زن همیشه در خواب هایش خودش را در خانه ای رو به دریا می دید. می توانست طلوع و غروب خورشید و انعکاس زیبای نور روی دامن امواج را نظاره گر باشد.
در تمام رویاهیش همسرش کنارش بود و کودکش آن بیرون کنار سنگ ها بازی می کرد. زن با اینکه رویای دیرینه اش حضور در آن ساحل لذت بخش بود. اما در خوابش آرامش نداشت. با چشم هایی نگران به کودکش می نگریست. حس یک واقعه قریب الوقوع او را همیشه آزار می داد. هر بار در خواب همسرش به سمت او می آمد و او را در آغوش می گرفت. اما او بی انکه بتواند عشق او را پاسخگو باشد به دخترش با آن چهره شیرن و صورت خندان نگاه می کرد و در چشم هایش جز نگرانی چیزی دیده نمی شد. می خواست دست همسرش را بگیرد و به او بگوید دخترک را نجات دهد اما قادر به این کار نبود و موجی عظیم به ناگهان دخترک را با خودش میبرد. دخترک دیگر نبود و او با فریادی دلخراش از خوا ب برمی خاست.
این رویا چه بود؟ دخترش حالا خیلی بزرگ شده بود اما کابوس شبانه اش دست بردار نبود. هر شب آن رویا را به وضوح می دید. رویایی که جزئی از زندگیش شده بود. اما دیگر نگران وقوع رویا نبود. همسرش به شدت از دریا بیزار بود. دخترش بزگتر از آن شده بود که در ساحل دریا بازی کند و مهمتر از آن که دیگر هیچ عشقی میان او و همسرش نمانده بود که حواسش را از دخترش پرت کند.