روزنوشت بر اساس خواندن کتاب سلوک از محمود دولتآبادی
«من که دیری است باور یافتهام آدمیزاد نهفقط خصال تمام جانوران را در خود دارد، بلکه خصایص جمیع نباتات و جمادات هم در او هست پس چرا باید جا بخورم اگر شبها سگ میشوم.»
شب که آمد، اندیشناک و دلنگران از روز بعد، خود را باکارهای عقبافتاده مشغول کرده بودم. کودک هم به انجام تکالیفش مشغول بود. خطی مینوشت و بعد اظهار خستگی میکرد و شعری میخواند و تمام تمرکزم را برهم میزد.
کجا بودم، به یاد نمیآوردم. بهناچار از سر خط شروع میکردم به خواندن و ویرایش متنی که دیگر آنی نبود که نوشته بودم. نمیشود نویسنده را به نوشتن چیزی واداشت که با او هزار فرسنگ فاصله دارد. نوشته پر از شور و عشق و هنریام همانند جنازهای تکهتکه در چمدان افتاده بود و من نعشش را با چمدان کهنهام در میان سطور کاغذ به اینور و آن ور میکشیدم.
حال دیرخوابی دخترک به بهانه انجام تکالیفش باعث شده بود که احوالاتم تغییر کند و هر آن میرفت که یکی از آن خصایل حیوانی در من ظهور کند. نفسهای عمیق میکشیدم که بتوانم با شمشیری برنده در برابر این سگ هار بایستم. کار به اتمام رسید. سگ در سایه مانده بود. به رختخواب پناه بردم تا سگ هار آرامشش را بازیابد و به کنج لانهاش برود؛ اما شبگردیهای دخترک شروع شد.
هر بار با صدای پایش از خواب پریدم؛ اما مقاومت کردم. از رختخواب بیرون نیامدم. پریشان بودم. یک ثانیه در خواب بودم و ثانیه بعد در توهم خواب. چارهای نبود باید بیدار میشدم. گویا آغوش مرا میخواست. در آغوشم آرام گرفت و به خواب رفت؛ اما جنگی درون من بود. خبر خوب این بود که بالاخره پیروز شدم و آن سگ وحشی شکست خورد؛ اما مگر میشود برای همیشه این حیوانهای درون را نابود کرد. آنها همیشه در کمین نشستهاند که دریچهای باز شود و به بیرون بجهند. آنها منتظرند تا با کوچکترین اشتباهی تو را تکهتکه کنند. نهفقط تو را که تمامی آدمیان را و آدمی اگر نتواند در برابرشان ایستادگی کند، ارتشی است جهانی از تمام بدیها و چه کسی میتواند در برابر این ارتش ایستادگی کند جز خود او.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده