بعد از خواندن فصل یازدهم کتاب صحنه پردازی در رمان که دربارهی طنز بود، تصمیم گرفتم اولین طنز خودم را بنویسم که ایدهاش از یک قصه شبانه ایجاد شد.
به وقت هجده مرداد سال هزار و چهارصد
دخترم هشت ساله است و هنوز هم شبها من را مجبور میکند که ساعتها برایش قصه بگویم. گاهی از شدت خستگی هیچ ایدهایی برای ساخت داستان به سراغم نمیآید. به ناچار به هر سوژهایی مثل ماشین قدیمیمان متوسل میشوم.
این داستان در یک شب تابستانی وقتی دخترم هشت سالش بود، ساخته شد.
یک روز خیلی خیلی خوب تابستانی که از شدت سردی و برودت هوا، عرق سردی از سر و بدن هر جنبدهای میریخت، خانواده آقای الف تصمیم گرفتند که به مسافرت بروند. آنها علاقهی زیادی به سفر کردن داشتند. تقریبا هرجایی که فکرش را بکنید، رفته بودند به جز شمال کشور، اصلن از بس که آنها به شمال نرفته بودند، راهش را هم بلد نبودند. سوار یک ماشین خیلی خوب که فقط کولر نداشت، شدند. در تابستان اصلن لازم نیست، کولر ماشین را روشن کنید. کافی است، شیشه را کمی پایین بکشید تا هوای خنک بیرون، به داخل ماشین بیاید. البته اگر شیشه پایین بیاید.
البته آن ماشین ایرادهای جزئی دیگری هم داشت که مهم نبود. مثلن گاهی کمی آمپرش بالا میرفت و جوش می آورد که چندان مهم نیست. یا اینکه صندلیهایش آنقدر تمیز است که تو دلت نمیآید رویش بنشینی. ضبط صوت و شیشههایش هم کمی مشکل دارد، که این ها باعث نمیشود که فکر کنیم خدای نکرده ماشین مشکلی دارد. در کل ماشین خیلی خوبی است و خانواده خدا را شاکر هستند که چنین ماشینی نصیب شده است.
مادر خانواده به محض نشستن بر روی صندلی جلو، بادبزنش را در آورد و صرفن از روی عادت شروع به باد زدن خودش کرد و رو به پدر خانواده گفت: «عزیزم. میگم میخواهی دیگه مسافرت نریم. آخه تو که میدونی من عاشق سفر کردنم؛ اما این دختر کوچولو زیادی غرغرو هست و مرتب از همه چیز شکایت میکنه. مثلن توی روز به این خنکی میگه هوا گرمه. من واقعن حوصله غرغرهاش رو ندارم.»
دختر کوچولو با دقت به حرفهای مادرش گوش میداد ولی چیزی نمیگفت.
پدر که به زحمت ماشین را روشن کرده بود گفت: «واقعا غر غر میکنه؟ به نظرت به کی رفته؟ من که غرغرو نیستم.»
مادر بادبزن را با شدت بیشتری در هوا تکان داد و با دستمالش چند قطره عرقی را که بر پیشانیاش نشسته بود، پاک کرد و با طنازی و در حالی که تن صدایش از حد معمول نازکتر شده بود گفت: «عسیسم میخوای بگی من غرغرو هستم؟»
پدر: «نه معلومه که چنین جسارتی نمیکنم. شما غرغرو نیستید ولی واقعا به کی رفته؟ نکنه بچهی ما نباشه؟»
مادر: «وا پس بچهی کیه؟ یادت نیست همون روز اول توی بیمارستان به خاطر اینکه شبیه مادر جناب عالی بود غش کردم.»
پدر: «آره آره راست میگی بچه خودمونه. ولی اصلا شباهتی به من نداره.»
مادر: «آقا دیگه دارید کم لطفی میکنید. کپ خودتونه. مثل شما دائم تو تلویزیونه و داره تنقلات میخوره.»
دخترک دوباره گوشش را تیز کرد و از شدت ناراحتی بینیاش کمی سر بالا شد و چشمهایش به یک گوشه دوید و دهانش به گوشه دیگر مایل شد.
پدر دخترک را از توی آینه دید و گفت: «بهتره بحث رو عوض کنیم. دخترجان انگار حسابی عصبانی شده. از دماغ سربالاش معلومه.»
مادر: «تو که اصلا ناراحت نمیشی؛ اما ببین من ناراحت یا عصبانی میشم دماغم سربالا میشه؟»
پدر: «نه اصلن. پس این دختر به کی رفته؟»
دختر دیگر طاقتش تمام شده بود. از شدت عصبانیت میخواست صندلیها را گاز بزند؛ اما خدا رو شکر که به بیماری وسواس دچار بود و این کار را نکرد. وگرنه آن صندلیهای تمیز ممکن بود، کمی کثیف شوند و دخترک به بیماری ناشناختهای دچار شود. بهرحال با صدایی دورگه که معلوم بود به خاطر بغض فروخورده به وجود آمده گفت: «فکر نمیکنید یکی این پشت نشسته و تمام حرفاتون رو میشنوه؟»
مادر خندید و رو به همسرش گفت: «ببین حتی صداش هم یه جوریه. من که صدام خیلی نازکه.»
پدر هم گفت: «منم صدام مردونه و باکلاسه. راستی این تن صداش کمی عجیب نیست. واقعا نکنه بچه ما نباشه؟»
دختر فریاد زد:«وای. وای. وای. بسه دیگه خسته شدم از این حرفای مسخره تون.»
در همین موقع آمپر ماشین بالا آمد و پدر سریع خودش را به بیرون ماشین پرتاب کرد و کاپوت را بالا زد.
مادر رو به دخترش گفت: «واسه همین کاراته دیگه دلم نمی خواد مسافرت برم. دیدی داد و بیداد کردی ماشین جوش آورد.»
دختر شروع به گریه کردن کرد و پدر سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت: «یه قطعهاش سوخته. پیاده برین خونه تا من درستش کنم.»
مادر:«وا وسط این جاده کجا بریم خونه؟»
دختر در حالی که اشک هایش را با یک دستش پاک می کرد، با دست دیگرش دستگیره در را آرام کشید که از جا در نرود و از ماشین پیاده شد. بعد بازهم به آرامی در صندلی جلو را باز کرد و دست مادرش را کشید و گفت: «بیا مادر خوب به اطرافت نگاه کنی میفهمی که اصلا تکون نخوردیم.»
مادر خندید و گفت: «وا چقدر طولانی بود فکر کردم رسیدیم.»
دختر کلافه دستی به سرش کشید و گفت: «بله اینم یه مسافرت عالیه دیگه. حالا بیا بریم چمدونا رو باز کنیم که کلی لباس شستنی داریم.»
در حالی که از ماشین دور می شدند و به سمت خانه میرفتند پدر فریاد زد: «نه باز نکنید درست بشه میریم.»
مادر داد زد: «نه دیگه خیلی خسته شدم. حالا انشالله بازم فصل دیگه برنامه میزاریم با خواهرم و داداشم میریم.»
و به سمت خانه رفتند.
نوشته لیلا علی قلی زاده