بعد از هزار سال تمامی خاندان به یک سفر دسته جمعی رفتند. سفرری به یک بیابان در دل کویری زیبا، سفری که آرزویشان بود، به تحقق پیوسته بود. می خواستند ستاره ها را در دل تاریکی کویر ببینند.
عده ای مامور شناسایی نقاط خوش آب و های بیابان و پیدا کردن چشمه های آب زیر زمینی شدند و عده ای دیگر مشغول درست کردن چای و غذا برای ناهار، برخی اسباب و اثاث زیادی با خودشان آورده بودند از انواع گوشی و پاور بانک گرفته تا انواع کفش، یادشان رفته بود به بیابان آمده اند و گوشی و این کفش ها به کارشان نمی آید.
چشمه آب زیرمینی کشف شد. چای و غذا اماده شد حالا باید همگی وسایل را جمع می کردند و به منطقه جدید کوچ می کردند. هرکسی در حد توانش کاری انجام داد. اما امان از دست زنی که فکر می گرد به عروس آمده است و چند دست لباس اورده بود تا در موقعیت های مناسب به تن کند. همه چی بهم ریخته بود، هیچ چیزی سر جایش نبود. به دنبال کفش هایش میان انبوهی از کفش ها می گشت. یک کفش زرد پیدا شد، کفش خودش بود. هرچه دختردایی اش التماس کرد همین را بپوش تا برویم زیر بار نرفت و باز گشت و گشت تا کفش های پاشنه بلند مشکی اش را که با لباسش ست بود پیدا کند. تا ان ها را پیدا کند و به پا بزند و به سمت چشمه راه بیفتد، شب شده بود و تنها بود. حالا به دنبال پتویی می گشت که روی خودش بندازد و در سرمای شب های بیابان جان ندهد. از دور صداهایی می شنید که او را صدا می کردند. اما فقط صدا بود. چیزی یا کسی را نمی دید. آسمان هم چنان تاریک بود که هیچ ستاره ای دیده نمی شد. از بس درگیر تجملات زندگی زمینی اش شده بود. از سفر جا مانده بود. در ان لحظات تنهایی هزاران فکر به سرش زد. هزاران دقیقه فرصت داشت که فکر کند. صدا ها دیگر قطع شده بود. خودش بود و خودش. در یک سیاهچاله عظیم فرو رفته بود. دیگر اثری از کفش هایش هم نبود. در آن مکانی که هیچ کس نبود به رفتار هایی فکر کرد که موجب شده بود از دنیا عقب بماند. لحظاتی که همه به اصل خودشان برگشته بودند و فهمیده بودند غرق در ظواهر دنیا بودن فقط و فقط کار را سخت تر می کند و با یک کتری روحی سیاه و دود گرفته و چند پتوی کهنه و لباس های خاکی در اوج خوشحالی بودند او با خودش کوله باری از لباس ها و ابزاری اورده بود که باعث خنده اطرافیانش شده بود. مضحک شده بود، اصلا خوشحال نبود. هرچه تماس می گرفت هیچ کسی در دسترس نبود. شارژ گوشی اش هم تمام شده بود و پاوربانکش را هم دیگر پیدا نمی کرد. کاش دقیقه ها به عقب بر می گشت. اگر بر می گشت، یک دست لباس ساده و یک کفش ساده که شن های بیابان به داخلش رسوخ نکنند می پوشید و از همان اول با تیم جستجوی چشمه همراه می شد. درست بود که پایش درد می گرفت اما حداقل کنار همسرش بود. شب های بیابان عجیب طولانی بود. فکر و خیالش هم ته کشیده بود. سرما مثل شعله های آتشی که وجود نداشت، زبانه کشیده بود. ان پتوی کهنه که بازمانده اسباب و اثاثیه دیگران بود، هم دیگر تنش را گرم نمی کرد. اما چاره ای نداشت باید تا صبح سر می کرد. کاش به جای تمامی این چیزها با خودش یک کبریت آورد بود تا اتشی درست می کرد که به نبرد با سرما برود.اخر چه کسی به بیابان با کفش پاشنه بلند می رود. کاش حداقل همان کفش های زرد را پوشیده بود تا همراه دختردایی اش می شد و قبل از تاریکی هوا به مابقی مسافران ملحق می شد. کاش کاش کاش…
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده