شام آخر ادبیات
در عمارت مجلل و باشکوه آقای ادبیات میهمانی بزرگی برپا بود. میهمانان سرشناسی از اقصی نقاط دنیا در آن مجلس جمع شده بودند. عمارت آراسته شده بود به انواع استعاره هایی که از سقف آویزان بود. تشبیه ها و کنایه هایی که زینت بخش در و دیوار خانه بود، در گوشه و کنار به چشم می خورد. این تزینات در خشش زیبایی به عمارت بخشیده بود. میهمانان روی بندها و پاراگراف های خوش نقش و نگار نشسته بودند و دو به دو باهم مشغول گفت و گو و مراوده بودند که بانو شعر به همراه همسر جدیدشان آقای شعر نو از در بزرگ و سنگین خانه وارد شدند.
میهمانان برای لحظه ای دچار شوک ناگهانی شدند و کم مانده بود که تعدادی از آنها خدایی نکرده سکته هم بکنند. اگر من آنجا نبودم و حواسم به آنها نبود شاید جان به جان آفرین هم تسلیم می کردند. وضعیت بغرنجی بود. خانم شعر بعد از آن شوهر هایی که همه از خانزاده ها و شاهزاده های دربار بودند، که اصالتشان به حدی بود که چند کامیون و تریلی هم آنها را بار می زدند بازهم کم می آمد. حالا با این همسر جدیدشان دست به یک ساختار شکنی و ناهنجاری بزرگی زده بودند. آقای شعر نو که در بدو ورود، میزبان نامشان را اعلام کرده بود -و گرنه ما از کجا نام این الدنگ بی سرو پا را می دانستیم- ظاهری شیک و امروزی داشتند و در سخنانشان آنقدر جانم جانم به کار می بردند و لطافت و احساس از وجودشان تراوش می کرد که خیلی زود در دلهای برخی از میهمانان جا خوش کردند که از قضا همگی از جنس مونث بودند. حتی من هم کم مانده بود خودم را در آغوشش بیندازم و از او بابت آن کلمات زشت و ناپسندی که در اولین دیدار در دلم نثارشان کرده بودم عذرخواهی کنم. بزحمت جلوی خودم را گرفتم.
آقای مقاله عصا قورت داده در کنار خانم جستار نشسته بود. شاهد این دلبری ها آقای شعر نو برای جمعیت نسوان بود. مدام زیر لب بر پدر و مادر و جد و آبای کسی که او را پس انداخته بود فحش می داد. اما خانم جستار با اینکه تا حدودی به خانم شعر نو حسودی اش شده بود، در دلش قربان صدقه چنین مرد لطیفی می رفت و هرچند وقت یک بار هم به همسرش سقلمه ای میزد که یعنی بس است و آنقدر ریچار بار این بیچاره نکن که خدایی نکرده سایر میهمانان نشنوند.
در گوشه دیگر مجلس هم آقایان قصیده، مثنوی،چاپاره و رباعی و غزل جمع شده بودند. قبلا هرجا همدیگر را می دیدند رویشان را برمی گرداندند. حالا که همه زخمی بودند و یک دشمن جدید به نام آقای شعر نو داشتند، با هم همپیمان شده بودند. درست بود که همسر بانو شعر، لطیف و مهربان و سرشار از احساس بود اما این ها که نون و آب نمی شد. از اصالت بویی نبرده بود و با تمام آداب دانی و رفتار آقا منشانه اش اما از خانواده های اصیل نبود و تک تکشان در دلشان، خودشان را با آن آقا مقایسه می کردند و دست آخر هم نمی فهمیدند که آن مردک چه داشته که بانو او را به آن ها ترجیح داده است. اما آقای مثنوی که سر بلندی در ارائه افاضات و فضایلش داشت و شوهر اول بانو بود، خوب می دانست اگر کمتر از خودش تعریف کرده بود و بیشتر به بانو توجه می کرد هنوز هم جایگاهش را داشت.
در همین اثنا که تمام میهمان ها سرشان با به میهمان تازه وارد گرم بود، آقای گزین گویه با لباسی که عجیب تر از لباس سال پیشش بود وارد شد. تا مدتی حواس میهمانان را به خودش جلب کرد. لباسی نارنجی با شلوار پیشبندی زردی که آنقدر تنگ بود که تمام اندام های آقای گزین گویه به وضوح دیده می شد. خانمها از شرم سرشان را به پایین انداختند.
آقای رمان می خواست برود و به آن مردک جلف چیزی بگوید که خانم داستان کوتاه، دست های ظریقش را دور گردن او حلقه کرد و به این ترتیب آقای رمان توان نغز گویی و درشت گویی اش را از دست داد و سرش با عشق بازی با خانم داستان کوتاه گرم شد.
میهمانان یکی بعد از دیگری وارد شدند تا میزی مجلل چیده شد. میز شام مملو بود از کلمات قصار و ابیات زیبا و روان و کلمات سخیف و دشوار در عین حال خوش طعم که میهمانان به تمامی از این حسن سلیقه آقای ادبیات از انتخاب این غذاها لذت بردند.
بعد از شام آقای ادبیات به روی منبر رفتند و دوستان را دعوت به سکوت کردند.
«دوستان، عزیزان،آقایان گرامی، بانوان ارجمند، جامعه ما در خطر است. چیزها و آدم های جدیدی آمده اند که وجود ما را در جامعه به خطر انداخته اند. دیگر کسی سال تا سال سراغی از ما نمی گیرد. ما در اقلیت مانده ایم. انگار که می خواهند با بلدزر روی ما بروند و ما را با خاک یکسان کنند. دوستان دیگر هرچه سکوت کرده ایم بس است. بایستی از سایه بیرون بیایم و جمعیت خود را افزایش دهیم تا دیگر در اقلیت نباشیم. عزیزان من اجازه ندهید این نوگرایی غربی ما را به انزوا و افول بکشاند. چرا دست به زاد و ولد نمی زنید؟ چرا هیچ کدامتان کودکی ندارید؟تا کی این همه تجدد؟ باورکنید این تجدد ما را به نابودی می کشاند».
آقای گزین گویه بلند شد و گفت: « پدربزرگمان آقای نثر هم همیشه این خطر را گوشزد می کردند».
آقای مقاله با عصبانیت از جایش برخاست و با صدایی بلند و پر صلابت گفت: «تو دیگر چیزی نگو. تو خودت با این سر و شکلی که برای خودت ساخته ای برای جامعه ما در خطری. آنقدر وقیح و جلف آمده ای که خانم طنز و آقای فکاهی هم پیش تو کم آورده اند».
خانم طنز خنده مستانه ای سر داد و گفت:« خدا نکشتت آقای مقاله جمله های تو همیشه مرا می خنداند». آقای فکاهی بی آن که به جمع اهمیت بدهد، همسرش را در آغوش کشید و گفت:«زیباترین تو که به همه چیز و همه کس می خندی. این جمع دیوانه را به خودشان واگذاریم و برویم در گوشه ای خلوت کنیم».
قیافه آقای مقاله دیدنی بود. از عصبانیت به مرز انفجار رسیده بود. خانم جستار سعی در آرام کردن همسرش داشت. اما فایده ای نداشت. عصبانیت آقای مقاله به سایر میهمانان هم سرایت کرد و یکی یکی شروع به بحث های کوبنده و زد و خورد با دیگری کردند. آقای شعر نو در این وسط از دست همسران قبلی بانو کتک های فراوان خورد و مجلس حسابی به هم ریخت و میهمانان بعد از ویران کردن عمارت ادبیات با سر و دستی شکسته و لباس های پاره، پراکنده شدند. تنها کسی که در آن میهمانی ماند من بودم.
دل نوشته ای که با شرایط جدید خو گرفته و زاده همین جامعه اکثریت بودم.
داستانی طنزگونه الهام گرفته از یک خواب از نویسنده ای نوپا به نام لیلا علی قلی زاده با نام مستعار توکا
امیدوارم که داستان باعث ناراحتی جامعه نویسندگان و شاعران و ادبیات دوستان نشود که صرفا طنزیست و تمام گونه های نثر و شعر از اهمیت و جایگاه والایی در برابر این بنده حقیر برخوردارند.