لیلا علی قلی زاده

منم ونوس رو نمی‌شناسم

از بیست سال پیش که بی‌هوا درس و دانشگاه را ول کرد و کنج عزلت گزید، حتی یک‌بار هم آقای الف را ندیده بود. ماه‌گل را می‌گویم. بیست سال پیش تنها دختری در خاندانشان بود که به سرش قسم خوردند و چون خیالشان از پاکی‌اش راحت بود، خاندان عریض و طویلشان مجوز دانشگاه رفتن را صادر نمود.

البته نه اینکه دلش نخواهد آقای الف را به یک نظر هم که شده ببیند؛ اما پا روی دلش گذاشته بود. حجب و حیا مانع دیدارش می‌شد. شرم زنانه که تا خرتناقش بالا آمده بود او را خفه کرده بود و مجال قدم از قدم برداشتن نمی‌داد. اصلن همان شرم زنانه بود که باعث شد، بی‌خیال درس و دانشگاه بشود.

گاهی، خبری، چیزی از او در روزنامه‌های کثیرالانتشار می‌خواند و دلش به بودنش حتی از دور گرم می‌شد؛ انتظار نداشت که با دسته گل به خواستگاری‌اش بیاید. چیزی بینشان نبود. یک دوست داشتن یواشکی و دخترانه بود که هیچ وقت کسی نفهمید. حتی خودش هم به این دوست داشتن مطمئن نبود. از طرفی آقای الف که اصلن از دختر خجالتی و با حجب و حیای کلاسشان چیزی ندیده بود.

مابقی دخترها، مدام به دنبال جزوه بودند که خودشان را به چشم پسر بیاورند. او از شرم همیشه راهش را کج کرده بود.

بالاخره در یکی از همین روزنامه‌ها، عکس ایشان و عروس خانم که از قضا دختر وزیر ارتباطات هم بود، چاپ شد.

ماه‌گل با دیدن آن عکس لحظه‌ای به ملکوت اعلا پیوست و جان به جان آفرین تسلیم کرد؛ اما از آنجا که عمرش به دنیا بود، همان موقع سقف خانه‌شان از شدت باران فرو ریخت. کمی گچ و آب که به صورتش خورد، به این دنیا برگشت تا فکری برای این سقف ریخته در نبود پدر و مادر زیارت رفته‌اش بکند.

ماه‌گل بعد از اینکه احوالاتش روبه‌راه شد، قسم خورد که به اولین خواستگار با اصل و نصبش جواب دهد و دیگر در انتظار آمدن معشوق خیالی نماند؛ اما با این حال همچنان به دنبال خبری از او بود.

***

بعدها سر و سامان گرفت و همسر خوبی هم نصیبش شد. ولی پیش می‌آمد که با وجود عائله‌مند شدن آقای الف و شوهر کردن خودش، فیلش یاد هندوستان بیفتد. با خودش می‌گفت: «اگر درسم را ادامه داده بودم و سری در سرها درآورده بودم شاید عکس من به جای دختر وزیر در کنار او در روزنامه‌ها چاپ می‌شد.»

مرتب روزنامه‌ها را دنبال می‌کرد. شاید عکس طفل احتمالیشان هم ضمیمه روزنامه‌ها شود؛ دوست داشت طفلشان شبیه ایشان نشود و حتی به مادر محترمه‌شان هم نرود و به قدری زشت باشد که هیچ‌کدامشان نتوانند نگاهش کنند. حسود شده بود. شاید هم از اول حسود بود و تا به حال حسودی مجالی برای عرضه اندام نیافته بود.

احتمالن دعایش برآورده شد که دیگر خبری از ایشان در هیچ روزنامه‌ای نخواند. انگار که آب شده باشد و به زمین فرو رفته باشد. از بس روزنامه شرق و غرب و شمال و جنوب را به دنبال خبری از ایشان خواند، سوی چشمانش کم کم از بین رفت.

***

چند شب پیش ماه‌گل به یک میهمانی دعوت شد. میهمانی سران بود. همه آقایان با اصل و نصب با بانوان محترمشان در میهمانی حضور داشتند.

میهمانی در قصر بزرگ وزیر خارجه برگزار شده بود. چلچراغ‌هایی بلند از سقف‌هایی بلند آویزان شده بود. مجلس پر از نور بود. سالن عریض و طویل آن جا با مجسمه‌های برنزی از اسطوره‌ها و مشاهیر اجنبی مزین شده بود. یحتمل صاحب خانه به هنر تجسمی علاقه‌ای داشت. انواع اطعمه و مشربه روی میزها وجود داشت و میهمانان در گوشه گوشه مجلس با یکدیگر به گپ و گفت مشغول بودند.

همه آقایان که سابقن با آن‌ها حشر و نشری داشت، حضور داشتند. البته نه از آن حشر و نشری که شماها فکر کنید. هم‌کلاسی‌های دوران دانشجویی‌اش را می‌گویم. هر کدام یک رایانه جلویشان گذاشته بودند و دم از تکنولوژی روز دنیا می‌زدند و سرشان را برای احوال‌پرسی هم بالا نمی‌آوردند. ظاهرا این ربات هوشمند چت جی‌پی‌تی حسابی سرشان را گرم کرده بود. از قضا آقای الف هم دعوت بودند. خبری از دختر وزیر نبود و گویا ایشان سرشان به آخور دیگری گرم بود. بوی عطر زنانه تندی در اطراف آقای الف به مشامش رسید.

