کلاغ
پنجمین روز
سال ها پیش وقتی تازه اولین کتابش به چاپ رسیده بود، تصمیم گرفت که داستانی دربارهی کلاغها بنویسد. برای نوشتن داستانی درباره کلاغها، بایستی با این حیوان بیشتر آشنا میشد. به رفتار و حرکاتشان توجه بسیار میکرد. چندین فیلم و مستند درباره کلاغها دیده بود. دستآخر از این پرنده مرموز ترسیده بود اما منصرف نشده بود. نیرویی مرموز مرتب او را از این تصمیم منصرف می کرد اما او تصمیم گرفته بود که داستانش را هر طوری هست بنویسد با این وجود داستانش هیچوقت نوشته نشد.
چه اتفاقی افتاد؟
نویسنده صبح همان روزی که بالاخره بر ترس هایش فائق آمد، ناپدید شد.
صبح خیلی زود از خانه بیرون زد. کلاغها موجودات اجتماعی نبودند. نمیشد آنها را در شلوغی روز و میان جمعیت دید. بنابراین قبل از اینکه آفتاب سر بزند از خانه بیرون رفت. در کسوت مردان کارگر از خانه بیرون رفت. کاپشن و کلاه و شال همسرش را به تن کرد و چکمههای او را هم پوشید. شالگردن را تا زیر چشمهایش بالا آورد و کلاه را تا زیر ابروانش پایین کشید. بنابراین هیچ کس خروج او را از خانه ندید. ترسی موهوم از کودکی با او بود که اجازه نمیداد که وقتی تنهاست خودش باشد. دستهایش را در دستکش پنهان کرده بود و پا در باریکه راه منتهی به باغ پشت خانهشان گذاشت.
زمین پوشیده از بستر مرده گیاهان بود. هر قدمی که برمیداشت و به روی زمین میگذاشت، صدای شکستن استخوان شاخ و برگ درختی بلند میشد . بااینکه آهسته قدم برمیداشت اما پوشش اش وزن او را بیشتر از حد معمول کرده بود و قدم برداشتنش سخت بود و تعادل نداشت. او سعی میکرد آهستهتر قدم بردارد که صدای این کشتار فجیع به گوش آدمیان نرسد. هنوز هیچ کلاغی را ندیده بود.این طور به نظر می رسید که سرما و برودت هوا کلاغها را در لانه هایشان پنهان کرده باشد. اما فصل پاییز گیرم که آخرش هم باشد، فصلی نیست که کسی از سرما بلرزد اما او از سکوت باغ، می لرزید. از این همه سکوت خوف برش داشت. ترسی ناشناخته بر قلبش چنگ انداخته بود. نیروی مرموز او را به بازگشت به سمت خانه تشویق می کرد. اما او مصمم بود. در برابر ان نیرو ایستادگی کرد و به رهش ادامه داد.
درمیانه باغ آنجایی که کمتر کسی حاضر می شد به تنهایی به آنجا برود زن ایستاد. صحنه ی پیش رویش، او را از حرکت باز داشت.
کلاغها دایرهای را تشکیل داده بودند و کلاغی در میانشان بود. نباید قدم از قدم برمیداشت. اما از دیدن این صحنه ترسیده بود. مانند اجتماع آدمیان به محاکمه کلاغ خطاکار برخاسته بودند. کلاغها همانند آدمیان حرف میزدند. از صدای قار و قار خبری نبود. ترس باعث شد عضلاتش منقبض شود و تعادلش را از دست دهد و روی زمین بیفتند با افتادنش روی زمین صدای مهیب مرگ بلند شد و برگها با وزش باد به هوا برخاستند. کلاغها بهیکباره برگشتند. با چشمهایی به خون نشسته به نویسنده جوان زل زدند. نویسنده نفسش را در سینه حبس کرد. کلاغها آرامآرام بافرمان مارش نظامی جلو آمدند. نویسنده قادر نبود کوچکترین تکانی بخورد. فریاد حمله صادر شد. بیش از هزاران کلاغ از زمین و آسمان پدیدار شدند و به سمت او هجوم آوردند. باآنکه در پوشش آن لباسهای ضخیم مستور بود اما تکهتکهاش کردند. او فریاد میزد و اشک میریخت. کلاغ ها بی رحمانه او را به خاطر بی حرمتی به اجتماع مخفیشان مجازات کردند. چه مجازات سختی.
قساوتشان تا جایی پیش رفت که چشمهایش را از کاسهی سرش درآوردند. حالا جای اشک خون بود که بر روی صورت نداشتهاش میچکید. هنوز فریادهای دلخراش نویسنده در میان شاخ و برگان درختان میپیچید که کاسه سرش شکافته شد و مغزش طعمه پادشاه کلاغها شد.
و اینگونه داستان کلاغها برای همیشه مسکوت ماند.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده