نقش خودشناسی در یک رابطه عاشقانه
دوستی برایم تعریف میکرد که در دوران جوانی با پسری آشنا شده بودم که از همان ابتدای آشنایی متوجه شده بودم که بین من و آن پسر فاصله زیادی است. از دو دنیای متفاوت بودیم؛ اما انگار که مسخ شده باشم، نیاز داشتم به فردی دیگر توسل کنم تا بتوانم خودم را دوست داشته باشم. قبلتر از آن رابطه، از پسری خوشم میآمد که قبل از اینکه بتوانم به پسر عشقم را ابراز کنم، با دوست من وارد رابطه شده بود . افسردگی شدید گرفته بودم وه احساس میکردم که دوست داشتنی نیستم و باید با توسل به فردی دیگر این نیاز به دوست داشته شدن را ارضا کنم.
دوستم همچنین برایم تعریف میکرد که پسر این نیازم را به خوبی درک کرده بود و همیشه با حرفهای اغواگر من را به سمت خود میکشاند. ولی من واقعا عاشق پسر نبودم و میدانستم چیزی در رابطهمان اشتباه است با این وجود نمیتوانستم یک رابطه اشتباه را به اتمام برسانم. بعد از هر ملاقات به خاطر حرفهای عاشقانه و اغواگرانه پسر احساس وابستگی شدیدی به او داشته و از طرفی به خاطر رفتار تحقیرآمیزی که پسر با من داشت از خودم منزجر میشدم؛ اما باز هم در یک رابطه اشتباه مانده بودم. زمان زیادی طول کشید که متوجه شدم که باید این رابطه را قطع کنم و مدت زیادی تنها ماندم و به مشکلات رابطه قبلی و اشتباهات خودم در رابطه فکر کردم. پیش مشاوری هم رفتم و از او کمک خواستم. سه ماه تمام با خود نفرت انگیزم تنها ماندم تا بالاخره احساس کردم خودم را دوست دارم و نیازمند رابطهای هستم که به این شخصیت تازه و دوست داشتنیام احترام گذاشته شود. درست بعد از آن بود که وارد یک رابطه کاملاً درست شدم و تصمیم گرفتم تا زمانی که شناخت کاملی از طرف مقابل نداشته باشم، از لحاظ احساسی به او وابسته نشوم.
از او پرسیدم سرانجام رابطه درستت، چه شد. خندید و گفت: «او الان همسرم است و من هنوز هم به او وابسته نیستم؛ اما با تمام وجود دوستش دارم.»
جستارهایی در باب عشق از آلن دوباتن
امروز کتاب جستارهایی در باب عشق از آلن دوباتن را میخواندم. در این کتاب نوشته بود که انسانها گاهی جذب آدمهای اشتباهی میشوند و چون دلشان میخواهند که عاشق باشند، ایرادهای طرف مقابلشان را نمیبینند و هر عیب او را به حسن تعبیر میکنند. در واقع خودشان را فریب میدهند.
رابطه درست زاینده خودشناسی
چیزی که برایم جالبتر بود، این بود که وقتی عاشق آدم اشتباهی میشویم برای خوشایند او حاضر هستیم کارهایی انجام بدهیم که با خود اصلیمان تفاوت فاحش دارد. واقعیت این است که خودمان را به درستی نشناختهایم و تنها با تعریفی که دیگران از ما ارائه دادهاند خودمان را میشناسیم. اگر دیگران به ما دید منفی نسبت به خودمان داده باشند، خودمان را دوست نخواهیم داشت و رفتارمان ریاکارانه خواهد بود. هرجایی که میرویم برای خوشایند اطرافیانمان کارهایی میکنیم که با خود واقعیمان در تضاد باشد و بعد از مدتی دیگر هیچ جلوهای از خودمان را نمیشناسیم.
شناخت از خود به قدری مهم است که روی شناخت ما از اطرافیانمان هم تأثیر میگذارد. با شناخت خودمان میتوانیم جهان پیرامونمان را بهتر بشناسیم. تا زمانی که شناخت کاملی از خود پیدا نکنیم وارد هر رابطهای که بشویم، احساس میکنیم به آن چیزی که آرزو داشتیم دست نیافتیم و حس یک شکست خورده را داریم.
در اوایل رابطه تا زمانی که شناخت کاملی از طرف مقابلمان پیدا نکردهایم، او را فردی آرمانی و دست نیافتنی میبینیم و به محض پیدا کردن شناخت و درک معمولی بودن طرف مقابلمان، تمام شور و عشقی که در ابتدای راه به او داشتیم، از بین میرود و عیبها و نواقص او را میبینیم. در واقع متوجه میشویم فردی که برای فرار از خود فاسدمان به او توسل جسته بودیم، او هم معمولی و بدتر از آن پر از عیب و ایراد و نقاط تاریک است. برای همین عشقهای پرشوری که بدون شناخت و فقط با یک لحظه عاشقانه شروع میشود، خیلی زود، آتشش خاموش میشود؛ اما در مقابل اگر عشقمان بر اساس شناخت کافی از خودمان و خواستههای واقعی و درستمان از رابطه باشد، میتواند به یک رابطه خوب و سالم و طولانی منجر شود.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده
یک پاسخ
مقالهات رو دوس داشتم لیلا جان. زیبا بود