یک قرن پیش بود که تعدادی دانشجو برای خوش گذرانی به شهر نیاسر کاشان رفتند. آن روز برخلاف روزهای دیگر که شهر شلوغ بود، پرنده در آسمان شهر پر نمی زد. خاک مرده روی شهر پاشیده شده بود. دانشجوها از اینکه شهر را قرق کرده بودند و جز خودشان کسی در پارک حضور نداشت، غرق شادی بودند. با ضبط صوت کوچکی که همراهشان داشتند بساط بزن و برقص و شادی را در جایی که فکر می کردند فقط خودشان حضور دارند، به پا کردند. صدای خنده هایشان از میان درختان سر به فلک شیده پارک کوهستانی گذر کرد. به آبشار برخورد و آبشار صدایشان را همراه بارش آبی زلال به جویبار فرستاد . صدایشان همنفس با شرشرآب راهی روستا شد. پیرمردها و پیرزن ها صدایشان را شندند. از روی تاسف سر تکان دادند و استغفرالله گویان راهی مسجد محله شدند. دانشجوها که خسته شده بودند از رقص و شادی هوس ماجراجویی دیگری به سرشان زد. می خواستند غار نوردی را هم تجربه کنند. اما دری آهنی روی مدخل ورودی غار با قفلی زنگ زده قرار داشت. بنابراین به جست و جوی نگهبان پارک رفتند. نگهبان پارک را پیدا کردند. از او درخواست کردند که اجازه بدهد که وارد غار شوند. نگهبان با تعجب نگاهشان کرد. چند دقیقه ای قیافه آن دختران شاد و خوشحال را از نظر گذراند. دخترانی که به روستایشان بی حرمتی کرده بودند. این هوسشان دیگر زیادی بود. نگهبان به قفل زنگ زده در اشاره کرد و گفت سال هاست که کسی وارد غار نشده است. اما دخترها برای ماجراجوییشان پافشاری کردند. نگهبان گفت:«باشد پس عواقبش پای خودتان».
دانشجوها سیزده نفر بودند. قفل در با کلی کلنجار باز شد و دری که معلوم بود مدت هاست رنگ روغن به خود ندیده با صدای بدی گشوده شد. دانشجوها با شجاعتی وصف نشدنی یکی یکی وارد غار شدند. مدخل ورودی غار پهن بود، جز چند عنکبوت و تعدادی قورباغه مزاحمت دیگری برایشان ایجاد نشد. صدای جیغشان همان اول کار بلند شده بود. اما آن ها سمج تر از آن بودند که با ماجراجوییشان خاتمه بدهند. نگهبان به آنها گفت که باید مسیر را تنها بروند و انتهای مسیر به دامنه کوهی می خورد که راه به روستا دارد. غار رییس جایی نبود که بدون راهنما بتوان از آن به سلامت گذر کرد و دانشجوها این را نمی دانستند. دانشجوها کمی که جلوتر رفتند به مدخلی رسیدند که کوتاه بود و مجبور بودند سرشان را پایین تر بگیرند. زیر پاهایشان خیس بود. چند نفری از ترس حشرات می خواستند راه آمده را برگردند اما نگهبان به آن ها گفته بود که مدخل ورودی را دوباره می بندد. بنابراین تنها گزینه پیش رویشان حرکت به جلو بود. بازهم جلوتر رفتند. مدخلی دیگر که به عمق زمین می رفت. مدخل تنگ شده بود. تعدادی از دانشجوها فوبیای ترس از مکان های تنگ و تاریک را داشتند. اما با اشک وآه به مسیر ادامه دادند. مدخل بعدی باز هم تنگ تر شد. حالا دیگر همه دانشجوها به خودشان بد و بیراه می گفتند. این ماجراجویی اصلا جالب نبود. راهرو ها باریک تر و کم ارتفاع تر شده بود. حالا تقریبا همه شان روی زمین می خزیدند. تمام تنشان پوشیده از گل و لای شده بود و معلوم نبود چه حشراتی به بدنشان چسبیده است. دختری فریاد زد من بر می گردم. اما برگشتی در کار نبود به محض این که تقلایی برای برگشت انجام داد، میان دیوارها گیر افتاد. دوستانش هیچ کمکی نمی توانستند بکنند ممکن بود،آنها هم اسیر شوند. اشک می ریخت و کمک می خواست. اما انگار دیواره ها با تقلای او تنگ تر می شدند و او هر لحظه بیشتر در دام می افتاد. دانشجوها تصمیم گرفته بودند که به مسیرشان ادامه بدهند تا بتوانند کسی را برای کمک بیاورند. اما راهروها مدام تنگ و تنگ تر می شدند. آن هایی که پرتر بودند میان راهروها گیر افتادند و لاغرها به مسیر ادامه دادند. بالاخره روزنه را دیدند. نور از میان روزنه به درون می تاید. راهروها یک دفعه پهن و با ارتفاع شدند. دانشجوهای باقی مانده که هفت نفر بودند، از فرط خوشحالی دویدند و هر لحظه به نور نزدیک تر می شدند. نزدیک و نزدیک تر و بعد بوم و سیاهی.
شب شده بود. بیشتر از چند ساعت می شد که دانشجوها به درون غار رفته بودند. بیرون غار نزدیک جایی که دانشجوها قرار بود ازآن خارج شوند، همه اهالی در حالیکه لبخند روی لبشان بود، جمع شده بودند. چند ساعت دیگر انتظار کشیدند. خیالشان که راحت شد. قفلی بر در خروجی هم زدند و به سمت خانه هایشان رفتند.
آن شب روستا زیر چتر سیه فام آسمان آسوده خوابید. کوهستان انتقامشان را گرفته بود و آنها یکپارچه شور و شعف بودند. اما شب های بعد صدای خنده دخترها دائم در کوه می پیچید، صدای خنده ای که به یک باره به فریاد و گریه تبدیل می شد. کوهستان بعد آن دیگر هیچ وقت، آن کوهستان قبل نبود. همه چیز آرام آرام تغییر کرد.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده