در تمام مدتی که پیش خانم ب کار می کردم یک بار هم ندیدم که از زندگی اش راضی باشد. همیشه ی خدا از آقای الف ناراضی بود و جلوی رویش و پشت سرش بد می گفت. آقای الف مرد خیلی خوبی بود خیلی برای او زحمت می کشید اما خانم ب زحمت هایش را نمی دید و فقط صبح تا شب سر تاس و شکم گنده اش را به رخش می کشید. مانده بودم اصلا چرا با آقای الف ازدواج کرده بود. آقای الف واقعا مرد نازنینی بود با اینکه ظاهرش کمی بهم ریخته بود و قدش هم ای بگی نگی کوتاه بود اما به نظر من که بانمک و مهربان بود. تازه هر چند وقت یک بار برای من هم از ان میوه هایی که برای خانوم می گرفت یواشکی می خرید تا یک وقت چشمم به میوه ها نماند. با این همه مهربانی و دست و دلبازی نمی فهمیدم چرا اینقدر خانم ب از او بدش می آمد.
یادم می اید یک بار آقای الف برای خانم ب گردنبند زیبایی خریده بود. خانم ب چند لحظه ای در چشمانش برق شادی دیده شد اما بعد از چند دقیقه با گوشی اش به اتاق رفت. وقتی برگشت اثری از خوشحالی چند دقیقه قبل روی صورتش نمانده بود و به جای آن اخم غلیظی میان دو ابرویش جا خوش کرده بود. آقای الف دهانش را باز کرد چیزی بگوید که خانم ب عصبانی شد و هرچه از دهانش در می آمد به آقای الف گفت که حالا دیگر جواهر فیک و بدلی برایم می خری. بعد آن هم نشست روی صندلی راحتی اش و با دو دستش بر سر خودش زد که چرا با مرد مفلسی مثل آقای الف ازدواج کرده و گول ظاهرش را خورده. اگر مرد چااق و کچل می خواست که کلی آقا زاده فلان و فلان دور و برش ریخته بود و خود خاک برسرش گول هیکل خوش فرم و موهای بلندش را خورده ولی دریغ که از آن زیبایی هیچ اثری نبود.
البته من هم اگر جای آقای الف بودم وضعیتم بهتر از این نبود. با آن اخلاقی که خانم ب دارد همین می شود دیگر، هم سرش کچل می شود و هم از غصه آنقدر می خورد که شکمش بالا می آید. البته من با آقای الف فرق دارم ولی نمی دانم چرا وقتی به آقای الف فکر می کنم دلم می خواهد تا می توانم بخورم. راستی نمی دانم چرا این روزها انقدر اشتهایم زیاد شده است. حتما از دست کارهای خانم ب به جنون رسیده ام. آخ چقدر هوس گوجه سبز کرده ام. یعنی آقای ب می تواند در چله زمستان برایم گوجه سبز پیدا کند؟ او خیلی مهربان است حتما پیدا می کند.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده