریدم.» حق نداشتم حرفی بزنم. زن در قبیله ما حق حرف زدن ندارد. سکوت کردم.
***
بالاخره این موضوع را فراموش کردند. هفته بعد دیگرکسی آن موضوع رو به یادم نیاورد. از آنها دلخور نبودم. حق نداشتم. آنها بودند که حق داشتند دلخور باشند. اگر آن روز کمی به فکر بچه بودند، این اتفاق نمیافتاد. بله آنها حق داشتند که دلخور باشند. این کار بیغیرتیشان را بیشتر به رخشان میکشید.
چقدر میان علی و یاسر فرق بود. نجات جان بچه من برای یک غریبه، اهمیت بیشتری داشت؛ اما یاسر فقط به فکر بیغیرتی خودش بود. تمام این اداها برای این بود که نامردیاش را به یادش نیاورم.
یکی از همان روزها که دیگر همهچیز به فراموشی سپردهشده بود، علی همراه با یکی از ریشسفیدان روستا به خانهمان آمد. من او را از لای در نیمهباز دیدم. یاسر اجازه نداد بیرون بیایم. چای هم که بردم، یاسر چای را همان پشت در از دستم گرفت. جلسهای پشت درهای بسته برگزار شد.
حاج حسن و علی که رفتند، یاسر را نمیشد با یک من عسل هم خورد. عصبانی بود و مثل برج زهرمار شده بود. علت ناراحتیاش را که پرسیدم، ماجرای درمانگاه و حضور یک دستیار زن را مطرح کرد. گفت: «پدر خواسته است که تو بروی.»
یاسر هیچوقت نمیتوانست روی حرف پدرش حرفی بزند. معلوم نبود به آن پیرمرد مفنگی چه پیشنهادی داده بودند که باز غیرتش را فراموش کرده بود و راضی به کار کردن من در درمانگاه روستا شده بود. فکر نمیکردم که علی بتواند از پس این پیرمرد بربیاید؛ اما ظاهراً رگ خوابش را خوب بلد بود.
گفتم: «خوب اگر تمام غمت این است من راضی به رفتن نمیشوم.»
سرم فریاد زد: «مگر دست خودت است. میخواهی باز به جانت بیفتد و سیاه و کبودت کند؟ اصلاً آنجا که باشی خیالم راحتتر است که موقع خماری به جانت نمیافتد.»
باز خوب بود که همینقدر غیرت داشت؛ اما کاش روی حرف پدرش میایستاد. من این غیرتش را بیشتر دوست داشتم. اگر ایستاده بود، شاید حالا زندگی دیگری داشتم. یاسر در چشمانم با غیظ نگاه کرد و باز مرا تهدید کرد: «اما به ولای علی اگر بخواهی با او بیشتر از کار حرف بزنی.»
اجازه ندادم ادامه بدهد: «من که نمیخواهم بروم. خودتان مرا مجبور میکنید. باشد خیالتان راحت باشد. چرا باید با یک غریبه حرف بزنم؟»
این را گفتم؛ اما در دلم خوشحال بودم. خوشحال بودم که میتوانم برای ساعتی هم که شده از این زندان رها شوم.
***
به هفته نرسیده درمانگاه راه افتاد. صبحها زودتر از بقیه بیدار میشدم. به همه کارها میرسیدم تا هیچ بهانهای دست مادر شوهرم ندهم. مادر شوهرم هم به رفتنم راضی نبود؛ اما او هم هیچ حقی نداشت. زن که حق اظهارنظر ندارد. در درمانگاه راضی به پوشیدن لباس سفید نشدم. میدانستم اگر آن لباس را بپوشم حرفها و حدیثها شروع میشود. حتی روبنده را هم از صورتم برنداشتم.
هفته اول آنقدر سرمان شلوغ بود که هیچ کلامی بینمان ردوبدل نشد. برای همه زنان و بچههای روستا پرونده تشکیل دادم. آن شش کلاس سواد در خانه پدری که به لطف برادرم بود، به کارم آمد. بیشتر زنان روستا سواد ندارند. باید خودم پروندهها را تکمیل میکردم. روزهای بعد سرمان خلوتتر شد. روزهایی که سرمان خلوت بود، حرفهای تازهای میزد، بیشتر او بود که حرف میزد. من شنوندهای بودم که باجان و دل حرفهایش را میشنیدم. برایم چند جلد کتاب آورده بود. کتابها را فقط میتوانستم در درمانگاه بخوانم. میدانستم اگر به خانه ببرم برایم شر میشود.
گاهی حورا را با خودم میآوردم. گاهی معین و مائده هم به درمانگاه میآمدند. میدانستم آمدن معین و مائده کار یاسر بود. یکبار هم خودش آمد و خیالش که از بابت من راحت شد، رفت. بچهها که میآمدند. اگر علی کاری نداشت، سرشان را گرم میکرد. من هم به خواندن کتابها مشغول میشدم. کتابها دنیای جدیدی را پیش رویم باز میکردند. بیآنکه بفهمم عاشق علی شده بودم. در خیالم او را دائماً با یاسر مقایسه میکردم و از اینکه یاسر نتوانسته بود مردی باشد که انتظارات یک زن از زندگی را برآورده کند، افسوس میخوردم. کاستیهای زندگی با یاسر را که میدیدم، بیشتر شیفته علی میشدم. گاهی در خیال او را بهجای یاسر قرار میدادم؛ اما خیلی زود از این خیال باطل پریشان میشدم. او با تمام زنان روستا با احترام رفتار میکرد. از وقتی او به اینجا آمده بود، احساس میکردم چشمان تمام زنان روستا میخندد. مهر و محبتی که به من داشت باعث شده بود، بیاختیار چیزی را که در زندگی کم داشتم در وجود او بجویم. بچههایم او را دوست داشتند. دیگر به چشم یک غریبه به او نگاه نمیکردند. او را عمو علی خطاب میکردند.
***
کنار او که بودم متوجه گذر زمان نمیشدم. یک سال از بودن او در روستایمان گذشته بود. یک سالی که برایم بهترین سال زندگیام بود. کسی بود که به من توجه میکرد. کوچکترین بیحالیام موردتوجهاش بود؛ اما شبها موقع خواب وقتی یاسر با خستگیاش روی از من برمیگرداند، شیرینی روزهایم با مشاهده واقعیت بزرگ و وحشتناک زندگی به تلخی میگرایید. کابوس شبهای من عشقی بود که از بین رفته بود. شاید هم بود؛ اما او بلد نبود آن را ابراز کند. با کتابهایی که خوانده بودم، خواستم یکبار با او که همسرم بود، عاشقی را تجربه کنم. روز بعد انگ هرزگی به من زد. چارهای نبود. آنجا میان آن خانه عشق مرده بود. جایی برای عشق نبود. زندگیمان عشق را برنمیتافت. باید با این بیعشقی شبم را روز میکردم. یک سال گذشت تا آن روز شوم فرارسید. روزی که تمام خیالهای زیبایم در آتش واقعیت سوخت.
درمانگاه خلوت بود. علی مثل روزهای دیگر نبود. بیقرار بود. هی این پا و آن پا میکرد چیزی را به من بگوید؛ اما بعد طفره میرفت. برایش استکانی چای بردم تا شاید آرام بگیرد. چای را که روی میزش گذاشتم، از من خواست بنشینم و گفت: «یک سال است که اینجا هستم و هنوز تو با من غریبهای. هر بار که میخواهم با تو حرف بزنم، خجالتزده میشوی. صورتت سرخ میشود. فکر نمیکنی زمانش رسیده که با من راحتتر باشی؟»
دوباره سرخ شدم. آن روز حرفهای عجیبی میزد. یک سال تمام به شوق حضور در کنارش تمام سختیهای خانه را تحمل کرده بودم. یک سال تمام مثل یک پرنسس با من رفتار کرده بود؛ اما امروز طور عجیبی شده بود. گفت: «هنوز هم مثل روزهای اول خجالتی هستی. کی قرار است یخ تو بشکند؟»
آن روز سلمای یک سال پیش نبودم. به لطف کتابهایی که برای خواندنشان آنهمه عطش داشتم، متوجه حرفهایش میشدم. گفتم: «خجالت و حیا باهم فرق میکنند آقای دکتر.»
گفت: «یک سال تمام مراعاتت را کردم که خودت آرامآرام متوجه علاقهام به خودت بشوی. به خاطر تو به این روستای محروم آمدم. به خاطر تو اینهمه سختی را تحمل کردم؛ یعنی هنوز متوجه نشدی؟»
گفتم: «شما نباید به خودتان اجازه میدادید. روزهای اول گفتید سلما فکر کن من برادرت هستم. به خیالم میخواستید برادرم باشید. رویتان حساب دیگری بازکرده بودم. من همسر دارم. چطور میتوانید طور دیگری به من نگاه کنید؟»
دستش را به سمت چانهام برد. سرم را بالا گرفت و به چشمهایم خیره شد: «سلما خواهش میکنم که احساست قلبت را منکر نشو. من از چشمهایت میفهمم که تو هم مرا دوست داری.»
گر گرفته بودم. صدای تپشهای قلبم را میشنیدم. دوستش داشتم. تمام اوقاتی که نمیدیدمش دلتنگش بودم. از عتابش ناراحت میشدم و از مهرش لبریز از عشق؛ اما آن عشق محال بود. عشقی ممنوعه بود. حق نداشتم چنین عشقی را در خیال هم داشته باشم. چه برسد به اینکه آن را به زبان بیاورم. از او فاصله گرفتم و تنها به سکوت اکتفا کردم.
گفت: «دیدی تو هم مرا دوست داری. حرف نمیزنی؛ اما احمق که نیستم. همهچیز را از نگاهت متوجه میشوم.»
اشکی از گوشه چشمم چکید: «من شوهر دارم.»
صدایش کمی بالا رفت: «همچین میگی شوهر داری انگار شوهرت رو ندیدم. آن مرد اصلاً لیاقت تو رو داره؟ آن بله قربانگوی ارباب مفنگیاش اصلاً لیاقت تو رو داره؟ باورکن اگه همان روز وعده دیگری بهش داده بودم، تو رو دو دستی تقدیم من میکرد؛ اما من تو رو با تمام وجود میخواستم. سلما باورکن که هیچ کدوم آنها لیاقت روح زیبای تو رو ندارند. همانروز که زیر باران برای نجات فرزندت میدویدی، باید میفهمیدی که تو هزاران بار از آنها سر هستی. کی میخواهی متوجه این موضوع بشوی؟ چرا سرت را مثل کبک در برف فرو بردهای؟»
با اینکه هیچ وقت برف را ندیده بودم؛ اما معنای حرفهایش را میفهمیدم؛ ولی قبول کردن آن برایم سخت بود. در خیال آن حرفها غرق بودم که دوباره گفت: «سلما آن مرد لیاقت تو را ندارد. تو لایق بیشتر از این هستی. همین حالا بگو که دوسم داری تا ببینی برای داشتن تو چهها میکنم.»
در چشمانش خیره شدم. برق عجیبی در چشمانش بود. گفتم: «متوجه هستید که چه میگویید؟ بچههایم را چه کنم؟ حواستان هست؟ من فقط همسر یاسر نیستم. من مادر بچههایش هم هستم. این دوست داشتن باید برای همیشه در قلبم و قلبتان مدفون بماند.»
رویش را از من دزدید. با قدمهایی سست و بیرمق به سمت پنجره رفت. با صدایی که از ته چاه درمیآمد گفت: «تو برای خودت هم ارزش قائل نیستی. خودت و احساسات را پشت فداکاریهای زنانهات پنهان کردهای. تو ترسو هستی. عشق شجاعت میخواهد که تو نداری. تو قاتل احساست شدهای. تو رو خدا این لباس دروغین شرم و حیا را بکن. بذار قلبت رو عریان ببینم. حداقل یک بار اجازه بده که طعم عشق رو بچشی. باورکن آنقدرها هم که فکر میکنی ترس نداره.»
دوباره به سمتم آمد. چشمهایش خیس شده بود. آنقدر نزدیک من آمد که صدای نفسهایش را میشنیدم. عجیب بود که بچهها آن روز آنجا نبودند. گفتم: «نمیتوانم. از من این را نخواهید. بگذارید این عشق برایم مقدس باقی بماند.»
دستم را گرفت. گرمای دستانش، دستانم را بیحس کرده بود. انگار که اختیار دستانم در دست خودم نباشد. نوازش وار انگشتانم را لمس میکرد و من توان هیچ حرکتی نداشتم. صورتش را که به صورتم نزدیکتر کرد، خونی دوباره در دستانم جریان پیدا کرد. با تمام قدرت دستم را از دستانش بیرون کشیدم. چنان محکم سیلیای به صورتش نواختم که جای انگشتان کشیدهام روی صورتش ماند. دیگر آنجا نماندم تا صحنه آخر نمایش را ببینم. با شتاب از درمانگاه بیرون آمدم؛ اما صدایش را میشنیدم که میگفت: «عجب ضرب شصتی داری؟ آهوی گریز پا، من به هرچه که میخواهم میرسم.»
قلبم در سینهام بالا و پایین میشد. در آن ساعت از روز، روستا از پا در آمده بود و در رخوت محیط به خواب نیمروز رفته بود. اگر کسی بیدار بود، حتماً متوجه آشفتگیام میشد. در زدم. مادر شوهرم در را باز کرد. حورا را در بغل داشت. حورا آنروزها آنقدر شیرین شده بود که مادر شوهرم یک لحظه هم او را از خودش جدا نمیکرد. خدا را شکر کردم که متوجه سرخی صورتم نشد. فقط گفت: «چه زود آمدی؟»
گفتم: «کاری نبود. دلم شور خانه را میزد.» چه دروغ بزرگی گفته بودم. برای رهایی از مخمصه عشق زود به خانه آمده بودم. بعد آن هر وقت گفتند که چرا به درمانگاه نمیروی؟ هر روز با بهانهای از رفتن به آن درمانگاه سرباز زدم. دلم نمیخواست که به آنجا بروم. با اینکه دلتنگ علی بودم، با اینکه قلبم درسینهام خودش را به در و دیوار میکوفت؛ اما نمیتوانستم به ایمانم، به همسرم و به خانوادهام خیانت کنم. علی باز هم به خانهمان آمد. یاسر را قسم دادم که اجازه ندهد به آنجا بروم؛ اما نمیدانستم علی چه به پدرشوهرم گفته بود که با آن لبخند کریهش مرا به قتلگاه عشق میفرستاد. کاش همان طور مقدس و پاک میماند. دیگر آن علی روزهای اول را نمیدیدم. نگاهش طور دیگری شده بود. انگار هیچ وقت عادت نداشت کسی دست رد به سینهاش بزند. میخواستم در خانه پیش بچههایم باشم؛ اما قبول نکردند. نامهای برای دختر و پسرم نوشتم. از علت رفتنم گفتم. برای یاسر هیچ چیزی در آن نامه ننوشتم. او لیاقت عشق مرا نداشت. آن را در جایی پنهان کردم که موقع آمدن بهار پیدایش کنند. رخت نویی بر تن کردم. وقت رفتن بود؛ اما نه به آنجایی که دیگران فکرش را میکردند. اگر یاسر لیاقت مرا نداشت، اگر هیچ کسی در آن خانه لیاقت مرا نداشت؛ هیچ مرد دیگری هم نبود که بتواند جسمم را تسخیر کند. من قویتر از آن بودم که بخواهم خودم را به خاطر احساساتی که هیچ گاه سیراب نشده بود در چنگال عشقی بیسرانجام بیندازم. عشق یا هوس نامش را نمیدانستم. من عاشق بودم و ترجیح میدادم تا عشقم را در قلبم مدفون کنم؛ اما تن به هر خواستنی ندهم. دلم نمیخواست روحم را متزلزل کنم. کودکانم را بوسه باران کردم. از یاسر خداحافظی کردم. از مادر شوهرم و حتی از پدرشوهرم که تیشه برداشته بود و به بنیان زندگیام زده بود، از او هم خداحافظی کردم. رفتم. مسیر دیگری را در پیش گرفتم. خودم را به بندر رساندم. سوار بر لنج به اینجا آمدم. خانه بیبی مدینه را پیدا کردم. بهترین جایی بود که میتوانستم بیایم. قصهام را برایش گفتم و بیبی به من جا داد. روزهای اول فکر میکردم به دنبالم میآیند؛ اما خیال باطلی بود. دلم برایشان لک زده است؛ اما هیچ کدامشان سراغم نیامدند. از بیبی شنیدم که در روستا چو انداختهاند که من در دریا غرق شدهام. از علی خبر ندارم. بعد از رفتن من در روستا نماند. یاسر زنی دیگر گرفت. زنی که اهلتر باشد و حواسش به زندگی باشد. من اهل نبودم.
به اینجا که رسید سکوت کرد.
نمیدانم چند ساعت آنجا نشسته بودم که گفت: «وقت رفتنت هست. برو و به هیچ چیزی فکر نکن. برو یاد بگیر زندگیت را بسازی. با همان چیزها که داری بساز و دلخوش باش. باور کن که عشق سرابی بیش نیست. دلم لک زده است برای در آغوش گرفتن حورایم. هر شب که به خواب میروم به خوابم میآید. البته اگر به خواب بروم. هزارجور فکر میکنم تا خواب به چشمانم بیاید. نمیدانم آنها مرا میبخشند یا نه. اگر نبخشند، حق دارند؛ اما دیگر نمیتوانستم آنجا بمانم. اگر میماندم عفت و آبرویم میرفت. مجبور بودم که بروم تا آنها را حفظ کنم. حالا همه چیزم را از دست دادهام. حتی هویتم را. تو برو و به زندگیت برس.»
از او که جدا شدم. سلمایی دیگر بودم. تجربه آن زن به روحم نفوذ پیدا کرده بود. گوشیم را برداشتم و به همسرم زنگ زدم: «سلام»
صدایی از پشت خط گفت: «سلام کجایی؟ گفتی میخواهی یک ساعت تنها باشی. الان چند ساعته که رفتی و گوشیات را هم خاموش کردی. مردیم از نگرانی.»
گفتم: «میدانم. نیاز به این تنهایی داشتم؛ اما حالا حالم خیلی بهتر است. بگذار از مغازه دار بپرسم کجایم بعد بیا دنبالم.»
گوشی را که قطع کردم سلما نبود. دختر بچهای با خوشحالی به سمتم آمد. گفت: «خاله برایم لاک میزنی.»
برایش لاک زدم و دستهایش را در دست گرفتم. بعد او را در آغوش گرفتم. لذت لمس آن دستها و آغوش زیبایش، مرا به یاد جگر گوشهام انداخت. زیباترین عشق در دنیا در آغوش گرفتن او بود. هیچ عشقی بالاتر از آن وجود نداشت.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده