اولین بار مامان پری از عشق نوهاش به توپکهای خرما، برایش گفته بود. مامان پری میگفت: «محال است توپک خرما درست کنم و نوهام با عشق آن را نخورد.» دستورش را هم به او داده بود، اما دستورش را گم کرد. آن روزها اصلاً فکر نمیکرد که یک توپک خرما جادو کند و عشق بیافریند.
قبلترها، زمانی که هنوز مهری به خانهمان نیامده بود، هفتهای یکبار کتلت درست میکردم. عاشق کتلتهایم بودم. فکر میکردم خوب بلدم کتلت درست کنم. هر باریک ادویه را به آن اضافه میکردم. هیچوقت کتلتهایم یک طعم نمیدادند.
هوس عدسپلو کرده بودم. یاد روزهایی که با مادر به سفره حضرت ابوالفضل میرفتیم، افتاده بودم. چه عدسپلوهایی بود. مرغ ریشریش و هویج خلالی و پیاز سرخکرده طعم جادویی به آن غذاها میبخشید. خیلی وقت است که دیگر سفره حضرت ابوالفضل نرفتهام. اصلاً یادم نمیآید آخرین بار کی بود. میخواستم عدسپلو بار بگذارم.
قرار است برایمان از تهران مهمان بیاید. مهمان هایی عزیز که بی صبرانه منتظر دیدنشان و در آغوش کشیدنشان هستیم. از صبح با مهری به جان خانه افتاده ایم و خانه را تمیز کرده ایم. خانه بوی دارچین و قهوه می دهد. من عاشق این عطر هستم. مهری این را می داند. مهری همه چیز را می داند. خورشت آلو اسفناج و بامیه و لوبیا سبز بار گذاشته است. با اینکه پدرم از یخت و پاش بدش می آید اما من دلم می خواهد تمام این غذاها در سفره ام باشد. می خواهم آنها خوشحال باشند. مهری می داند پدرم خورشت لوبیا سبز دوست دارد. سلیقه مادرم و خواهرم را هم می داند. آنها خورشت آلو اسفناج و بامیه دوست دارند. همه ذائقه ها را در نظر گرفته است.
کارمان تمام شده است. به حمام می روم . دوش می گیرم و جلوی اینه خودم را می آرایم. مهری در درگاه اتاقم ایستاده است و می گوید حواست باشد زیاد آرایش نکنی. مثل مادرم شده است. قبل تر ها از این جمله حرصم می گرفت اما حالا می خندم. لباس لیمویی ام را می پوشم و از اتاقم بیرون می آیم. دخترم جلوی تلوزیون خوابش برده است. امروز هیچکداممان حواسمان به دختر کوچولو نبود. دنبال مهری می گردم. مهری را صدا می کنم تا بیاید و دختر را به اتاقش ببرد. اما مهری نیست. هرچه صدایش می کنم جوابی نمی دهد. به آشپزخانه می روم، هیچ غذایی روی گاز نیست. به همه جا سرک می کشم از مهری خبری نیست. سرم را روی میز آشپزخانه می گذارم و دلتنگ مهری می شوم. چهره مهربانش با آن چشم های دریایی اش یک لحظه از خیالم نمی رود. باور می کنم که مهری فقط یک خیال زیبا بود . به اتاق می روم تا روی دخترک رواندازی بیندازم. اما می بینم مهری آنجا نشسته است و سر دخترک را روی زانوانش گذاشته و یک رو انداز روی دخترک انداخته است. پر در می آورم. به سویش پرواز می کنم و در آغوشش می گیرم. بعد به ارامی سرم را روی زانوی دیگرش می گذارم و آرام به خواب می روم.
مهری قصه من، خیلی مهربان و دوستداشتنی است و جز اسم مهری، اسم دیگری برازندهٔ او نیست. او زیباترین و خوش قلبترین زنی است که میشناسم. مثل یک مادر مهربان است. اصلاً شبیه مادرم است و دست پختش هم دست کمی از دست پخت مادرم ندارد. چشمهایش هم به رنگ دریاست. مهری من هیچ خانوادهای ندارد. خانواده او حالا ما هستیم و دخترم او را مامان مهری صدا میکند و مهری کیفش کوک میشود. مهری من شبها قصههای هزار و یک شب را برای دخترم میخواند و دخترم دیگر به من التماس نمیکند که با وجود خستگی فراوان برایش قصه بگویم. داستان هر شب ما این است، نمیدانم به تنهایی کدام کار را انجام دهم. بنویسم یا نقاشی کنم یا به درسهای او برسم در عین حال خانهام هم همیشه مرتب باشد و عطر خوش غذا همه جا بپیچد. آخر شب هم با مهربانی مثل مهری برایش قصه بگویم و نمایش عروسکی بازی کنم.
دخترم حالا هشت سالش شده است؛ اما هنوز هم مثل ایام قدیم از مامان مهری مهربانش قصه و نمایش عروسکی میخواهد. روزهایی که مهری در خانه است، همه چیز خوب است؛ اما روزهایی که مهری نیست، مامان لیلا خسته میشود و دلش میخواهد که دخترش بدون این خواستهها، به رختخواب برود تا او هم بتواند فقط و فقط کمی زودتر بخوابد.
امروز همه ظرفها را خودم میشویم. غذا را هم خودم بار گذاشتهام. مهری حالش خوب نیست. هر وقت که شهیدی را به شهرمان میاورند، مهری حالش خراب میشود. دست خودش نیست. تمام خانوادهاش را در جنگ از دست داده است. خانهاش با خاک یکسان شده بود؛ اما او زنده مانده بود تا با وجود تمام رنجهایی که کشیده بود مسیحای من باشد. دلش روشن است که خانوادهاش زندهاند چراکه هیچوقت هیچ جنازهای پیدا نشد. بااینوجود هر وقت شهیدی را میآورند، ضربان قلبش بالا میرود، نفسهایش به شماره میافتد و حالش خراب میشود. اینطور وقتها قرص آرامبخشی به او میدهم و هر طوری هست او را مجبور به چندساعتی استراحت میکنم. بیدار که باشد، زیاد فکر و خیال به سرش میزند و غم تمام آن چهره دوستداشتنی و مهربانش را همانند سیاهی شب میپوشاند. مهری برای من عزیز است. حواسم به اشکها و غمهایش هست. برایش دمنوش گلگاوزبان و زعفران درست کردهام. دمنوش را داخل آن لیوان لبطلایی با طرح گل آفتابگردان که عاشقش است میبرم. هرچند میدانم یاد باغچه خانهشان میافتد، اما او عاشق آن لیوان است. میخواهم بداند هرچند که تنهاست اما من با تمام وجود دوستش دارم. به اتاقش میروم. اتاق او در طبقه اول است. مهری پاهایش درد میکند. اتاقی که قرار بود، اتاق کارم باشد را به او میدهم که راحت باشد و اتاق کارم را به طبقه بالا منتقل میکنم. مهری روی تختش نشسته و نگاهش بهسوی پنجره است و لبخندی زیبا کنج لبش جا خوش کرده است. رد نگاهش را دنبال میکنم. دخترکم را میبینم که با تاج گلی ازگلهای کوچک آفتابگردان درحالیکه اردکی را در آغوشش گرفته، لیلی بازی میکند.