مکالمه بین دو مرغ عشق
دو مرغ عشق زیبا در قفسی حبس شده بودند. یکی که سبز قبا بود ریحان نام گرفت و دیگری که سفید رو با رگه هایی از آبی زیبای آسمان بود، آبی نام گرفت. آبی ماده بود و ریحان یک پرنده نر زیبا و باشکوه. انگار آبی از ریحان کوچک تر بود که دائم شیطنت می کرد و هر بار که دانه می خورد تمام قفس و اطرافش را مزین به ذرات ریز ارزن می کرد. ریحان و آبی هر دو عاشق سیب بودند.این را از اولین باری که برایشان سیب گذاشتم، فهمیدم. ریحان جلو آمد و نوکی به سیب زد: آبی خیلی خوشمزه است بیا امتحان کن.
آبی: از چیزهای جدید خوشم نمیآید خودت بخور اگر نمردی من هم می خورم.
ریحان: چه عشقی میان من و تو موج می زند. اگر نمردم تو هم می خوری؟!
آبی: پس چی به زحمت هیکلم را بعد از این همه ورزش کردن روی فرم آورده ام. نمی توانم که هرچیزی را بخورم. شاید چربی داشته باشد شاید هم قند، هر کدامش که باشد برایم مضر است.
ریحان: باشد باشد تو نخور چون خوشمزه بود به تو گفتم بخور ولی اگر نگران هستی نخوری بهتر است. خودم همه اش را می خورم.
چند دقیقه ای گذشت و ریحان چنان مشغول خوردن سیب و پرتاب تکه هایش به در و دیوار خانه بود که آبی طاقت نیاورد و آرام آرام به سمت ریحان و تکه سیب آمد.
- ایش… یکم برو اون ور تر منم امتحان کنم.
- فراموشش کن اصلا به درد تو نمی خورد من از جایم تکان نمی خورم.
- تکان نمی خوری باید چقدر نوک به تو بزنم که کنار بروی؟ هان؟
- هرچقدر هم نوک بزنی این سیب خودم است و کنار نمی روم اصلا برای تو ضرر دارد.
- آبی به تو می گویم برو اونور تا عصبانی نشده ام من فقط کمی امتحانش می کنم همه اش را که نمی خورم.
- نمی ترسی هیکلت خراب بشود یا بمیری.
- نه از مرگ نمی ترسم چون هنوز تو زنده ای. اما اگر یک ثانیه دیگر اینجا بمانی خودم می کشمت.
و بعد بال هایش را باز کرد و خودش را روی ریحان انداخت و شروع کرد به نوک زدنش. تمام معادلات ذهنی که از عشق دو مرغ عشق به یکدیگر داشتم بهم خورده بود. ریحان به ناچار عقب نشست و آبی با خیال راحت به خوردن سیب مشغول شد. بعد آن هر بار که برایشان سیب می گذاشتم ریحان عقب می نشست و اجازه میداد آبی از خوردنش سیر شود و بعد باقی مانده غذا را به او می داد. یک بار تکه ای تخم مرغ گذاشتم. آبی اهل امتحان کردن چیزهای جدید نبود جانش را دوست داشت. جلو نیامد ریحان هم کمی خورد و عقب رفت. آبی که رفتار ریحان را زیر نظر داشت فهمید تخم مرغ نیامد. ولی کافی بود ریحان چیزی را دوست داشته باشد بعد آن دیگر محال بود که آبی اجازه بدهد اول ریحان چیزی بخورد.
مطمئن شده بودم که عشقی میان آن ها نیست تا این یک شب که از خواب پریدم و آمدم آب بخورم صحنه ای زیبا را دیدم. ریحان و آبی در حای که به هم خیره شده بودند، باهم مکالمه ای عاشقانه داشتند.
آبی: ببخشید که آن روز اینطور با تو رفتار کردم.
ریحان: مهم نیست دلبرکم تقصیر من هم بود الکی سر به سرت می گذاشتم.
آبی: تو بهترین همسر دنیایی با این همه اذیت بازهم مرا می بخشی.
ریحان: تو که اصلا اذیتی نداری دلبرم. این ها هم همه نمک زندگی است اگر نباشد که دلمان در این قفس می پوسد.
آبی: راستی گفتی قفس اگر امکانش را داشته باشی که از قفس بروی، می روی؟
ریحان: اگر با تو باشد آری اما اگر بدون تو باشد هرگز. قفس بهترین جای دنیاست وقتی تو در کنارم باشی.
آبی: دوستت دارم
ریحان: من هم مهمینطور قلب من.
و بعد سرهایشان را نزدیک هم گذاشتند و به آرامی خوابیدند. عشقشان ستودنی بود و من چه ابله بودم که فکر می کردم عشقی در میان نیست.