«اواخر پاييز ۱۳۵۹، يک سهشنبه سرد، حدود دو بعدازظهر. در دهانهی ترمينال، در ضلع شمالغربی ميدان آزادی تهران، دستفروشها، گاریهای دستی و مسافرين اتوبوس، وسط گردوخاک و دود گازوئيل و سروصدا و بوقبوق، درهم میلولند.
- جيگر… بهبه! سيخی دو تومن!
- ساندويچ آقا! ساندويچ تخممرغ!
- آقا اجازه… بكش كنار.
محوطهی داخل ترمينال كه تازه افتتاح شده يک چيز بیسروته، و لنگ و باز، عملا بيابان است. فقط گوشههايی از آن را چادرهای برزنتی زدهاند. ظاهرا اتوبوسهای عازم شمال و شمالغرب و حتی تركيه و اروپا از اينجا حركت میكنند.»
کتاب ثریا در اغما با این فضاسازی شروع میشود. ترمینال. نقطهی عزیمت. شروعی هنرمندانه برای داستانی که محوریت آن مهاجرت است.
ثریا در اغما نوشته اسماعیل فصیح، از نظر ادبی کتاب زیبا با نثری قوی پر از آرایه های ادبی است اما از آن کتاب هایی نیست که بتوانی بیکباره تمامش کنی. کمی سخت است، فضای کتاب حول پاریس و آبادان است. یک مرد جنگزده خواهرزاده اش در پاریس دچار ضربه مغزی شده است. به پاریس می رود تا برای خواهر زاده اش کاری کند. در پاریس دوستان قدیمی و عشق ایام جوانی اش را می بیند. یکسری افراد که معلوم نیست از زندگی چه می خواهند و سردرگم هستند هر شب دور هم جمع می شوند و بهانه خارج کردن پول رایج مملکت می خواهند به قهرمان داستان برای پرداخت هزینه های بیمارستان کمک کنند. این داستان به شرح حال تک آن افراد می پردازد. معشوقه قهرمان داستان، نویسنده نابغه ای که به قول او عروس هر محفل است، سعی می کند رابطه تازه ای با او برقرار کند اما او که می داند روابط معشوقه ماندگار نیست این اجازه را نمی دهد با این حال هنوز هم او را دوست دارد و هرجا که لازم است به کمک او می شتابد. قهرمان داستان انگار تنها آدم درست داستان است و به دنبال هیچ منفعت طلبی نیست اما هر کسی که در این داستان می خواهد به او و خواهر زاده اش کمک کند به دنبال چیزی است. چیزی که در داستان آزار دهنده است و ممکن است به مذاق هرکس خوش نیاید، فضای غمباری است که بر داستان حاکم است. حتی آن هایی که به ظاهر غرق در شادی هستند اما با مشکلات زیادی دست به گریبان هستند و شب و روز خودشان را در مستی غوطه ور کرده اند که چیزی از دور و برشان نفهمند. از طرفی این رمان یک رمان پر سوز و گداز عاشقانه هم نیست. با اینکه عشق هم در داستان وجود دارد. اما پشت صحنه در انتظار مرگ گمشده است. اوایل داستان کورسوی اندک امیدی مشاهد می شود اما از یک جایی به بعد خاک مرده روی صحنه های داستان پاشیده می شود.
اما چیزی که در این رمان کاملا مشهود است نثر فوق العاده قوی نویسنده و جان بخشی های بسیار زیبایش است که تقریبا همه جا وجود دارد.
صحنه های غم و مرگ با صحنه های زندگی در هم آمیخته است. و در آخرین صحنه داستان باز هم این تضاد زیبا خودش را در اوج نشان می دهد.
“جلوی آینه یک نفر با کیمونوی سیاه نشسته. از من خیلی دور است. از پشت شکل لیلا آزاده است. موهایش را که خیلی کوتاه آلاگارسون کرده بالای سرش یک وری پوش می کند. بروس توی دستش است. رو به من می کند. روی لب هایش روژ مثل خون تازه است. چشم هایش برق روشنی دارد. بلند می شود به طرف من می آید.
بیرون پنجره، شب لکاته ی پاریس زنده است. و شهر خودش را زیر بالکن فسقلی من وسط جنگلی از نئون و تاریخ تمدن پهن کرده – پر از زندگی و هنر، ساختمان و موزه، تاریخ و ادبیات، شعر و سنت، واقعیت و بیداری، جان و حرکت، نور و سکس، عشق و شراب، حرف و شور، حس و شادی، شادابی و خوشی، پول و دروغ، جاسوسی و خوردن، نوشیدن و سیگار کشیدن. پر کن پیاله را. در جایی هم ثریا در احتضار آخر دراز کشیده. در آستانه ی خشکی مرگ. زندگی ساده است. تو را از شکم مادر می اورند اینجا. به تو امید و عظمت دنیا را نشان می دهند. بعد توی دهانت می زنند، همه چیز را از دستت می گیرند، و می گذارند مغزت در کوما متوقف شود، صفر. انصاف نیست. بخصوص اگر مادرت منتظر باشد. است.”
فکر می کنم باید این کتاب را بارها و بارها بخوانم تا بتوانم از شیوه ی نگارش آن بهره بگیرم. شما هم اگر به ادبیات و داستان های ایرانی علاقه مند هستید توصیه می کنم که حتما این کتاب را بخوانید.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده