مهارتهای مدیریت بحران را یاد بگیرید
زندگی شبیه به جادهای است که گاهی شیب آن ملایم و گاهی پر از فراز و نشیبهای سخت و طاقتفرسا است. رانندهی تازهکار نمیتواند بهسادگی در جادههای کوهستانی رانندگی کند؛ اما رانندهی ماهر میداند که باید با چه سرعتی حرکت کند و چطور ماشین را در جادههای کوهستانی کنترل کند که سفری امن و بیخطر داشته باشد. مدیریت بحران هم مثل رانندگی یک مهارت است که باید آموخته شود.
به احساسات خود اجازه بروز بدهید.
برای همهی ما زمانهایی پیش میآید که در بحرانی قرار بگیریم. به دلیل استرس و فشارهای روحی که تحمل میکنیم قادر نیستیم به برنامهها و اهداف خود پایبند باشیم. این مسئله طبیعی است. کمتر کسی هست که بتواند در شرایط سخت، بیاهمیت به بحران پیشآمده، روند طبیعی زندگی خودش را پیش بگیرد. انسانها با احساسات خود عجین شدهاند. در مواقعی که عزیزی را از دست میدهند یا شکستی را در زندگی متحمل میشوند با بحرانی بزرگ روبرو شدهاند و قطعاً نمیتوانند بهسادگی با شرایط کنار بیایند. چیزی که مهم است این است که به احساسات خود اجازه بدهیم که بهراحتی خودشان را نشان بدهند. برای مدت محدودی دوره سوگواری را طی کنیم و بعد آن سعی کنیم باکارهایی که میتواند احساساتمان را بهتر کند آرامآرام به روال طبیعی زندگی برگردیم.
افراد نازپرورده، مدیریت بحران را بلد نیستند و با کوچکترین سختی از پا درمیآیند و به سراغ مصرف آرامبخشهایی مثل الکل و مواد مخدر میروند؛ اما کسی که شکستهای زیادی داشته است و بعد از هر شکست به راهش ادامه داده باشد، بهراحتی از پس شکستهای دیگر برمیآید. برای اینکه بتوانید از پس مشکلات برآیید بایستی آمادهباشید. قرار نیست زندگی همیشه بر وفق مرادتان باشد. باید خودتان را برای سختیها آماده کنید.
بحران بیماری همه گیر
این کتاب را در دورهای نوشتم که بیماری همهگیری جهانمان را تحت تأثیر قرار داده بود. مرگ عزیزان و مشکلات اقتصادی از پیامدهای این بیماری بود که همه افراد با آن درگیر بودند. طبیعی است که هرکسی بهنوعی با این بیماری درگیر شده بود و زیانهای جبرانناپذیری را متحمل شده بود؛ اما مسئله مهم این بود که چطور میشود بعد از بحران پیشآمده به زندگی ادامه داد و متوقف نشد.
گذر از بحران
حادثهای که شخصاً تجربه کردم تا مدتها ذهن مرا به خود مشغول کرده بود؛ اما اجازه ندادم که بر روند رسیدن به اهدافم خللی ایجاد شود. به خاطر وجود فرزند کوچکم نمیتوانستم به احساسات خودم اجازه بدهم که بروز پیدا کنند و تمام احساساتم را پشت دریچه قلبم پنهان کرده بودم. احساساتی که داشتم اجازه تمرکز بر کارهایم را از من صلب کرده بود؛ بهطوریکه کاری که در ده دقیقه باید انجام میشد، چند ساعت طول میکشید و بهجای اینکه مرا به سمت اهدافم هدایت کند برایم فرسودگی بیشتری را به ارمغان آورده بود. از طرفی برای وضعیت پیشآمده هم کاری نمیتوانستم بکنم. دو حس را تجربه میکردم حس ناراحتی از پیش آمد ذکرشده و حس عصبانیت و بیلیاقتی از متعهد نبودن به برنامه و اهداف کاریام. باید تصمیم میگرفتم که قرار است همین روند اشتباه را ادامه بدهم یا جایی آن را متوقف کنم. برای همین مدتی را در تنهایی سپری کردم و تمامکارهایی که برای سوگواری لازم بود، انجام دادم. بعدازاینکه ازلحاظ احساسی تخلیه شدم، توانستم روزهای بعدی، با برنامهریزی دوباره و تخصیص تایم بیشتری به استراحت و مراقبه برنامههایم را از سر بگیرم. من تمامکاری که لازم بود را انجام داده بودم. اینکه حالا یک جا بنشینم و مرتب غصه بخورم و با خودم بگویم حالا چه میشود؟ هیچچیزی درست نمیشد فقط من ضعیف میشدم و بهتبع آن همسر و دخترم هم این لحظات غمناک را بیشازپیش تجربه میکردند؛ بنابراین سعی کردم قوی بمانم و بجای حرف زدن از مشکل پیشآمده و بیشتر کردن آن، آن را روی کاغذ بنویسم. بهنوعی با نوشتن میخواستم آن را از ذهن خود، بیرون بکشم. حتی از تهدید پیشآمده بهعنوان به فرصت بهره گرفتم و ایدهای برای نوشتن یک داستان کوتاه پیدا کردم.
