اگر بخواهم صادق باشم، باید بگویم که میل به خواندن کتاب های انگیزشی و آموزشی و برنامه ریزی های منظم روزانه، تا حدودی پرواز خیال را ناممکن کرده است. گویا تبدیل به رباتی شده ام. در ساعت مقرری می خوابم و در ساعت خاصی بیدار می شوم و به محض بیدار شدن کارهای روتین روزمره را انجام می دهم. کمبود خواب تا حدودی عکس العمل مرا در برابر حوادث و اتفاقات کوچک کم کرده است. البته زیاد هم بد نیست. حداقل در بعضی موارد خوب هم هست. چند شب پیش تازه از باغ آمده بودیم که دخترک گفت گرسنه ام. برایش غذایی گرم کردم و تا تمام کردن غذایش کنارش نشستم. به تماشای تلوزیون نشسته بودم اما در واقع تلوزیون نمی دیدم. انگار در خواب و رویا بودم. همراهمان از باغ یک حشره کوچک را سوغات آورده بودیم. روی گل های فرش نشسته بود. واکنشی در برابرش نشان ندادم. تنها در فکر بودم که با لیوان آبی که در دستم است آن را بگیرم و در جایی رهایش کنم. یا با پشت لیوان چنان بر فرق سرش بکوبم که آش و لاش شود. در هر دو صورت باید لیوان خالی از آب می بود. تا اب را بنوشم، حشره بد ترکیب به پرواز درآمد. دختر کوچولو آن را دید. بالا و پایین می پرید و اشک می ریخت که آن را بگیریم. اما من با ارامشی بی سابقه مابقی آب را نوشیدم و به دخترم گفتم اگر غذایت تمام شده برویم، تا بخوابیم. دخترم واکنش مرا که دید آرام شد. اگر وقت دیگری بود تا آن بیچاره را نمی کشتم، راحت نمی شدم. ان بی خوابی مرا از جنایتی هولناک باز داشت. این روزها ایده ها به سراغم می آمد، اما به سرانجامی نمی رسید. در چالش نوشتن ایده ها را روی کاغذ می آوردم.اما به بازخوانی و اصلاحش نمی پرداختم و درنتیجه چیزی برای انتشار نداشتم. همه را به روزهای دیگر موکول کرده بودم. راستش خیلی هم به خاطر بی خوابی نیست. امروز به بهانه خواندن کتاب به اتاقم رفتم و چند صفحه ای که خواندم کتاب به دست غرق در خواب شدم. دست و دلم به نوشتن درست و درمان نمی رود. از هر دری می نویسم و در نیمه راه رهایش می کنم. گرمای هوا کلافه ام کرده است. کلمات در گرما از نقطه امن خود بیرون نمی آیند. فکرم به همه جا پر می کشد و بی آنکه در نقطه ای کمی تعلل بنماید و لحظه ای صبر کند، پروازی برق آسا دارد. یک لحظه به شب های تابستان کودکی ام می رود. زیر نور ماه روی تشک های ضخیمی که مادر انداخته است دراز کشیده ایم . من و پسر عمویک مهدی و دختر عمه ی پدرم، پری که یکسالی از من بزرگ تر است. عمویم با دختر عمه اش ازدواج کرده و این دختر عمه که با او زیر نور ماه روی پشت بام خوابیده ایم، خاله پسر عمویم است. من دوسالی از پسر عمویم بزرگ تر هستم. می خواهم با پری حرف های دخترانه بزنم. اما مهدی خودش را بزور میان ما جا کرده است و دائم حرف می زند. قصد خوابیدن ندارد. کلاس سوم هستم و یواشکی کتاب های فهمیه رحیمی و نسرین ثامنی می خوانم هر جا که باشد داخل کمد، در انباری که می دانم سوسک و مارمولک هم دارد، با تمام ترسی که دارد، با لذت کتاب می خوانم. او هم عاشق کتاب است. بانوی جنگل را او به من داده تا بخوانم. می خواهیم درباره خوانده هایمان با هم حرف بزنیم اما مهدی کوچک است، ممکن است اسرارمان را به کسی بگوید. پری بزرگ تر است و بلد است چطور او را دست به سر کند. شروع می کند از زیبایی ماه حرف زدن. خوب که محو زیبایی ماه می شویم یک داستان من درآوردی درباره زنجیری که ماه از آسمان به پایین می اندازد و پسربچه هایی که با خود می برد را تعریف می کند. متوجه فریبکاری او می شوم. با او همدست می شوم و بهت و حیرتم را از این داستان نشان می دهم و سریع سرم را زیر پتو می برم. مهدی با دقت به حرف هایش گوش می دهد و بعد جیغی می زند و از پشت بام فرار می کند و به خانه شان می رود. چند دقیقه بعد صدای زن عمویم بلند می شود که می گوید پری فردا به حسابت می رسم و ما دلمان را از خنده می گیریم و بعد حرف هایمان را می زنیم. نگران فردا نیستیم. خیالم دوباره به پرواز در می آید. زیر پل ورسک ایستاده ام و عظمت آن مرا مسحور می کند. همیشه به سیاه کل که می رسیم دلم آشوب می شوم. میان حال اینده و گذشته می مانم. انگار در زندگی قبلی ام اینجا می زیسته ام. زنی با موهای کوتاه و سپید، با صورتی خندان و چشم هایی به رنگ ابی روشن و درخشان روی لبه کوه نشسته است و به دور دست ها خیره شده است و مرتب چیزی را در دفترش یادداشت می کند. هرکس که از کنارش رد می شود با احترام به او سلامی می دهد. او با یک لبخند جوابشان را می دهد. یک نقاشی از پل ورسک در خانه ام دارم. خودم آن را کشیده ام. همان زمان که هنوز مادر نشده بودم و زیبایی های دنیا روحم را تسخیر می کرد.
