لیلا علی قلی زاده

سقوط از نردبان نویسندگی

سقوط از نردبان نویسندگی

این چندمین بار است که سعی می‌کند از پله‌های نردبان نویسندگی بالا برود؛ اما به پله پنجم نرسیده سرش گیج می‌رود. دنیا دور سرش می‌چرخد. چند پرنده جیک جیک کنان و بال بال زنان وارد صحنه می‌شوند. حواسش به آن‌ها پرت شده و از نردبان پایین می‌افتد.

به هوش که می‌آید جمجه‌اش پر از خالی است. احتمال دارد آن ضربه‌ای که به سرش خورده، جمجه‌اش را از واژه‌ها خالی کرده باشد. سمج است. اصرار دارد که هر طور هست دوباره پله‌ها را بالا برود؛ اما نمی‌شود. بالا رفتن از پله‌های نویسندگی بیشتر از شهامت و اراده به ذهن پر نیازمند است.

چند روز با همان جمجه خالی می‌اندیشد. اندیشه‌اش راه به جایی نمی‌برد و برای فرار از کابوس افکار پریشان هشلهف سری به روزها در راه مسکوب می‌زند. بعد از خواندن مسکوب انگار چیزی درونش را قلقلک داده دوباره مشتاق نوشتن می‌شود. انگار واژه‌ها دوباره به جوشش و غلیان افتاده باشند و به زور بخواهند از ذهن او به صفحه کاغذ پر بکشند؛ اما هنوز گیج است و نمی‌فهمد چرا به یکباره جمجمه‌اش پر شده باشد. باز چند پله را رفته و دوباره فجیع‌تر از قبل سقوط می‌کند.

از تفالی به حافظ تا وصال شمس

روز بعد حافظ را باز کرده از جناب حافظ می‌پرسد: «چه مرگم شده است که از یک نردبان ده پله‌ای نمی‌توانم بالا بروم و درمیانه راه سقوط می‌کنم؟»

حافظ حتی جوابش را هم نمی‌دهد.

چرا؟ چون چند وقتی هست که به مولانا و شمس گیر داده ‌است و لابد جناب حافظ حسودی‌اش شده است. سراغ مولانا هم نمی‌رود چون سرش به شمس گرم است و می‌خواهد برایش شعری بر وزن فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن بخواند یا شاید هم از یک وزن دیگر. اصلاً چه اهمیتی دارد، حالش از اوزانی که نمی‌فهمد به هم می‌خورد. چند وقت است درگیر این اوزان است و آخر سر هم نفهمیده است این اختیارات شاعری چیست که هرجا دلشان می‌خواهد وزن را عوض می‌کنند و دست نوآموز را در پوست گردو می‌گذارند. تصمیم گرفته است وزن اشعار را به صورت سماعی پیدا کند. حالا این که چرا گیر داده‌است به وزن اشعار و به چه کارش می‌آید خودش هم نمی‌داند. لابد به خاطر ضعف در واژه‌ها به سراغ کتاب‌های شعرش رفته بود که اهنگ یک شعر مست و خرابش کرده و او را به این وادی کشانده بود. استاد گفته بود گلستان خوانی برای افزایش دایره لغات عالی است؛ اما با جناب شیخ اجل ارتباط نگرفت و ناچار به سراغ مولانا رفت. از قضا مولانا هم در خانه نبود و یک شب با شمس تنها ماند. شمس هم برای این که او را تحریک کند شعری که مولانا برایش سروده بود را برایش خوانده بود و او را تحریک کرد که به وادی شعر قدم بگذارد.

بی همگان به سر شود، بی تو به سر نمی‌شود

داغ تو دارد این دلم، جای دگر نمی‌شود

از آن شب به بعد دمار از  روزگار شاعران در آورده و هر شب به درگاه یکی التماس می‌کرد که درک شعر و اوزانش را به او بیاموزد.

بله او سمج بود و باز هم اصرار داشت که دست از صعود برندارد. حتی اگر در این راه سر و پایش می‌شکست و جانش را از دست می‌داد، اهمیتی نداشت. پله‌ها دوباره یکی یکی طی کرده به میانه راه می‌رسد. بازهم روی پله پنجم تمام قوایش را از دست می‌دهد. برای تجدید قوا به سراغ یکی از آن کتاب‌های عصا قورت داده می‌رود و شروع به خواندنش می‌کند. ذهن خالی‌اش به تک تک کلمه‌ها محتاج است. برای اولین بار است که از خواندن چنین کتابی لذت می‌برد. انگار قصه عشق ویس و رامین یا لیلی و مجنون می‌خواند. بعد از دو ساعت پیوسته خواندن کتاب، دو ساعت تمام می‌نویسد بی آنکه خسته شود و در پایان فریاد می‌زند و راه کوی و برزن را در پیش می‌گیرد که: «یافتم! یافتم!»

کشف بزرگ

علت سقوط وی از پله‌های نردبان نویسندگی این است که جا پای خود را محکم نکرده‌است. پس به موازات نردبان نویسندگی نردبان دیگری درست می‌کند به نام نردبان مطالعه و از هر پله نردبان نویسندگی به نردبان مطالعه ریسمانی می‌بندد. یک پله ده دقیقه‌ای از نردبان نویسندگی را با یک پله بیست دقیقه‌ای از خواندن محکم می‌کند. این بار هر بار که سرش گیج می‌رود، دستش را به طناب میان نردبان نویسندگی و نردبان خواندن گرفته و به آن طرف سُر می‌خورد و درپناه خواندن و مطالعه سر گیجه را درمان کرده دوباره نوشتن از سر می‌گیرد.

روز پنجم بی‌هیچ سرگیجه و ناتوانی تا پله دهم صعود می‌کند.

نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده

لیلا علی قلی زاده

7 پاسخ

  1. ای ول یاشاسین لیلون بالا
    چقدر خوب و جالب بود شرح ماوقعت
    آفرین به تو لیلون جان
    آره بدون مطالعه نمیشه نوشت.
    منم سعی میکنم هر جا پر حرف تکراری شدم و یا ذهنم خالی بشینم بخونم
    ممنون برای این روزها در راه مسکوب

    یه چیز دیگه لیلون دقت کردی، آدم متنای قشنگ میخونه از دوستان و یا حتی خودش میبینه الهام گرفته از کتابایین که به خوبی و با دقت خونده شدن

  2. ای ول یاشاسین لیلون بالا
    چقدر خوب و جالب بود شرح ماوقعت
    آفرین به تو لیلون جان
    آره بدون مطالعه نمیشه نوشت.
    منم سعی مکنم هر جا پر حرف تکرایر دشمو یا ذهنم خالی بشینم بخونم
    ممنون برای این روزها در راه مسکوب

    یه چیز دیگه لیلون دقت کردی، آدم متنای قشنگ میخونه از دوستان و یا حتی خودش میبینه از کتابایی که خونده و باهاشون ارتباط گرفته

    1. دقیقا. باورت میشه دو روزه روزها در راه رو نخوندم دلم برای مسکوب تنگ شده. انگار داشتم باهاش قدم به قدم می رفتم و زندگی می کردم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.