تنها چند روز با بحران دستوپنجه نرم کردم و بعد بهطور کل فراموشش کردم. بهمحض اینکه ذهنم تمام و کمال از مسئله پیشآمده، رها شد و کارهای جدیدی را شروع کردم، مشکل حل شد. ما نمیدانیم که خداوند در پس هر سختی چه رحمتی را برایمان قرار داده است؛ اما باید پذیرای مشکلاتی که برایمان پیش میآید باشیم تا بتوانیم بهسلامت از آنها عبور کنیم. هر سختی درسی در خود دارد که قطعاً باعث رشد و توسعه فرد میشود. چیزی که در ایام بحران بیشتر کمکحالم بود، توانایی نوشتن و اندیشهای بود که دست آورد نوشتن بود؛ اما در گذشته که نمینوشتم دستوپنجه نرم کردن با مشکلات و بحرانها واقعاً برایم سخت بود.
نوشتن راه حلی برای گذر از بحران
بنابراین یکی از راههایی که میتواند برای حل مشکلات و گذر از بحرانها به کارتان بیاید، نوشتن است. سعی کنید شفاف فکر کنید و آنها را بنویسید تا بتوانید برای آنها راهحلی بیابید. مرتب از خودتان سؤال بپرسید و سعی کنید به سؤالها جواب بدهید. سؤالهای خوب و پاسخهای خوب قطعاً برایتان مثمر ثمر خواهند بود.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده
9 پاسخ
از ایده فصل دهم در حالی عبور میکنم که اعتقاد دارم نباید از موضوع بدین مهمی که توسط شما به طرز ماهرانهای پردازش شده است بسادگی گذشت . پیشنهاد من اینست که حداقل چند راهکار منطقی و اصولی را در این بخش ارائه دهیم . شما با اتکا به دانشتان و من به کمک تجربهام خواهیم توانست از پس این مهم برآییم . بنابراین فایل مربوط به این ایده را نیمه باز نگهمیدارم .
ضمنا بابت روحیه نقدپذیر و شخصیت با انصافتان ، از شما صمیمانه تشکر میکنم .
خیلی ممنون. حتما تا به پایان رساندن این مجموعه به سراغ این فصل دوباره برمی گردم و با دید وسیع تری موضوع رو بررسی می کنم
و اما …. بنطر من عبارت ” باید به انسان بودن او شک کرد” کاملا اشتباه است . انسان و انسانیت چیزی نیست که بتوانیم آن را فقط در رویارویی با یک بحران بسنجیم . مخصوصا این که شیوه کسانی که رویهای خونسرد را در حل بحرانها پیش میگیرند قطعا نسبت به افرادی که شتابزده عمل میکنند ارجحیت دارند . ما نمیتوانیم فقط بخاطر این که یک فرد در مواجهه با بحران ، مانند ما عمل نمیکند یا مانند ما فکر نمیکند یا مانند ما درگیر قضایا نمیشود ، برچسب غیر انسان بودن بزنیم . البته این را میدانم که ممکن است این برداشت ، منظور شما نبوده باشد ولی از منظر یک مخاطب و خواننده کتاب ، چیزی که نوشتهاید بخواهید یا نخواهید همین تعبیر را دارد . شاید بهتر بود مینوشتید : ” باید به درک و احساسات او شک کرد” .
من با بیان این مساله بار دیگر فصل دهم را خواندم و متوجه شدم که با انکه من به عنوان نویسنده منظور دیگر داشته ام اما شما برداشت دیگری کردید و این کاملا قابل قبول است. برای همین نوشته رو اصلاح کردم و کمی ملایم تر آن را نوشتم. ممنون از دقت نظر شما
در ابتدای ایده ، مثال جاده ، کوهستان و راننده را آوردهاید . اتفاقا الان مدتیست که در همین حال و روز قرار دارم . منتها نه در جاده و نه در کوهستان بلکه در کتاب خوشههای خشم که حدود یک ماه است مطالعه گروهی آن آغاز شده است . در این رمان که توسط جان استاین! بک نگارش شده است ، مردمانی که تملک زمینهایشان را به علت گرفتن وام از بانک ها از دست داده اند با کامیونهایی فرسوده عازم سفری چند هزار مایلی به سمت کالیفرنیا میشوند . البته دومین بار است که این کتاب را بصورت گروهی مطالعه میکنم ولی ماجرایی برای یکی از شخصیتهای رمان در انتهای کتاب اتفاق افتاده بود که پس از اولین مطالعه گروهی به طور ناباورانهای برای خودم اتفاق افتاد . برای همین دوبارهخوانی این کتاب به جای بی اشتیاقی ، لذتی مضاعف برای من دارد .
پناهگاه دهم
برای رسیدن به پناهگاه دهم مدت زیادی در راه بودم . هوای سرد پاییزی و اتفاقات بین راه باعث شده بود تا این دفعه دیرتر از برنامه زمانبندی شده به اقامتگاه برسم . خوشبختانه مسیر رسیدن به پناهگاهها مشخص است و با علامت گذاریهایی که نویسنده نوپا در طول راه انجام داده است نگرانی بابت گم کردن مسیر حرکت ، حتی در دل تاریک شب ، وجود ندارد . داخل اقامتگاهها هم از امکانات رفاهی خوبی برخوردار است . برای همین برایم فرقی نمیکند سحرگاه به پناهگاه برسم ، یا اواسط ظهر زمانی که خورشید در اوج آسمان قرار دارد یا نیمههای شب . اما این را میدانم که وقتی بدانجا برسم همه چیز فراهم است و میتوانم انتظار داشته باشم که از یک آرامش کامل بهرهمند خواهم بود . درست مانند دیشب وقتی که در زیر نور ماه ، آخرین گامها را برای رسیدن به استراحتگاه بر میداشتم . کافی بود تا از شیب ملایم تپه روبرویم بالا بروم تا به پناهگاه دهم برسم . از طول دیواره چوبی کلبه با دو پنجره کوچک آن میتوانستم بفهمم که این پناهگاه از پناهگاههایی که تا به حال در آن بودهام ، بزرگتر است . این استراحتگاه نیز مانند بقیه اقامتگاهها در دامنه کوه بنا شده بود و پشت سر آن ، منظره مصمم کوهستان بیش از هر چیز دیگری جلوه میکرد . در سمت راست پناهگاه و در فاصله نسبتا زیادی دره عریضی وجود داشت . کورسوی چند روشنایی در دوردست ، در آن سوی دره که احتمالا مربوط به دهکده کم جمعیتی است ، دیده میشد . تا کنون به ندرت در طول راه با کسی روبرو شدهام . در واقع ، مسیر و محیط پیرامون پناهگاهها آنقدر بکر است که کوچکترین اثری از کسی مشاهده نمیشود . وجود یک درخت تنومند در سمت چپ اقامتگاه و پس از آن وجود تخته سنگهای بزرگ ، ابهت پناهگاه را چند برابر ساخته بود . اشتیاق بیتوته در اقامتگاه و نوشیدن یک لیوان دمنوش و لذت خواندن بخش دهم کتاب «۱۰۱ ایده توسعه فردی» ، خستگی مفرط بین راه را از تنم بهدر میکرد .
خیلی دوست داشتم ببینم نویسنده نوپا در این پناهگاه در مورد چه چیزی صحبت کرده است . از زمانی که با تفکرات و اندیشههای او آشنا شدهام ، بیشتر وقتم را با مطالعهایدهها و دلنوشتههای او میگذرانم . حالا دیگر به چند قدمی پناهگاه رسیده بودم . تابلویی که سر در اقامتگاه نصب شده بود توجهم را به خودش جلب کرد ، اما نوشته روی آن به راحتی خوانده نمی شد . چند قدم جلوتر رفتم . کولهام را زمین گذاشتم و سرم را بالا گرفتم . اکنون میتوانستم نوشته روی تابلو را بخوانم .
روی تابلو نوشته شده بود : “مهارتهای مدیریت بحران را یاد بگیرید”
این عنوان مرا به گذشتهای خیلی دور برد . لبخندی بر لبانم نقش بست .
در کلبه را باز کردم و وارد پناهگاه شدم .
ادامه دارد
خب ، با توضیحاتی که عرض کردم الان جا دارد عنوان کنم که این ایده بدون هیچ شکی کاملا در جایگاه یک ایده قرار دارد . اهمیت این ایده آنقدر زیاد است که نمیتوان به سادگی از آن عبور کرد بلکه باید راهکارهای علمی یا تجربی ارائه گردد . از آنجا که افسردگیها شایع و یک حالت بحرانی تلقی میشوند پرداختن به این بخش (مدیریت بحران) ارزش بسزایی دارد . در متن به نکات قابل توجهی اشاره کردهاید . خوشبختانه هر جا که قرار است ماجرایی را به رشته تحریر در آورید بهخوبی از پس آن برآمدهاید و این هنر شماست اما باید اصطلاحا آن نکات را شسته رفته کرد تا خواننده کتاب بداند در اینگونه مواقع به کدام بخش و کدام بندها توجه کند .
الان پناهگاه دهم هستم . وقتی داشتم وارد میشدم سر در ورودی پناهگاه ، تابلوی “مدیریت بحران را یاد بگیرید” الصاق شده بود . مضمون کلی مشخصه . با اشتیاق ، تمام ایده را خواندم . البته قبلا هم آن را خوانده بودم . اصولا من با یکبار خواندن ، آماده ارزیابی نمیشوم . اما نکاتی که بنظرم رسید را مطرح میکنم .
قبل از آن بهتر است این را بگویم که پیشتر به این نتیجه رسیدم که ما (من و شما) باید کاری را انجام دهیم و آن اینست که بیاییم و به ارزیابی ایدهها بپردازیم و ببینیم کدامیک واقعا و بطور صد در صد در جایگاه یک “ایده” قرار دارند . میتوانیم برایشان درصد مشخص کنیم . بهتر است این کار را دو نفری و به دور از چشم هم انجام دهیم و نتایج را مقایسه کنیم . شاید بگویید از نظر شما تمام ایدههایی که تاکنون نوشتهاید همگی در جایگاه واقعیه یک ایده قرار دارند . اما پیش بینی من اینست که در اصالت برخی ایدهها در مقام یک ایده دچار تردید هستید که البته تردید درستی است .
اما در این ایده ، ماجرای اول سنخیتی با مدیریت بحران ندارد و در واقع به بازگویی یک رویداد تلخ میپردازد . ولی ماجرای دوم که نقش شما در آن پر رنگ است با مدیریت بحران عجین است به یاد داشته باشید ، خواننده کتابتان ، ماجراهایی را میپسندد (خواهان شنیدن ماجراهاییست) که شما از آن عبور کرده باشید و نه کس دیگر . به عبارتی خواننده میخواهد مسائلی که لیلا علی قلی زاده شخصا با آن روبرو بوده و آن را تجربه کرده ، بخواند .
نظرات شما رو با دقت خوندم و دوباره مطلب رو بازبینی کردم. بایستی تغییراتی رو متن نوشته اعمال کنم. بازهم بابت وقتی که می گذارید خیلی سپاسگزارم