اینکه با آن چشمان ضعیف چطور او را تشخیص داد، خدا می‌داند. البته او همه را شناخته بود. محال بود که با این هوش و ذکاوت و شهود بالایش، معشوق خیالی‌اش را نشناسد. صدای ونگ و ونگ هیچ بچه‌ای نمی‌آمد. احتمال داد، بچه را پیش مادرشان گذاشته‌اند و خودشان به این میهمانی کذایی آمده‌اند. سایر بانوان که حتمن مثل خودش پرستار داشتند و بچه‌هایشان را پیش پرستار گذاشته بودند. چهره‌ آقای الف به قدر سر سوزن هم تغییر نکرده بود و هنوز هم همان احوالات بیست سال پیش را داشتند.

ماه گل متوجه شد خانمی که بی‌وقفه از ایشان در حال دلبری کردن هستند، سر و سری با معاونت وزارت خارجه دارند و قرار است برای ایشان ویزای ینگه دنیا را جور کنند. این که چطور فهمیدند هم بر ما معلوم نیست.

ماه‌گل از احوالاتشان این طور استنباط کرد که هنوز هم نان به نرخ روز خور هستند. آقای الف ابدن نگاهی به ماه‌گل نینداختند. شاید هم اصلن در مخیله‌شان نمی‌گنجید که ماه‌گل هم در این میهمانی حضور داشته باشند، شاید هم ماه‌گل را نشناختند. ماه‌گل از بیست سال پیش تا حالا، تغییرات عمده‌ای داشت. هم چهره‌اش دگرگون شده بود و اندامش هم که دیگر جای خود داشت.

با این‌حال ماه‌گل خیال کرد که این کم توجهی برای این است که خدایی نکرده سؤالی از ایشان نپرسند و پته‌شان را جلوی دلبر تازه نریزند.

البته ماه‌گل هم به روی خودش نیاورد که آقای الف را می‌شناسد. سرش را با خانم‌های دور میز سرو گرم کرد که یک‌مرتبه حضور سایه‌ای بلند را در پشتش احساس کرد.

سایه بی‌هیچ مقدمه‌ای شروع به صحبت کرد:«هنوز هم آشپزیتان خوب است؟»

صدا همان صدا بود. همان صدای دلبرانه و گرمی که ماه‌گل عاشقش شده بود. یادش آمد که یک‌بار در مراسمی در دانشگاه آشپزی را به عهده گرفته بود و چنان آشپزی‌اش مورد پسند واقع شده بود که همه لب به تحسین گشوده بودند. اصلن از همان روزها بود که احساس کرد دیگر نمی‌تواند محیط دانشگاه را تحمل کند. دخترها بعد از ان مراسم چشم دیدنش را نداشتند.

اما بگذارید خیالتان را راحت کنم. این بار ماه‌گل با شنیدن صدای آقای الف رنگ به رنگ نشد و سرش گیج نرفت و یاد ایام شباب و عاشقی هم نیفتاد. دیگر از آن خبرها نبود. از وقتی که زن آشپز وزارت خارجه شده بود و مدام برایش خورشت و چلوی مفصل درست کرده بود، دیگر دست به آشپزی نزده بود و اصلن حالش از این قسم قرتی بازی‌ها که زن بخواهد برای محبوبش غذای لذیذی درست کند، به هم می‌خورد. اصلن چه معنی داشت که با آن کبکبه و دبدبه بخواهد برای کسی غذا بپزد. به روی خودش نیاورد که صدا را شنیده است و راهش را به سمت مجسمه داوود نبی میکل آنژ کج کرد.

اما انگار آقای الف بعد از بیست ‌سال حسابی تغییر کرده بود. از آن پسر به ظاهر خجالتی خبری نبود. وقاحت از سر رو رویش می‌بارید. دوباره سر راهش سبز شد که: «ما می‌خواهیم سفری به فرنگ داشته باشیم و دنبال یاری هستیم که همراهمان باشد.»

فکر کرده بود با این حرف‌ها دل ماه‌گل را می‌برد. شاید هم خبر نداشت که آشپز وزارت خارجه بدون همراهی ماه‌گل هیچ کجا نمی‌رود و ماه گل دیگر از فرنگ رفتن خسته شده است. مجسمه داوود هم اصلن شبیه نمونه اصلش نبود. معلوم بود که صاحب خانه برای کم شدن هزینه‌ها آن را به یک هنرمند آماتور داده تا برایش بسازد. اگر خودش به فلورانس نرفته بود و از نزدیک آن را ندیده بود شاید این کار را تحسین می‌کرد؛ اما مجسمه با آن پوشش مسخره‌اش حرصش را درآورده بود. یکی نبود به صاحب خانه بگوید که این همه مجسمه حالا چرا باید داوود نبی میکل آنژ را ژنده پوش کنی.

باز هم محلش نداد و به سمت مجسمه ونوس رفت که با شالی سرش را پوشانده بود. حالا متوجه شد که صاحب‌خانه اصلن هیچ کدام این مجسمه‌ها را ندیده است. هنرمند هم یا به دستور او یا سرخودانه همه را با فرهنگ ایرانی و اسلامی مطابقت داده است. انگار که با خودش حرف بزند به آرامی گفت:«به نظر شما این مجسمه زیباست؟»

آقای الف ذوق زده از اینکه بالاخره ما‌ه‌گل با ایشان حرف زده است گفتند:«بله خلاقیت هنرمند واقعا قابل تحسینه. مریم مقدس با یک دست قطع شده. چقدر زیباست. فقط  چرا باید دستش قطع شده باشه؟»

ماه گل چشم‌هایش چهارتا شد. با آنکه چشم خودش ضعیف بود؛ اما می‌توانست بفهمد که این مجسمه با مریم مقدس هیچ قرابتی ندارد و مجسمه ونوس است که اسلامی شده و معلوم بود که آقای الف هم چیزی از هنر نمی‌فهمد. سری تکان داد و خواست برود که آقای الف با سماجت تمام گفت: «یک عمر نامه نوشتید که بیاییم حالا که آمده‌ایم کم محلی می‌کنید؟»

باز چشم‌های ماه‌گل چهارتا شد. اصلن یادش نمی‌امد که نامه‌ها را پست کرده باشد. هر کدام را که نوشته بود از ترس آبرویش سوزانده بود. با بهت گفت: « کدام نامه‌ها؟ اگر هم نوشته شده هیچ وقت به دستتان نرسیده که؟»

آقای الف باز هم از آن لبخندهای دلبرانه زد و گفت: «ما هم مثل شما شهود بالایی داریم. شاید هم علم غیب داریم.»

ماه گل عصبانی شد و گفت: «علم غیبتان به سرتان بخورد. بعد از بیست‌سال آمده‌اید می‌گویید علم غیب داریم. ما یک عمر بی سر و همسر بودیم و منتظر شما محل گربه هم ندادید. حالا که کیا و بیایی داریم و از فکرتان بیرون آمده‌ایم غلط کرده‌اید که آمده‌اید.»

هاج و واج ماه‌گل را نگاه کردند و گفتند: «سابقن خجالتی و بی سر و زبان بودید.»

ماه‌گل که تازه موتورش روشن شده بود با تندی گفت: «آن موقع دختری ساده و خجالتی  بودیم، چون چیزی برای عرضه نداشتیم جز دل پاکمان که انگار ارزش نداشت که دیده نشد. الان به واسطه سفرهای رنگ و وارنگی که می‌رویم و مراوداتمان با اقصی نقاط دنیا، همه چیز می‌دانیم و لازم نیست خودمان را پشت شرم و خجالت پنهان کنیم. در ضمن این هم مجسمه ونوس است که هنرمند کپی کار خواسته است به زور محجبه‌اش کند.»

آقای الف  با لبخند ملیحی گفتند: « واقعن. با این چشم ضعیف چه خوب تشخیص دادید که ونوس است. من به خاطر شالش فکر کردم مریم مقدس است.»

ماه‌گل گفت: «از شهودتون کمک می‌گرفتید و چنین گافی نمی‌دادید جناب دکتر. با اینکه چشمم ضعیف است؛ اما هنوز می‌تونم همچین اشتباهات فاحشی رو تشخیص بدم.»

آقای الف از هوش و ذکاوت ماه‌گل تعجب کردند و پیش خودشان فکر کردند که این ماه‌گل با آن ماه‌گل بیست سال پیش زمین تا آسمان فرق می‌کند و چقدر دوست داشتنی‌تر شده است. با حالتی مظلومانه گفتند: «فکر می‌کنم که تمام این سال‌ها را از دست داده‌ام. کاش تو را زودتر شناخته بودم و زودتر پاپیش می‌گذاشتم.»

ماه گل از این اعتراف صریح رنگ به رنگ شد. دوباره آن شرم زنانه به سراغش آمد. مطمئن بود که اگر بیشتر بماند، دلش دوباره آشوب می‌شود و یاد ایام شباب می‌افتد. ماندن در آن مجلس به هوایی شدنش نمی‌ارزید، برای همین بی‌فوت وقت و بی آنکه شام بخورد از مجلس بیرون آمد و خودش را به خانه رساند.

***

صبح ماه‌گل با ونگ و ونگ سه بچه قد و نیم قد از خواب بیدار شد و به سمت محل خدمتش رفت تا برای بچه‌ها صبحانه درست کند. همسرش باز هم صبح زود و بی صبحانه رفته بود.

برایش نامه گذاشته بود که دیشب در خواب، بازهم حرف می‌زدی. وقت کردی حتمن برو پیش دکتر. من تا صبح نخوابیدم. باید اومدم خونه درباره ونوس هم با هم حرف بزنیم. منم نمی‌شناسمش.

نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده

لیلا علی قلی زاده

4 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.