روزنوشت بر اساس پیکر فرهاد از عباس معروفی
فکر میکردم زن روبروی آینه زنی دیگر است. جانی دوباره گرفته و قوی شده است. زنی که دیگر هیچ چشمی به درونش نفوذ نمیکند و تنش را پارهپاره نمیکند. فکر میکردم که دیگر احتیاجی به عواطف زنانهاش ندارد. زن درون آینه با زن دیروز فرق داشت؛
اما چه خیال باطلی آن تصویر، تصویر من نبود. تصویر مردی بود که دوشبهدوش من حرکت میکرد و به حدی نزدیک من بود که انگار من بودم و شاید هم من نبودم و من فقط برای اینکه از گزند او در امان باشم منی دیگر شده بودم. مگر میشود مردی را دوست داشته باشی و نگران باشی که به تو آسیب برساند. من او را دوست داشتم با تمام وجود اما نمیخواستم بداند که دوستش دارم. اصلاً نباید هیچکسی اینها را میدانست برای همین سخت شدم. زنی شدم که چهرهاش سخت شده بود. ظرافتهای زنانه در او از بین رفته بود؛ اما فقط یکشب از قرارمان دیرتر به خانه آمد و دیدم زن درون آینه شکست. دوباره همان زنی شد که سالها پیش بود. زن درون آینه را دوست نداشتم. سالها رنجکشیده بودم تا او را تغییر دهم اما حالا زن روبرویم شده بود، همانی که بود. روحش عریان شده بود. هیچ تنپوشی نبود که این روح عریان را بپوشاند. می خواست سنگی بردارد و آینه را بشکند. تصویرش را بشکند. مثل سال ها پیش که خودش را سوزانده بود تا از خاکسترش، زنی دیگر متولد شود. حالا زن درون آینه بی پناه و عریان به او دهن کجی می کرد. زن درون آینه بی رحم بود. واقعیت عریان زندگی اش را به او نشان داده بود. حالا می فهمیدم که این تصویر هیچوقت تصویر من نبود. تنها تصویر مردی بود که دوشبهدوش من حرکت میکرد. تصویر درون آینه اصلاً زن نبود.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده
2 پاسخ
دارم فکر میکنم زن درون آینه من هستم یا شبحی از منه که بهم زل زده و کنترلم میکنه.
متن عالی بود.
چه خوب که تو هم باهاش ارتباط برقرار کردی