لیلا علی قلی زاده

از دل سوژه‌های معمولی، یک نوشته غیر معمولی بیرون بکشید

کودکی سخت

در پادکستی از هوشنگ مرادی کرمانی می‌شنوم که نویسنده‌ای که کودکی سختی داشته باشد، سوژه‌های زیادی برای نوشتن خواهد داشت.

یک ابر سفید بالای سرم نمایش داده می‌شود.

«من کودکی سختی داشتم؟ نه معلومه که نداشتی.»

اما کودکی زیبایی داشتم. حضور در خانه پدربزرگ و همبازی شدن با عمه، عمو و دخترعمویم کودکی‌ام را زیبا کرده بود.

اینکه تو راه‌به‌راه در جستجوی گنج گم می‌شدی و و اهل خانه هم برای سر شلوغی‌شان متوجه گم شدنت نمی‌شدند، کجایش زیباست.

یا وقتی پیدا می‌شدی و با اخم و تخم زنعمو که دخترش را سوار بر کشتی خودت کرده بودی، کجایش زیبا بود.

به هرحال زیبا بود. با کودکی آسان و زیبا نمی‌شود سوژه‌ای برای نوشتن پیدا کرد.

بعد ابر دیگری ظاهر می‌شود.

«خوب. خدا رو شکر که فهمیدی چرا سوژه برای نوشتن نداری.»

تمام روز فکرم مشغول همان جمله است. اگر در زمان جنگ بودم، سوژه‌های زیادی برای نوشتن داشتم.

خاطرات جنگ

چهارسالم بود که جنگ تمام شد. چیز زیادی از جنگ یادم نیست. با عمه‌ام که پنج‌سال از من بزرگ‌تر بود، گاهی به مدرسه‌شان می‌رفتم. چندبار که آژیر خطر به صدا درآمد، همگی با عجله به پناهگاه مدرسه رفتیم و یک‌بار هم روی زمین افتادم و زخمی شدم. تنها چیزی که از جنگ یادم است، همان بود. اصلن یادم نمی‌آید که دایی‌جان در جبهه شیمایی شد یا یکی از عموهایم در زمان جنگ در نیروی دریایی بود و دیگری مدام از جبهه فرار می‌کرد و پدربزرگم هم در جبهه حضور داشت. این‌ها را بعدها از پدر و مادر شنیدم و خودم اصلن در سن و سالی نبودم که بخواهم به دنیایی خارج از دنیای خودم توجه کنم. دنیای من محدود به خودم و اسباب‌بازی‌هایم بود.

البته حالا هم دنیایم محدود به خودم و کتاب‌هایم می‌شود. زمانی که پایم را از دنیایم کمی بیرون می‌گذارم از کرده خود به سرعت پشیمان می‌شوم.

 

از دل سوژه‌های معمولی، یک نوشته غیر معمولی بیرون بکشید

این که من سوژه برای نوشتن ندارم تقصیر دوران کودکی‌ام است. سوژه‌های الان هم که چنگی به دل نمی‌زند. زیادی پیش‌پا افتاده و معمولی هستند. اصلن به نگاه من هم ربطی ندارد. این که نمی‌توانم از دل سوژه‌های معمولی، یک نوشته غیر معمولی بیرون بکشم تقصیر من نیست. سوژه‌ها غیر معمولی باشند من کارم را خوب بلدم.

گاهی سوژه غیر معمولی پیدا می‌کنم و ماتم می‌برد. حتی یک خط هم در موردش نمی‌نویسم. چون بهت‌زده شده‌ام. وقتی از بهت بیرون می‌آیم که سوژه را به طور کامل فراموش کرده باشم.

تمام روز به این موضوع فکر می‌کنم تا خوابم می‌برد.

جنگ سوژه وحشتناکی است.

داخل یک خوابگاه هستم. زن و مرد، پیر و جوان همه داخل آن خوابگاه هستند. خوابگاهی در دل زمین. تعداد پله‌ها زیاد است. همهمه‌ای در خوابگاه به پا شده است. به دنبال مادرم هستم. مادر را در یکی از اتاق‌های تنگ و تاریک خوابگاه پیدا می‌کنم. موشکی روی خوابگاه می‌افتد. انفجار پشت انفجار. همهمه بیشتر می‌شود. فضا از بوی خون و ترس اشباع می‌شود. دنبال مادربزرگ هستیم، مادربزرگ را پیدا نمی‌کنیم.

مادرم فریاد می‌زند: «باید برویم.»

می‌گویم: «نمی‌توانم بدون مادربزرگ بروم.»

همه‌جا به دنبال مادربزرگ هستم. بالاخره روی تخت‌خوابش همان که بعدظهرها روی آن چرت می‌زند، پیدایش می‌کنیم. مادربزرگ لبخند می‌زند و می‌گوید: «من عمر خود را کرده‌ام. حالا خوابم می‌آید نای راه‌رفتن ندارم.»

مادر مرا می‌کشد و کشان کشان از پله‌ها مرا بالا می‌برد. در واقعیت مادر زانوانش درد می‌کند. مدت‌هاست که برای درد پایش به خانه‌مان نیامده است؛ اما حالا او زنی قوی است. در واقعیت مادر عاشق مادرش است؛ اما حالا برای حفظ من از او می‌گذرد. مادربزرگ ریشه‌های من است. نمی‌توانم ریشه‌هایم را فراموش کنم.

به مادربزرگ می‌گویم: «من مثل تو هستم. مثل خود تو. من نوه اصلی تو هستم.»

مادربزرگ یادش می‌رود که من نوه سومش هستم. به من می‌گوید: «تو نوه اول من هستی.»

از اینکه به خانه‌اش آمده‌ام و کارهایش را می‌کنم لذت می‌برم.

به خوابگاه دختران می‌رسیم. دخترم را پیدا می‌کنم. خوابگاه آن‌ها هنوز سالم است. پیدایش می‌کنم و  هر سه در خیابان می‌دویم. سه نسل در کنار هم می‌دویم و یک نسل می‌ماند. به بهانه عمری که گذشته می‌ماند و ما می‌رویم. ریشه‌ها در زیرخاک ماند. ما بی‌ریشه کجا می‌رویم؟

نای رفتن ندارم؛ اما مادر مرا با خودش می‌کشاند.

در خیابان‌هایی پوشیده با نخل می‌دویم. تانک‌های دشمن را می‌بینیم. شهر اشغال شده است. مسیر دویدنمان را عوض می‌کنیم. می‌دویم و پشتمان سربازان اشغال‌گر با گلوله بدرقه‌مان می‌کنند. یک نسل دیگر جا می‌ماند. نمی‌دانم کجا دستش از دستم رها شد. وقت گریه و ناله نیست.

این‌روزها نگران او هستم. نگران هویتی که باید حفظ کند. تاریخ می‌خوانم و او را با خودم به دل تاریخ می‌برم. باید ریشه‌هایش را بشناسد.

اما دست او از دستم رها شده است و من فریاد می‌زنم: «نمی‌خواهم، نمی‌خواهم هیچ سوژه‌ای برای نوشتن داشته باشم. این جنگ باید تمام شود.»

مادر مرا می‌کشاند. حالا من و مادر مانده‌ایم خسته و غمگین، در خانه مادربزرگ که آخرین پناهگاهمان است. خانه مادربزرگ بدون او صفایی ندارد.

پسرها و دخترها در خانه مادربزرگ جمع شده‌اند. تولد مادربزرگ است. کیک بزرگی برایش خریده‌اند. مادربزرگ نیست و برایش کیک خریده‌اند. من باور نمی‌کنم که مادربزرگ نباشد.

ریشه‌ها

مادر بزرگ قرمه سبزی بار گذاشته است. به او قول داده بودم دوشنبه به خانه‌شان بروم. دوشنبه می‌آید. نمی‌شود که برویم. چهارشنبه روز دیدار است. مادربزرگ را سیر نگاه می‌کنم. به عکس دایی که در همه جای خانه است و به آخرین عکس دایی و مادربزرگ کنار هم، نگاه می‌کنم. هر دو به هم نگاه می‌کنند و لبخندشان از ته دل است. چه کسی این عکس را گرفته است؟ چه عکس زیباییست.

مادر بزرگ از دیدنمان خوشحال است. مادربزرگ را سیر نگاه می‌کنم و دعا می‌کنم که همیشه باشد. او ریشه‌ است و بدون ریشه میوه هم از بین می‌رود. ساقه و برگ هم همینطور.

مادر می‌گوید: «چرا خودت را خسته می‌کنی؟ تو دیگر نباید کار کنی. بگذار بچه‌ها بیایند و خودشان کار کنند. خودشان غذا بپزند.»

مادربزرگ می‌گوید: «اگر من غذا نپزم، آن‌ها دیگر به اینجا نمی‌آیند. چندبار با هم رفت و آمد می‌کنند و بعد از میهمان‌داری خسته می‌شوند و تنها می‌شوند. من با همین غذای ساده آن‌ها را کنار هم جمع می‌کنم.»

من مثل مادربزرگ نیستم. مادربزرگ می‌داند که ریشه‌ها مهم است. من مرتب فراموش می‌کنم.

عطر قرمه‌سبزی همه جا را پر کرده است. دخترها و پسرها یکی یکی می‌آیند و در خانه مادربزرگ همه را می‌بینیم. هرکسی هدیه‌ای برای مادربزرگ آورده است. به مادر می‌گویم تولد مادربزرگ کی است و مادر می‌گوید: «مهر ماه روز تولد من و او یکی است.»

از اول هم باید می‌دانستم که او زاده مهر است.

فکر می‌کنم هیچ وقت نمی‌دانستم تولدش کی است. هیچ‌وقت برایش تولد نگرفته بودیم باید مهر که آمد برایش تولد بگیریم. شاید دیگر هیچ وقت فرصت نباشد. مادربزرگ از قرمه‌سبزی برای همسایه طبقه بالا و پایین می‌برد. کار همیشگی‌اش است.

می‌گویم: «چرا این همه دست و دلبازی؟»

می‌گوید: «پدرم قصاب بود. من عاشق آشپزی بودم. از شش سالگی آشپزی می‌کردم. در خاله بازی‌ها من غذای واقعی می‌پختم. با یک تکه گوشت آبگوشت بار می‌گذاشتم به کل دوستانی که گوشت در خانه‌شان پیدا نمی‌شد آبگوشت می‌دادم. از ان موقع این کار عادتم شده است. بدون اینکه مطمئن باشم همسایه‌ها غذا دارند، غذا از گلویم پایین نمی‌رود.»

چقدر از این آدم‌ها مانده است. ارزش‌های مادربزرگ با ارزش‌های ما فرق دارد. ارزش‌های او همه از مهر و محبتش ناشی می‌شود. ارزش‌های ما از بی‌مهری. کاش من هم متولد ماه مهر بودم. مثل مادربزرگ مثل مادر که عطر آش رشته‌اش کل کوچه را برداشته است و کاسه کاسه آش برای همسایه‌ها می‌برد.

نوشته شده توسط لیلا علی قلی‌زاده

 

لیلا علی قلی زاده

22 پاسخ

  1. یه جا گفتی که سوژه‌هام جذاب نیست و چنگی به دل نمیزنه راستش باهات موفق نیستم هر سوژه‌ای که بتون قسمتی از زندگی زیسته کسی را به بقیه معرفی کنه جذابه. البته نحوه ارائه تاثیرگذاره که توی این متن از انجا که اصالت داره چه تجربه‌ها چه خاطرات این اتفاق به خوبی افتاده

  2. نوشته‌ات منو یاد کتاب دا انداخت. اولین و آخرین کتابی که با موضوعات خاطرات جنگ خوندم. اونم از آبادان و خرمشهر. چقدر دقیق توصیف شده بود. انگار تمام صحنه‌ها رو می‌بینی. حتی تصور اون وقایع هم سخته چه برسه به زندگی کردنش. واژه سخت برای لحظات جنگ، واژه کمی هست که حق مطلب رو ادا نمی‌کنه.

  3. سلام لیلاجان
    ممنون از نوشته‌ی زیبات
    اسم پادکست هوشنگ مرادی کرمانی هم بگی که گوش بدیم ممنون می‌شم

  4. چقدر زیبا بود لیلون
    ترکیب روایتها از امروز و از صحنه جنگی که میتونست باشه
    ریشه ها… کلمه ای عالی و تامل برانگیز.
    خدا مادربزرگ و مادر و خودت و همه عزیزانتو برات حفظ کنه گلم
    راستی منم مهر ماهی هستم، سلام گرم منو به مادر و مادر بزرگ مهربونت برسون و از طرف من ببوسشون .

  5. جنگ سوژه‌ی وحشتناکی‌ست و ریشه‌ها، عالی بودند. با دومی اشکی شدم. اولی فقط متوجه نشدم چرا نوشتی همه هستن و مادربزرگ نیست. یه لحظه ترسیدم که خدانکرده… بعد یادم اومد داستان قبلی گفتی زنگ زدی بهش و گفتی میری پیشش. و بعد در قسمت بعدی هم گفتی.
    از تولد که نوشتی اشکی شدم چون خاطره دارم باهاش. مادرم‌بابام خیلی سال با ما زندگی کرد‌. قبل از اون هم خونشون دیواز به دیوارمون بود. یه در کوچیک چوبی هم وسط دو تا حیاط باز می‌شد. همیشه برای تولد همه هرسال یک کیک میگیریم و یک جشن کوچیک. مادربزرگم هیچ‌وقت نگفت منم میخوام. یعنی تاریخ تولدش به شناسنامه فروردین بود. ولی خودش میگفت دام(مادرم) گفته آخر تابستون بدنیا اومدم. برای روز مادر اما واسش کیک میخریدیم. ولی هیچ وقک به ذهنمون نرسید که یه شمع روش بذاریم و فوت کنه. سال آخری که کنارمون بود، چند روز قبل روز مادر، تولد خواهرم بود. خواهرم شمعا رو که فوت کرد گفت: دا چرا هیچ وقت تولد مو نیشه؟(من نمیشه) همه سکوت کردیم. مامانم گفت هروقت صدسالت شد واست تولد میگیریم. گفت اووو تا اون موقع کی هستش؟ چند روز بعد روز مادر شد. روی کیکش شمع گذاشتیم و کلی کادو واسش خریدیم و یه جشن کوچیک گرفتیم. چندنفر از فامیلم دعوت کردیم. هنوز برق خوشحالی چشماش یادمه. هول شده بود و می‌پرسید: دا واقعن تولد مویه؟ گفتیم آره و شمعاشو فوت کرد.مثل یه بچه‌ی پنج ساله ذوق داشت و میخندید و دست میزد. ۹۴ سالش بود تقریبن که فوت شد. آخرین روز مادر و اولین تولدی بود که واسش گرفتیم. و چقدر دلم الان واسش یه ذره شد😞🥀

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.