کمی بعد سفری به اصفهان دارم. شش سالم است. با تاکسی نارنجی پدر به سفر رفته ایم. به دیدن منارجنبان می رویم. خواهرم کوچک است مادرم ایستاده و او را در بغل نگه داشته است. من و پدر با هم به داخل یک برج می رویم. برج دیگر را تکان می دهند برجی که ما در آن هستیم، ناگهان تکان می خورد. این هنر معمار سازنده این بنای تاریخی است. احساس خوبی است. اما فوبیای قرار گرفتن در مکان تنگ سراغم می آید. می خواهم از آنجا فرار کنم. به زحمت خودم را از میان آدم ها می کشم و به بیرون برج می رسم. خیلی زود پشیمان می شوم ولی دیگر اجازه ورود ندارم. دفعه بعد که رفتیم برج ها را بسته بودند.
کاش آن روز نترسیده بودم.
بازهم سفری دیگر، مشغول شستن ظرف های ناهار هستم که خودم را کنار زاینده رود با امینه می بینم. امینه آوازی را سر می دهد. طراوت وآزادی که در صدایش وجود دارد مرا بوجد می آورد. صدای او با صدای جاری آب درهم آمیخته است و ملودی زیبایی را بوجود اورده است. قدم می زنیم و دوستان دیگرمان را هم می بینیم. امشب همه هوای خواندن به سرشان زده است. اگر در قید و بند اسارت نبودم همان جا می رقصیدم. سمفونی زیبایی از موزات از رادیو پخش می شود. دست از کار می کشم و به رقص در می ایم. پاهایم را سبک روی زمین می گذارم و چرخ می زنم. غرق در موسیقی می شوم و خودم را در سالن رقص می بینم. مثل کودکان شده ام. آزاد و رها بی هیچ قید و بندیمی چرخم و می چرخم تا به گذشته دور پرتاب می شوم. به آن روزهای گرم تابستان که تنها چهار سال داشتم. خواهرم تازه بدنیا آمده بودم. مادرم سرگرم کار خانه و نگهداری از بچه بود. من رها با دختر عمویی که دوسال از من کوچک تر بود، به هر کوچه ای سرک می کشیدیم. در گشت و گذارمان درختی را یافته بودیم که برگ هایش تا زمین کشیده شده بود. جلوی کارخانه ایرکو زیر آن درخت خاله بازی می کردیم. نگهبان کارخانه هر وقت ما را می دید می گفت که آنجا بازی نکنیم اما ما عاشق بازی زیر آن درخت بودیم. برگ هایش را به خاطر ما کوتاه کردند. دیگر نمی توانستیم آنجا بازی کنیم. پله های فلزی جلوی مسجد، مکان جدید بازی مان شد. آنجا می نشستیم و باهم به سفر می رفتیم. حالا روزهای زیادی از آن روزها گذشته است. درگیر شدن در زندگی روزمره تمام آن لحظات شیرین و پرواز خیال را از بین برده است. مدت زیادی بود که خاطرات زیبا را فراموش کرده بودم. اما وقتی شروع به نوشتن کردم همه خاطرات یکی یکی مثل قطاری سریع السیر از ایستگاه چشمانم، رد می شوند و لبخندی عمیق روی لب هایم خوش می نشیند.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده