قطار
سالها بود که آقای زمانی از خانه تا محل کار را پیاده رفته بود. محل کارش خیلی دور نبود. خانهشان بالای تپه بود و محل کارش مدرسهای بود در میانه روستا. اما همیشه صبح زود از خانه بیرون میآمد.
هیچکس نفهمیده بود آقای معلم برای چه به این زودی از خانه بیرون میآید. آقای معلم راهش را دور میکرد. از تپه پایین میآمد. درست در جایی که خوب بتواند حرکت قطارها را ببیند، میایستاد. به خط آهن خیره میشد و گوشهایش را تیز میکرد تا صدای سوت قطارها را از دست ندهد. کار هر روزهاش همین بود. دیدن قطارها و گوش دادن به صدای آنها جزو عادات روزانهاش بود. مناسکی برای برگزاری کلاسهای صبحگاهیاش بود. صدای قطار را که میشنید، نزدیکتر میرفت تا قطار و مسافرانش را واضحتر ببیند. تکتک مسافران را ازنظر میگذراند. انگار که منتظر کسی باشد. آخرین مسافر که پیاده میشد و قطار به راه میافتاد، راه مدرسه را در پیش میگرفت. کلاسهای او کمی دیرتر برگزار میشد. دست خودش بود. روستا دو کلاس بیشتر نداشت. یک معلم زن داشت و یک معلم مرد. معلمه، زنی سالخورده بود و از شهر آمده بود. دوران بازنشستگیاش را با تدریس به بچههای روستا میگذراند. حداقل ده سالی از آقای زمانی بزرگتر بود. همیشه دلش میخواست از آقای زمانی بپرسد: «برای چه دیرتر کلاسش را شروع میکند؟ چه لزومی دارد که هرروز به دیدن قطارها برود؟»؛ اما هیچوقت این سؤال را نپرسیده بود. هیچکس دیگری به خودش اجازه نمیداد که این سؤال را بپرسد. صلابتی که در رفتار آقای زمانی بود اجازه هیچ دخالتی را در امور او نمیداد. برق نگاهش نافذ بود. صورت استخوانی با آن بینی قلمی و چشمانی نافذ و ابروانی کمانی چهره او را جدی و کمی خشن نشان میداد. شاگردانش بااینکه او را دوست داشتند اما دلشان میخواست خانم سلطانی معلمشان بود تا گاهی در کلاس درس شیطنت کنند. در کلاس او هیچکسی جرئت شیطنت نداشت. بااینکه هیچوقت کسی را تنبیه نکرده بود اما نگاهش نافذ بود. کافی بود به کسی خیره نگاه کند. آنوقت حساب کار دست همه میآمد. زنگ مدرسه را که میزدند. آقای زمانی کمی در مدرسه میماند. به امور شاگردانش میرسید. درست یک ربع مانده به سه از مدرسه خارج میشد. خودش را به ایستگاه میرساند و روی صندلی ایستگاه کتاب میخواند. حتی متصدی ایستگاه هم نمیدانست آقای زمانی از پی چه هرروز به ایستگاه قطار میآید. قطار ساعت سه و نیم که میآمد و میرفت، آقای زمانی به بازارچه کوچک روستا میرفت و کمی خرید میکرد و با چند کیسه پلاستیک از مایحتاج روزانهاش به خانه برمیگشت. آقای زمانی با همسایهها رفت و آمدی نداشت. یکبار همان روزهای اول که به روستا آمده بود، پیشنماز محل به خانهاش رفته بود تا به او بگوید که خوب نیست مردی عزب در روستا باشد، اما بیآنکه چیزی بگوید بعد از خوردن چایی که آقای زمانی تعارفش کرده بود، از خانه بیرون آمده بود. بعد آن هم دیگر کسی در این مورد حرفی نزده بود. دلیلی نداشت که حرفی بزنند. آقای زمانی چشمش پاک بود و تابهحال هیچ زنی از ناپاکی چشمان او شکایتی نکرده بود.
آقای زمانی همه کارهایش را خودش انجام میداد، از پختوپز گرفته تا رفتوروب خان همه پای خودش بود. به هیچ زنی احتیاج نداشت.
یک زنی در روستا بود که اوضاع مالیاش خوب نبود. شوهرش بیمار بود و دو بچه داشت. اهل محل به او گفته بودند، فلان زن هست بیاید و خانهات را تمیز کند و کارهایت را بکند و بعد تو پولی کف دستش بگذار، اما آقای زمانی قبول نکرده بود. حتی حاضر نشده بود زن را هم ببیند. حتی اسم زن را هم نمیدانست. ماهبهماه پولی به پیشنماز مسجد میداد تا برای آن زن و خانوادهاش مایحتاج زندگیشان را بخرند. میگفت یک نفر آدم است و نیمی از درامدش هم برایش کفایت میکند. دیگر همه محل میدانستند که او زن گریز است و از زنان فاصله میگیرد. برای همین کاری به کارش نداشتند. خیالشان راحت بود؛ اما هنوز هیچکسی نمیدانست چرا آقای زمانی هرروز دو وعده به تماشای قطارها میرود.
بیست سالی بود که برنامه آقای زمانی همین بود. معلمِ جدیدی برای مدرسه فرستاده بودند. معلمه زنی جوان و خوش بر رو بود. همه منتظر بودند که شاید آقای زمانی به معلمه توجهی بکند و از این عذاب تنهایی رها شود؛ اما آقای زمانی سرش در لاک خودش بود. معلمه طور دیگری تربیت شده بود. فکر نمیکرد همصحبتی با آقای زمانی برایش مشکل بتراشد. سعی میکرد که به هر بهانهای سر صحبت را با او باز کند تا از تنهایی و بیحوصلگی نجات پیدا کند؛ اما آقای زمانی هیچ التفات و توجهی به او نداشت. معلمه حرصش گرفته بود. باورش نمیشد که مردی زیبایی او را به همین سادگی نادیده بگیرد. تابهحال مردی را ندیده بود که به او بیتوجهی کند. از همان روزی که به روستا آمده بود، همه مردها به او توجه میکردند اما این مرد مغرور حتی نگاهش هم نمیکرد. تمام آرزویش شده بود اینکه بتواند در قلب آقای زمانی جایی باز کند؛ اما آقای زمانی آدم خاصی بود. همه روستا این را میدانستند. از وقتیکه معلمه به مدرسه آمده بود، آقای زمانی دیگر در مدرسه نمیماند. سریع خودش را به ایستگاه قطار میرساند تا با او برخوردی نداشته باشد. آن روز بعد از کلاس درس میخواست برود که معلمه سر راهش سبز شد و سؤالی را پرسید که هیچکس نپرسیده بود. آقای زمانی با چشمانی نافذ به او خیره شد. یک دقیقه تمام نگاهش کرد و بعد بیآنکه حرفی بزند از پیش او رفت. همان روز معلمه به مرکز زنگ زد و درخواست انتقالی داد.
حالا تنها معلم مدرسه خود او بود. هم به دخترها درس میداد و هم به پسرها. یک روز که کارش خیلی زیاد شده بود، یادش رفت که بعد از کلاس به ایستگاه قطار برود. شاید هم یادش نرفته بود و دیگر دلش نمیخواست به ایستگاه قطار برود. بالاخره او هم آدم بود، ربات نبود که از بک برنامه زمانبندیشده تبعیت کند. مشغول درس دادن به دخترکی بود که درسهایش را خوب نمیفهمید. دخترک شیرین بود. برخلاف بچههای دیگر از او نمیترسید و راحت از او بابت مشکلات درسیاش سؤال میپرسید. آقای زمانی هم از درس دادن به دخترک لذت میبرد. دخترک را دوست داشت. عطر موهای دخترک او را یاد کسی میانداخت. برق چشمهای دخترک برایش آشنا بود. از بابت اینکه خودش مسئول درس دادن به دخترها شده بود، خوشحال بود. تابهحال دختر را ندیده بود و اما امروز دختر پیش رویش از هر آشنایی برایش آشناتر بود.
خندههای دخترک او را به سالهای جوانیاش برده بود. یاد روزهایی میافتاد که جلوی مدرسه در انتظار دختری بود با موهای خرمایی و چشمان شیطان. دختر سوار بر موتور او میشد و دستهایش را دور کمر او حلقه میکرد و خودش را تنگ به او میچسباند. گرمای وجودش او را لبریز میکرد؛ اما دختر بد عهدی کرد. او به سربازی رفت و دختر عروس شد. بعد او از همه زنان برید. هیچ زنی دیگر در قلبش جایی نداشت. سال بعد، هوای شهر برایش خفقان اور شد. معلم شد و درخواست انتقالی به یک روستای دور افتاده را داد؛ اما همیشه دلتنگ بود. دلتنگ آمدنش. چیزی در اعماق وجودش به او می گفت که دختر چاره ای نداشته است. پدرش او را مجبور کرده است که تن به این ازدواج بدهد و دختر هم در فکر اوست. از مادرش شنیده بود که دختر خوشبخت است. برای دیداری مادرش هم به شهر نمی رفت که خوشبختی دختر را برهم نزند و خودش را در سکوت روستا حبس کرده بود. تنها ارتباطش با شهر همان قطار بود. به انجا می رفت تا شاید مسافری آشنا پای بر ایستگاه قطار بگذارد؛ اما رعنا خوشبخت بود و هیچ وقت نیامده بود.
بعد از رعنا به هیچ زنی نگاه نکرده بود. البته چرا نگاهی سرسری که شاید رعنا را میانشان بیابد؛ اما حالا این دختر ملوس عجیب به دلش مینشست. نمی توانست به او نگاه نکند. چشم هایش مهربانی های رعنا را به یادش می آورد. تمام دلخوریهایی که از رعنا داشت با نگاه کردن به این دخترک از دلش پر کشید. حالا برای اولین بار یادش رفته بود به ایستگاه قطار برود. برای اولین بارکاری را کرده بود که جزو عادتهایش نبود. به دخترک لبخند زده بود و دخترک گفته بود که همیشه میدانسته که شما مهربانید. دخترک از او خواسته بود تا او را به خانهشان برساند. بااینکه هیچوقت چنین کاری را نکرده بود؛ اما در برابر خواسته دخترک یارای مقاومت نداشت. با او همراه شده بود و او را تا دم خانهشان همراهی کرده بود. هرکسی که آقا معلم و دخترک را میدید تعجب میکرد. زیر لب چیزی میگفت اما جرئت نداشت که صدایش را بلندتر کند. همه حرفها نجوا گونه بود. پچپچها شروع شد. قبل از اینکه دختر و آقا معلم به خانه دختر برسند. کلاغها خبر آمدن آقا معلم و دخترک را به خانه رسانده بودند. پیرزنی شهری و زنی جوان با نگرانی جلوی در ایستاده بودند. دخترک به آغوش مادربزرگش رفت. آقای زمانی چشمهایش روی مادربزرگ قفل شد. مادربزرگ هم خیره آقای زمانی شد.
مادربزرگ با قطار سه و نیم رسیده بود.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده
2 پاسخ
چه داستان زیبایی، افرین لیلاجان، قلم تون روز به روز بهتر و شیواتر میشه، مانا باشید
ممنون عزیزم. خوشحالم که دوست داشتید.