داستانی تازه، نویسنده ی تنبل
خانم شیرین هر هفته برای مجله کودکان یک داستان تازه هوا میکرد. ناشر به او گفته بود که صفحهی او طرفداران زیادی دارد. کودکان و بزرگسالان همه طرفدار داستانهای او هستند.
باآنکه نوشتن داستان برای او ساده و راحت بود؛ اما چند روزی بود که نمیتوانست داستان بنویسد. هر بار که دستبهقلم میشد، اتفاقی میافتاد. یکبار لوله آب میترکید، بار دیگر شیر روی شعله سر میرفت. دفعه بعد هم که همهچیز خوب و خوش بود، یکهو بیمار میشد؛ این آخری از همه بدتر بود.
یک روز بیشتر به موعد تحویل داستانش نمانده بود؛ اما او حتی ایده اولیه داستان هم به سرش نزده بود. در رختخواب که نمیتوانست داستان بنویسد. انگشتانش یخزده بود. هیچ حرکتی وجود نداشت.
پیش خودش فکر کرد، کاش صفحهکلید به مغزش وصل میشد و تمام داستانهایی که در ذهنش جرقه میزد را روی صفحه رایانه نمایش میداد. او فقط فکر میکرد و رایانه داستانش را تایپ میکرد. اینطوری دیگر لازم نبود از جایش بلند شود. و اینچنین شد که ایدهی داستانی تازه بهیکباره در ذهنش نقشبست.
نویسندهی تنبل:
نویسندهی تنبل یک نویسندهی خاص بود.
تنبلها عاشق داستانهایش بودند. چراکه کار تنبلها را ساده میکرد. نویسنده تنبل فقط ایده میداد و بعد یکی که کمی از او تنبلتر بود ایدههایش را میدزدید. سپس آن را به یک مخترع تنبل میفروخت. مخترع تنبل، ایده تنبلی را اجرا میکرد که کمتر کار کند.
نویسنده تنبل محبوب همه شده بود.
اما پدر مادرها که عادت داشتند همهچیز را بهسختی و با تلاش بسیار به دست بیاورند، مرتب در گوش بچههایشان میخوانند که نابرده رنج گنج میسر نمیشود. آنها از دست نویسنده تنبل ناراحت بودند. آنها در انجمنهای شبانهشان، جمع شدند و تصمیم گرفتند کاری کنند که نوشتههای نویسندهی تنبل چاپ نشود.
ایدهی آخرش که باعث تولید قلم متصل به مغز شده بود، به ضرر خیلیها تمامشده بود. بچهها شبها که پدر و مادرشان میخوابیدند، قلم را به سر پدر و مادرشان وصل میکردند و از خوابهایشان سردر میآوردند و خیلی به آنها خوش میگذشت؛ اما سران حکومتی هم از این قلمها استفاده میکردند و دلشان میخواست همه را با این افکار پلید زندانی کنند؛ اما جرئت این کار را نداشتند. چون آنوقت کسی نمیماند که از آنها اطاعت کند و آنها به آنها حکومت کنند. و حکومتشان از بین میرفت.
چنین نویسندهای را باید سر به نیست کرد. نویسندهای که تنبلیهایش کار دست همه مردم شهر میدهد، خیلی خطرناک است. دیگرکسی راه نمیرفت. تمام پیادهروها به سیستم نقاله مجهز شده بود و تنبلها که اهل پیادهروی نبودند، روزبهروز چاقتر میشدند. اگر هم مسیر طولانی بود با تاکسیهای برقی میرفتند.
شکایت مردم به گوش قاضی رسید. نویسندهی تنبل احضار شد. چند نامه به در خانهاش رسید؛ اما نویسنده تنبل فقط به ایمیلهایش جواب میداد و با نامههای صندوق پستش کاری نداشت.
مأمورهای دولتی آخر مجبور شدند بروند و او را بهزور از خانهاش بیرون بکشند.
بازجوییها و محاکمههای نویسندهی تنبل هیچ فایدهای نداشت. متهم اصلی دزد ایدههای نویسنده بود.
در جلسه بعدی دزد احضار شد؛ اما دزد تنبل هم مقصر نبود. متهم اصلی مخترع بود.
مخترع هیچوقت در جلسه حاضر نشد. او که میخواست با موشک سریع و سیرش به جلسه بیاید. هیچوقت به جلسه نرسید و بهجای دادگاه به فضا پرتاب شد. پرونده بسته شد.
دیگر ایدههای نویسنده تنبل خطرناک نبود.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده
4 پاسخ
نمیدانم چه تز مهمی پشت سر”صد داستان در صد و پنجاه روز” وجود داره اما چیزی که در وهله اول به نظر میسد ، کمیت ، فدای کیفیت شدن است .
استاد درس اقتصاد ما همواره یک جمله را در ابتدای مثالهای درسیاش بیان میکرد : فرض محال ، محال نیست .
داستان “نویسنده تنبل” با گیرایی دلنشین و موضوع بکر خود مرا بفکر واداشت تا فرض محالی را برای خود ، فرض بگیرم . فرض کنیم چهار نویسندهی نوپا با هم قرار میگذارند که هر کدام صد داستان بنویسند . در مدت کوتاهی ما با چهارصد داستان جدید روبرو هستیم که بیش از نود در صدشان بعلت تعجیل در نگارش از کیفیت مطلوبی برخوردار نیستند . اکنون کافیست یکنفر به گلچین کردن ایدههای ناب و ویرایش و شاخ و برگدادن و نهایتا چاپ آنها اقدام کند .
در وهله اول شاید به نظر برسد که کمیت فدای کیفیت شده است. اما مسئله مهم این است که ما به صرف اینکه در روزهای اول قادر نیستیم داستان های خوبی بنویسم و داستان هایمان آبکی و بدرد نخور است کلا از صرافت اینکار می افتیم و بی خیال داستان نویسی می شویم. اما اگر همین گام های کوچک و به ظاهر بی اهمیت را به درستی برداریم ، در نهایت داستان هایمان قابلیت چاپ پیدا خواهند کرد. ما از فضای وب سایت برای این استفاده می کنیم که اولا به این تعهد پایبند باشیم و بعد از چند روز هدف اولیه مان از شروع داستان را فراموش نکنیم و ثانیا تمام این داستان های کوتاه چند خطی در حد یک ایده است و اگر ایده ای به مذاق چند مخاطب خوش بیاید نویسنده به این فکر می افتد که ایده اش را شاخ و برگ بدهد و بعد از بازنویسی ان را برای چاپ اماده کند.. بهرحال این تمرین بیشتر برای دست گرمی است جهت خشک نشدن قلم نویسنده در روزمرگی هایی که همه ما به آن کم و بیش دچاریم.
پس لطفا این داستان را بعدا و در فرصت مناسب شاخ و برگ بدهید چون قصه اش جذاب بود .
حتما