لیلا علی قلی زاده

حبس نویسنده

حبس نویسنده

در آن روز منحوس خواستیم روزمان را کاملاً متفاوت با روزهای دیگر عمرمان آغاز کنیم. نویسنده درونمان را در جایی حبس کردیم و کدبانوی درونمان را صدا کردیم. نویسنده درونمان از همان اول صبح شروع کرد به ناله کردن که با من بد تا می‌کنید و ما به او پشیزی اهمیت ندادیم.

لیلا علی قلی زاده

ما که اهل درست کردن مربا و این جور جلف بازی‌ها نبودیم، با دیدن کیسه‌های میوه‌ای که دوست عزیزمان برایمان آورده بود، دیگر دیدیم نمی‌شود، دست روی دست گذاشت و باید دست به کار شد. چند ظرف میوه برای همسایه‌ها بردیم و کمی از میوه‌ها را از حالت جامد به حالت نیمه جامد و مایع مربا درآوردیم. بعد هوس خورشت ترش واش به سرمان زد.

انگار که کدبانو از بس در حبس مانده است، باید تمام هوس‌ها به یکباره به سرش بزند. کدبانو یادش رفته بود که  یک نفر است و نیروی کمکی ندارد. با این هوس‌های سخت، گویی قصد خودکشی داشته باشد.

خواهرمان که زنگ زد و گفت می‌خواهد به میوه فروشی معروف برود، با اینکه هیچ چیزی نمی‌خواستیم، با او همراه شدیم و آنجا جو گیر شده و سبزیجات دیگری را هم خریدیم و ساعت‌ها سرمان به خورد کردن، شستن و سرخ کردن آن سبزیجات گرم بود.

عطر ترش واش و سیر سرخ شده، بینی‌مان را پر کرده بود. در این بین، نویسنده درونمان که در اتاقی زندانی‌ شده بود، از بس بالا و پایین پرید، خودش را زخم و زیری کرد. دلمان برایش سوخت و به کدبانو گفتیم: «تا استراحت می‌کنی، این بیچاره را آزاد کنیم و کمی بنویسد شاید خالی شود.»

مدبانو که انگار خسته شده بود، از خدا خواسته قبول کرد.

نویسنده که شروع به نوشتن کرد، دیدیم کدبانو لم داده است و دارد چای می‌نوشد. با تعجب به او نگاه کردیم و گفتیم: «نمی‌شود که تو چای بنوشی و این یکی اینجا بنویسد. باید یکی از شما هیچ کاری نکند.»

کدبانو عصبانی شد و گفت:« چه طور اون می‌تونه بالا و پایین بپره من نمی‌تونم چای به این بدن خسته بزنم؟»

ما که قانع شده‌ بودیم دیگر حرفی به او نزدیم. معلوم بود خیلی خسته شده بود که این طور با عصبانیت با ما حرف می‌زد. حالا می‌فهمیدیم چرا به او مرخصی داده بودیم. کلاً اعصاب ندارد. نویسنده درونمان مهربان‌تر است. رفتیم ببینیم این نویسنده بینوای مهربان چیزی نمی‌خواهد که دیدیم او هم برای خودش چای ریخته است و آهنگ بگو بارون بزنه گرشا را برای خودش گذاشته است و دارد به دور دست‌ها نگاه می‌کند.

یادداشت‌های ور نویسنده:

ور کدبانو روی دور تند افتاده بود. چند غذای شمالی را ردیف کرده بود. ور کدبانو شبیه مریم کاویانی در فیلم هوو بود. انگار آینه جلویش گذاشته بودند. آن دامن چین دار و آن نگاه عاشقانه و آن دستپخت عالی و آن باغ انار، آرزوی همیشگی ور کدبانو بود

ور کدبانو، مربا هم درست کرده بود. مربای هویج و کیوی. ور کدبانو، دلش می‌خواست همه کارها را در یک روز انجام دهد. همیشه که اجازه ظهور نداشت. ور نویسنده زورش به ور کدبانو می‌چربید. ور نویسنده یک گوشه غمبرک زده بود و دلش می‌خواست، هرچه زودتر ور کدبانو پی کارش برود. قول داده بود همین یک روز را سکوت کند تا ور کدبانو به خیال خودش به زندگی مشترکشان عشق بپاشد؛ اما ور نویسنده عشق ورزیدن را بیشتر بلد بود. منتها ور کدبانو این چیزها حالیش نمی‌شد. ور کدبانو، عشق را در چای، شیرینی و غذای خوشمزه می‌دید. ور نویسنده در آرامشی که از پس آگاهی و نوشتن می‌آمد. نویسنده و کدبانو آبشان در یک جوب نمی‌رفت. ور نویسنده برای همان یک روز هم، قیل و قال راه می‌انداخت. دلش نمی‌خواست، لحظه‌ای از معشوقه خود دور باشد. ور کدبانو فکر می‌کرد که ور نویسنده زیادی شلوغش کرده است و یک روز به جایی بر نمی‌خورد.

شب شده بود. همه چیز عالی بود. ور کدبانو خسته شده بود از تمام تکاپویی که داشت. ور نویسنده انزوا را انتخاب کرده بود. سفره شام که چیده شد، ور کدبانو تمام وجودش به انتظار نشسته بود. به انتظار کلامی مهرآمیز، هیچ کسی حواسش نبود که ور کدبانو، تمام خودش را به پای آن سفره شاهانه گذاشته است. غذا در سکوت سر سام آور مسابقات جام جهانی خورده شد. ور کدبانو در آرزوی شنیدن کلامی مهرآمیز با ظرف‌هایی که از تمام روزها بیشتر بود، به آشپزخانه رفت. ور نویسنده با کتابی در دست بغض فرو خورده‌اش را می‌جویید.

ور کدبانو مهربانی را در خانه می‌جویید و با تمام عشقی که داشت، آن را پیدا نکرده بود. در انتظار تلنگری بود که اشکش از چشمانش جاری شود. ور نویسنده بهانه را دستش داد. سیل اشک جاری شد. صدای هق هقش با صدای آب در هم آمیخت و کسی نفهمید که ور کدبانو چه روز سختی را از سر گذرانده است. بعد از شستن ظرف‌ها با اشک‌هایش به بهانه بیدار کردن ور نویسنده به اتاق رفت. خواب او را در برگرفت.

بعد از خواب ور نویسنده با همان لبخند همیشگی آمد و یک لیوان چای برای خودش ریخت و به نوشتن مشغول شد.

برای کسی که به نوشتن علاقه دارد، سخت‌ترین کار ننوشتن است. دوری از نوشتن به هر بهانه‌ای او را از پا در می آورد. نوشتن همانند مرهمی بر زخم‌های کهنه است. مثل دارویی شفا بخش و مسکنی که فرد را به زندگی امیدوار می‌کند. بعد از سال‌ها تجربه نوشتن، فهمیده‌ام که زندگی‌ام بدون نوشتن معنایی ندارد. فهمیده ام که ور کدبانوی من مهر طلب است. ور نویسنده‌ام، مهرورز است.  مهرورزی او بی توقع است. بیش از همه به خودش مهر می‌ورزد. کدبانو خودش را دوست ندارد. هر کاری می‌کند که دوست داشتنی به نظر برسد و وقتی توجه نمی‌بیند، به هم می‌ریزد.

نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده

لیلا علی قلی زاده

7 پاسخ

  1. لیلا جان چقدر عکست زیباست. سیو کردم تا یه پوشه درست کنم از رفقای نویسنده‌ی قشنگم. عاشق مدل نوشتنتم. به به . چه تصویر قشنگی ساختی. باهات موافقم. نویسنده‌ عشق ورزیدن رو بیشتر بلده. یه کاری کن. بیا دست نویسنده و ورِ کدبانو ر و بذار تو دست هم تا نویسنده عشقش رو بریزه توی غذاهای کدبانو.
    ای خدا😥. قربون دل کدبانوی تو برم من که قلبش شیکسته. کاش اونجا بودم هی کلام مهرآمیز می‌پاشیدم به صورت و قلبت. خب ببین خودتم گفتی دیگه حالا بیا نویسنده و کدبانو رو بپیوندان. ما منتظریم.

    1. چشماتون قشنگ می بینه جان دلم. منم عاشق شما هستم که اینقدر مهربونی. بخدا که با هم جور نمیشن. اصلاً از هم جدا باشن بهتره. دعواشون میشه

  2. لیلای عزیزم متنت زیبا و جاندار بود. تصویر سازیت رو دوست داشتم. چه خوب که می‌نویسی و ور نویسنده مهرورزی داری که دوستت دارد. می‌دانم ور کدبانویت عشق را چاشنی غذاهایش می‌کند تا خوش‌طعم شود. دلم به حال ور کدبانویت سوخت که نادیده گرفته شد. اما می‌دانم ور نویسنده‌ات هووی خوبیست و از دلش در می‌آورد.

  3. به به برکانا به خانم خلاق
    لیلون گلی
    بذار اولش اینو بگم که به به به این عکست

    چقدر قشنگ با جزئیات به داستان واقعی که هممون باهاش دست و پنجه نرم میکنیم پرداخته بودی
    نویسنده و کدبانو
    منم باها ه ردرو دست و پنجه نرم میکنم، البتهنه به اندازه کد بانوی تو
    خوشم اومد
    «نمی‌شود که تو چای بنوشی و این یکی اینجا بنویسد. باید یکی از شما هیچ کاری نکند.»
    ای وای اینو مجسم کردم
    خیلی باحالی لیلون

    لیلون یه چیزی بگم نخندیا خب
    یا جوری جوابمو بده که فک کنم اصلن نخندیدی و حتی فکرکنم کشف بزرگی کردم و سوال عجب بتری پرسیدم

    ور رو من نفهمیدم!
    ( ایموجی صورتک با دهان صاف )

    البته من با این سوال در جهت تفکر نقادانه رفتم جلوهااا
    صبااااا گل منی گوجاخلاااا ( صبا بیا منو در آغوش بکش)
    اونجا گفته چیزی رو که نمی دونین بپرسین خجالت نکشین از قضاوت
    مهم اینه که آگاه بشید

    1. کتاب چراغ ها را من خاموش میکنم زویا پیرزاد رو که می خوندم از شخصیت هایی که داشت با پیشوند ور استفاده می کرد. منم خیلی خوشم اومد ور ایشون رو به عاریه گرفتم

پاسخ دادن به زهرا زمانلو لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.