لیلا علی قلی زاده

امید دیگر بازنمی‌گردد

از لحظه‌ای که در با آن شتاب بسته شد زندگی‌اش اسفناک شده بود. تا قبل از آن هیچ اتفاقی نتوانسته بود آن را این طور پریشان کند. اگر گلوله‌ای به قلبش اصابت می‌کرد، دردش کمتر از این شکست عشق بود.

چه کسی مسبب این جدایی و نفاق بود؟ به همه بدبین شده بود و بیشتر از همه ظنش به ثریا بود. ثریا چشم دیدن او را نداشت. نفرت و انزجاری که ثریا از او داشت بر هیچ کسی پوشیده نبود. حتماً خودش این نقشه شوم را کشیده و در دیدارهای پنهانی با برادرش، بی‌آنکه متوجه شود به او دیکته کرده بود.

با این افکار روی مبل وارفت و دیگر رمقی برایش باقی نماند. اگر کمتر متفرعن و خودپسند بود، شاید کوتاه می‌آمد و مانع رفتن امید می‌شد؛ اما تکبرش اجازه نداده بود که از ادعایش پا پس بکشد و برای آشتی قدمی جلو بگذارد.

حالا که امید نبود زندگی‌اش برایش پشیزی ارزش نداشت. اگر جرئت داشت خودش را با چیزی از بین می‌برد؛ اما روح خودستایش اجازه نمی‌داد که به اسباب و آلات خودکشی فکر کند. از همین حالا نگران این بود که با این کار، خودش را مستمسک خنده و تفریح دیگران کند.

تاوان چه چیزی را می‌پرداخت؟ چرا شیرینی زندگی‌اش به یکباره به تلخی گراییده بود. همه به عشق میان آن دو غبطه می‌خوردند. شاید همین عشق افلاطونی دست مایه حسادت‌های زنانه‌ی ثریا شده بود.

دیگر نمی‌توانست صبر کند. امید را با تمام وجود دوست داشت باید برای بازگرداندنش کاری صورت می‌داد. بالاخره از روی آن مبلی که بر رویش وارفته بود، بلند شد و جلوی آینه‌ی اتاقش خودش را به بهترین شکل آراست و زیباترین لباس را به تن کرد.

غم پشت چمانش را پشت این شکوه و تجمل زنانه پنهان کرد و به سمت در رفت. دستش را که روی دستگیره گذاشت دلش برای خودش سوخت. به وضعیتی که به آن دچار شده بود ترحمش آمد و اشکی از گوشه‌ی چشمش به بیرون تراوید.

از اندیشه‌اش برتابید و لباس‌هایش را از تن کند. اگر این ضعف و حقارت به گوش دوست و دشمن می‌رسید، مایه خنده می‌شد. دختر خان و گدایی عشق! فردا که ثریا پا پیش گذاشتنش را به گوش همه می‌رساند دیگر نمی‌توانست سر بلند کند و بعد از آن این خواهر و برادر بودند که با دمشان گردو می‌شکستند. محال بود چنین کاری کند. او در خور چنین تحقیری نبود.

درمانده شده بود و هیچ کسی نبود که با او مشورت کند. طوری بار آمده بود که به همه به دیده تحقیر می‌نگریست و با این تکبرش، شخصیت رماننده‌ای پیدا کرده بود. اگر داعی عشق افلاطونی نبود شاید حالا این همه احساس حقارت و درماندگی نمی‌کرد. کاش کمی فقط کمی پارسایانه زندگی کرده بود و عشقش را در بوق و کرنا نکرده بود. کاش آن احساسات و هیجانات تند را سرکوب کرده بود که امروز به این وضع و حال نمی‌افتاد.

دوباره چهره ثریا در نظرش پدیدار شد.

همه چیز را از چشم او می‌دید و او برایش منحوس‌ترین فرد در کره خاکی شده بود. خوب شد که قبل از این‌که خودش را به پای امید بیندازد متوجه حقارتش شده بود وگرنه چه فضاحتی ممکن بود پیش آید. مضحکه عام و خاص می‌شد. امید رفته بود و باید خودش باز می‌گشت. اگر فقط می‌توانست کمی صبر کند همه چیز به روال سابق باز می‌گشت.

یاد چشمان امید و خشم مهار گسیخته‌اش که می‌افتاد، امید بازگشتش از دلش رخت برمی‌بست و به فکر چاره می‌افتاد. باید مدبرانه رفتار می‌کرد. با سیاست و ظرافت زنانه می‌توانست زمختی این بحث و جدال را از یادش ببرد و او را به خانه بازگرداند.

دوباره لباسش را پوشید باید طوری وانمود می‌کرد که برای آشتی نیامده است و آمده که راه برگشت را به طور کل ببندد و آن وقت امید به دست و پا می‌افتاد و خودش پشیمان می‌شد. این فکر که به سرش راه پیدا کرد خودش را درخور ستایش و تحسین دید. دست بر دستگیره برد که نگران زودرنجی امید شد و ترسید که با این تدبیر تازه، برای همیشه او را از دست بدهد.

متاسفانه در سیاست زنانه تبحری نداشت و تکبرش همه چیز را خراب می‌کرد.

همان بهتر که تدبیری به خرج نمی‌داد و همه چیز را به گذر زمان می‌سپرد.

دستگیره را رها کرد و دوباره روی مبل وا رفت.

نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده

لیلا علی قلی زاده

4 پاسخ

  1. لیلون صدات چقدر آدمو آروم میکنه
    داستان قشنگی بود
    امید رفته بود و باید خودش باز می‌گشت ( این جمله چه دووجهی زیبایی ساخته بود)
    انتخاب نام امید هوشمندانه بود.

  2. لیلاااااا. چه خوووووشگل نوشتی😍. یه نفس خوندمش. باز هم برای خودم متاسفم که فکر می‌کردم باهام قهری🤪. چه خوب ناپایداری احساسات رو نوشتی. راستی سایتت چقدر قشنگ شده❤️.

پاسخ دادن به لیلا علی قلی زاده لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.