لیلا علی قلی زاده

بمب‌های ساعتی و مادربزرگ

تعدادی بمب ساعتی در مغزش کار گذاشته شده بود. نمی‌دانست کار کیست؛ اما کار هر که بوده در بیداری‌اش نبوده است. محال بود در بیداری کسی بتواند به او نزدیک شود. شش دانگ حواسش به مغزش بود که کسی به آن دستبرد نزند. اصلن بدون اجازه او مگر می‌شد که به مغزش دست زد. بمب‌های ساعتی دقیقه به دقیقه به لحظه انفجار نزدیک‌تر می‌شدند و او خنثی کردنش را بلد نبود. شاید هم بلد بود؛ اما تقدیر را پذیرفته بود و ترجیح می‌داد که بعد از این اثری از او روی این کره خاکی باقی نماند. اصلن بعد از او کره خاکی هم بود؟ مگر تمام چیزهایی که وجود داشت، تصور او نبود؟ مگر او نبود که تصور می‌کرد و خلق می‌شد؟ مگر روح خدا در او دمیده نشده بود؟ بدون حضور او جهانی بود؟

کتاب تحقیقاتی گل و مرغ روی میز چشمک می‌زد، شاید هم چشم غره می‌رود که: «بیا و لای مرا باز کن.» هنرمند جماعت مهربان است. چشم غره رفتن کار هنرمند نیست. به خیالم که به او همان چشمک را حواله می‌کند؛ اما چون مغزش هر لحظه ممکن است به دیار باقی عروج کند، به چشمک پر مهرش پشیزی اهمیت نمی‌دهد و بعد می‌گوید: «بعد از من تو هم نخواهی بود و کلمه‌هایت به یکباره در کائنات به پرواز در می‌آیند و شاید روزی، روزی که دوباره اجازه بازگشت پیدا کردم تو را دوباره از نو خلق کردم.»

خودمانیم ما انسان‌ها گاهی زیادی به خودمان مغرور می‌شویم و چنان به خود بالنده که انگار تنها وجود هستی ما هستیم و دیگرانی در کار نیستد و بعد فکر می‌کنیم که شاید دیگران هم از تصورات ما زاییده و بالنده شده‌اند. شاید این ماتریکس را ما خلق کرده‌ایم. قوه تخیلمان ما را تا کجا می‌برد. مرز بین حقیقت و خیال کجاست؟ چطور می‌توانیم خیال کنیم و در خیال غرق نشویم و هر دم که لازم شد از ماتریکس خیال به دنیای حقیقی پا بگذاریم؟ آیا دنیای واقعی هم وجود دارد؟

با همان چند بمب ساعتی که لحظه به لحظه به زمان انفجارشان نزدیک‌تر می‌شود، به خوابی عمیق فرو می‌رود. درست بعد از خواندن کتاب انسان خردمند و درگیر شدن با مادربزرگ شامپانزه‌اش به خواب می‌رود.

قصدم توهین نیست. به مادر بزرگ واقعی‌اش برنخورد در همان کتاب که دیشب من هم آن را ورق زدم نوشته که شش میلیون سال پیش شامپانزه‌ای دو دختر به دنیا آورد یکی شد جد ما و دیگری جد میمون‌ها. امیدوارم به مادربزرگ ما هم برنخورد.

 من و او خیلی این مطلب را جدی نمی‌گیریم. شاید این مطلب هم زاییده خیال نویسنده باشد و توهمی بیش نباشد. البته در کتاب هم گفته شده که شما هم به خاطر ناراحتی آن را نادیده می‌گیرید.

به خواب می‌رود و خواب مادربزرگش را می‌بینید. گویی کودکی است و هیچ بمب ساعتی در مغزش نیست. در خواب به بمب‌های ساعتی فکر نمی‌کند. مادر بزرگش را می‌بیند که روی تختی سفید در اتاقی تنگ و تاریک نشسته است و به او می‌گوید:«آن پاپوش‌هایی که برایم آورده بودی خیلی خوب بود. بازهم برایم از همان بخر.»

و او به خاطر نمی‌آورد که برای این مادربزرگش جوراب خریده باشد. همیشه می‌ترسد که مادربزرگش هدیه‌ها را با معیار ارزش مالی‌شان بسنجد و مگر یک جوراب می‌تواند هدیه ارزشمندی برای او باشد؟ در خواب همه چیز وارونه است.

برای مادربزرگ دیگرش همیشه جوراب خریده است. مادربزرگ جوراب‌های او را دوست دارد.

دست در کیفش می‌کند و یک جفت جوراب سفید توری پیدا می‌کند. مطمئن است که تا به حال از این جوراب‌ها نداشته و نمی‌داند حالا این جوراب در کیف او چه می‌کند. جوراب سفید را به مادربزرگش می‌دهد. جوراب را که به پایش می‌کند، شبیه کتانی سفید توری می‌شود که خودش آرزوی داشتنش را داشت و به خاطر قیمت بالایش از آن آرزو گذشته بود و بعدها از خاطرش رفته بود.

در اتاق دو نفر دیگر هم هستند. یکی زنی است که شبیه زنی است که سال‌ها پیش با او قهر کرده بود و او هنوز هم نمی‌دانست چرا زن‌عمو گناه عمویش را به پای او نوشته و با او قهر کرده بود.

و دیگری را نمی‌شناسد.

زنی که شبیه زن‌عموی قهر کرده‌اش است می‌خندد و می‌گوید: «این جوراب زیادی دخترانه است.» اصرار دارد که مادربزرگ آن را دربیاورد و  مادربزرگ آن را از پایش در نمی‌آورد و می‌گوید که دوستش دارد.

از اتاق تاریک بیرون می‌آید در حالی که هنوز صدای خنده‌های آن زن در گوشش است. از دالان‌های تاریک و تودرتویی می‌گذرد و به یک مغازه خنزر پنزر فروشی تاریک پا می‌گذارد. چند نور کم سو در مغازه روشن است. هیچ چیزی در مغازه دیده نمی‌شود. حتی فروشنده هم در تاریکی مغازه حل شده است. یک ساعت شنی شیشه‌ای که لامپ‌های رقصان دارد و یک سگ سیاه کوچک در ویترین مغازه که زبانش را برای او در می‌آورد، توجهش را جلب می‌کند.

سگی که به اندازه کف دست است، برایش پارس می‌کند. او از سگ‌های سیاه خوشش نمی‌آید؛ اما این یکی بامزه است و خودش را برای او لوس می‌کند.

سگ را با قیمت بالایی از فروشنده می‌خرد و از مغازه بیرون می‌آید. از دالان‌های تنگ و تاریک و بدون ذره‌ای نور می‌گذرد و خودش را دوباره در اتاق تنگ و تاریک می‌بیند. زنی آنجا نشسته که شبیه زن قبلی نیست. صدایش شبیه زنی است که او می‌شناسد و هیچ خصومتی با او ندارد. مادربزرگش هم هست با همان جوراب‌های سفید و مثل بچه‌ها، پاهایش را روی تخت تکان می‌دهد و برای آن جوراب‌های قشنگ شعر می‌خواند.

سگ سیاه در دالان‌های تاریک گم شده است. تنها ساعت شنی در دستان اوست. ساعت شنی که پر از نور است، اتاق را روشن می‌کند. مادر بزرگ ساعت شنی را می‌گیرد و به او می‌گوید: «من با این ساعت زمان را به عقب برمی‌گردانم. هر وقت شن‌های یک طرف خالی شد، آن را به سمت دیگر برمی‌گردانم. بمب ساعتی دیگر منفجر نمی‌شود.»

از خواب می‌پرد. اثری از بمب‌های ساعتی نیست.

نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده

لیلا علی قلی زاده

4 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.