گفتوگو با اسطورهها
گفتوگویی با آرش کمانگیر در باب نوشتن به روزهایی فکر میکنم که بیماری بهانهای میشود برای شانه خالی کردن از نوشتن و به مجسمهی آرش درحالیکه کمان را در دست گرفته و تیر را در چلهاش گذاشته است، خیره میشوم
یک نویسنده ی عاشق هنر
گفتوگویی با آرش کمانگیر در باب نوشتن به روزهایی فکر میکنم که بیماری بهانهای میشود برای شانه خالی کردن از نوشتن و به مجسمهی آرش درحالیکه کمان را در دست گرفته و تیر را در چلهاش گذاشته است، خیره میشوم
مغازه حسرت خانم زمانی صاحب مغازهی حسرت بود. در بچگی پدرش جانش را به لب رسانده بود و هیچ چیز برایش نخریده بود. بعد از مرگ پدرش به ثروت پدرش پی برده بود و تصمیم گرفته بود، عتیقههای پدرش را
ماهورا در زیر آسمان ابری آرام و بیصدا میرقصید. باران که میبارید، از خود بیخود میشد. فرقی نداشت که چه به تن کرده است. لباسش نازک بود یا ضخیم، فرقی نمیکرد. موسیقی باران او را صدا میزد. میرقصید و بیتوجه
نزدیک سیسال پیش بود که عمو امید از میانمان پرکشید. مرگ او منحوسترین اتفاق زندگیام بود. بعد از آن بود که مادربزرگ تا چهل آن مرحوم، دیگر کمر راست نکرد و زیبایی از چهرهاش رخت بر بست و تاسیده بود.
داستان اول وقتی مرد بیخبر از همهجا وارد خانه شد، هیچ نشانی از همسرش نیافت. تلویزیون روشن بود و موزیک ویدئوی تازهایی از رضا یزدانی پخش میشد. صدای رضا یزدانی را دوست داشت؛ اما از سر و وضعش لجش میگرفت.
از خانهی همسایه بازهم صدای جر و بحث بلند شده بود. یکی زن میگفت و مرد جواب میداد. چند دقیقهای سکوت میشد و بعد مرد تکیهای میپراند و زن با جوش و خروش دهانش را باز میکرد و محتویات بیفکر