لیلا علی قلی زاده

نوشتن راهی برای خودشناسی

نوشتن راهی برای خودشناسی

امروز نمی‌خواستم اولین کاری که انجام می‌دم نوشتن مقاله‌ام باشه. می‌خواستم کمی نقاشی کنم. مدت‌ها بود که دست به قلم نشده و چیزی نکشیده بودم؛ اما در حاشیه صفحه نقاشی، بعد کشیدن چند اتود اولیه، نوشتم. چند خطی که ناخودآگاه نوشته بودم، من رو شگفت زده کرد. می‌خواستم ازش فرار کنم. کتابی رو باز کردم. سطر به سطر کتاب تازه، منو مجبور می‌کرد که به خودم فکر کنم. زندگی قهرمان داستان رو با زندگی خودم مقایسه می‌کردم و مرتب سؤال‌‌‌هایی رو که قهرمان داستان از خودش می‌پرسید، از خودم می‌پرسیدم. اصلاً امروز حوصله فکر کردن رو هم نداشتم. نباید خوندن اون کتاب رو ادامه می‌دادم. کتاب دیگه‌ای رو برداشتم؛ اما کشش کتاب قبلی دوباره من رو به سمت خودش کشوند و من یادداشت‌هایی از کتاب رو روی کاغذی نوشتم. بعد متوجه شدم که هیچ گریزی از نوشتن وجود نداره و من باید بنویسم.

نوشتن قفل‌ها را باز می‌کند

هنگام نوشتن ذهن منطقی فعال می‌شود و می‌توان بهتر فکر کرد و با مسائل منطقی برخورد کرد. “فریبا نبی زاده”

دفتر روزانه نویسی رو برداشتم و شروع کردم به نوشتن از خودم. با این سؤال شروع کردم که این همون چیزی بود که تو می‌خواستی؟

این همون زندگی بود که آرزوش رو داشتی؟

زندگی نویسندگی همون زندگی ایده آل تو بود؟

با این سؤال‌ها به گذشته پرت شدم. خاطرات زیادی برام مرور شد. آره این زندگی تا حدودی همون زندگی بود که می‌خواستم. هیچ تصمیم اشتباهی وجود نداشت؛

اما آیا تصمیات بهتری هم می‌شد بگیرم؟ جواب به این سؤال دیگه ساده نبود.

احساس استیصال و درماندگی می‌کردم. من که زندگی‌های دیگه رو تجربه نکرده بودم. شاید با یک تصمیم بهتر، زندگی بهتری رو داشتم. می‌خواستم نوشتن رو رها کنم و گوشی تلفن رو بردارم و به کسی زنگ بزنم. همیشه وقتی درمونده می‌شم، راحت‌ترین انتخاب برام حرف زدن با کسی هست که من درک کنه؛ اما تو اون لحظه که این همه درمونده بودم، چیکار می‌تونستم بکنم؟ چه جوری می‌تونستم چیزهایی که تو وجودم احساس می‌کنم رو در قالب کلمه و جمله به طرف مقابلم بگم که فکر نکنه دیوونه شدم یا روزش رو به هم نریزم. دوباره به نوشتن پناه آوردم. این‌بار با هر جمله‌ای که نوشتم اشک‌هام جاری شد. دیگه قادر نبودم بنویسم. بازهم فرار کردم. چند دقیقه‌ای گوشی تلفن دستم بود؛ اما تکمه تماس رو لمس نکردم و فقط نگاهش کردم و فکر کردم. من همین بودم. یه آدمی که اگه نمی‌نوشت نمی‌تونست توی این زندگی دووم بیاره. من با نوشتن و فکر کردن به خودم، آرزوهام و هدف‌هام فهمیده بودم که از اول برای نویسنده شدن، آفریده شده بودم.

با سؤال و پاسخ‌هایی دقیق، مسیر را هموار کنید

نوشتن بدون طرح سؤال راه به جایی نمی‌بره. اصلاً وجود سؤال هست که انسان رو به دنبال جواب می‌کشونه. از طرفی جواب‌های بله و خیر هم به هیچ دردی نمی‌خوره. جواب باید طولانی و با استدلال باشه تا شما رو مجبور به فکر کردن بکنه.

سال سوم دانشگاه در امتحان کتبی زبان، یکی از سؤال‌ها طوری بود که هرچقدر بیشتر می‌نوشتی، نمره بیشتری می‌گرفتی. حداقل کلمه برای اون سؤال ۱۰۰۰ کلمه بود. من اولش نمی‌دونستم که چی‌میتونم درباره اون سؤال بنویسم. جمله اول سخت بود. اما جمله اول من رو به یک سؤال رسوند و بعد سعی کردم به اون سؤال جواب بدم. اون سؤال، پرسش‌های دیگه‌ای رو به دنبال داشت و بعد متوجه شدم که بدون اینکه متوجه بشم دارم می‌نویسم. فقط دو نفر بالاترین نمره کلاس رو آوردند. یکیش من بودم که استاد ازحجم نوشته ام، اونم به یک زبان دیگه کلی تعجب کرده بود و نمره بیشتری بابت اون پاسخ به من داده بود.

حالا چی شد که این خاطره رو بیان کردم، نمی‌دونم. داشتم به سؤال فکر می‌کردم. در این مسیر جدید من متوجه شدم خیلی وقت‌ها از ترس روبرو شدن با واقعیت‌های تلخ از خودم سؤال نپرسیدم. در نتیجه هیچ وقت به دنبال هیچ پاسخی هم نبودم و همینجوری جلو رفتم تا ببینم چی پیش میاد. در صورتی که اگه سؤال می‌پرسیدم و دنبال جواب‌های چهارگزینه‌ای نبودم، شاید الان اینجا حضور نداشتم. حالا در مسیر شناخت، خودم رو ملزم می‌کنم که سؤال بپرسم و طبیعتاً پاسخی هم باید در کار باشه.

دیروز دخترم ازم یک سؤال پرسید که از نظر من یک سؤال ممنوعه بود. یادم میاد در سن او که بودم این سؤال برام ممنوعه نبود؛ اما حالا چه بلایی سرم اومده بود که این همه با احتیاط و ترس یه زندگی نگاه می‌کردم. این ترس‌ها از کجا اومده و گریبانم رو گرفته بود. باید یه جایی تو مسیر خودشناسی، ریشه همه این ترس‌ها رو پیدا کنم. باید اون‌ها رو همون‌جا چالشون کنم.

وقتی شروع به نوشتن درباره خودشناسی می‌کردم، قرار بود که بخونم و اون چه رو که یادگرفتم به زبان ساده و قابل فهم روی وب سایتم منتشر کنم. مقاله اول هم همینجوری بود؛ اما هرچی بیشتر خوندم، فهمیدم اینجور نوشتن به هیچ دردی نمیخوره. باید نوشتن طوری باشه که دل نوشته با طرح سؤال به خودمون برسیم. به خودی که پشت ترس‌هامون پنهانش کردیم.

در پایان…

حالا که این سطرها رو می‌نویسم دیگه از اشک‌های ساعت پیش خبری نیست. با اطمینان می‌تونم بگم که این زندگی حقیقتاً همون چیزی بود که می‌خواستم. زندگی یک نویسنده و معلمی که عاشق بچه‌هاست. نه دلم می‌خواست که ماجراجو باشم و سر از جنگل‌های آمازون و کوه‌های یخی دربیارم نه دلم می‌خواست خواننده یا بازیگر باشم که روی صحنه نمایش اجرا داشته باشم. پزشک بودن هم که از همون اول می‌دونستم که تنها چیزی هست که نمی‌خوام. همیشه یک زندگی آروم و بی‌دغدغه میون کتاب‌ها رو می‌خواستم. زندگی آرومی که هیجانش محدود بشه به داستان‌هایی که می‌خونم و می‌نویسم و بعد هرجا که دلم نخواست ادامه پیدا کنه، کتاب رو ببندم و برم سراغ یک زندگی جدید دیگه.

و زندگی آرومی که با یاددادن آموخته‌هام به دیگران، لبخند رو روی لب‌هام بنشونه.

شاید بد نباشه مقاله اهمیت نوشتن در خودشناسی رو هم بخونید.

نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده

لیلا علی قلی زاده

4 پاسخ

  1. عالی بود لیلاجانم، جالبه که اینقدر عمیق و مفهومی به احساساتت اهمیت میدی و روی خودت در حال شناخت پیدا کردن‌های عمیقی، لیلای من روزهای زندگی‌ همیشه تمام سطوح انرژی رو با خودشون به همراه دارند ولی این قدرت پذیرش ماست که به اون‌ها قدرت خودنمایی میده، خودنوشته‌های جذابی داری عزیزم
    در ضمن هر موقع نیازی به صحبت کردن با کسی رو داری
    من که هستم، فقط کافیه صدام کنی، انقدر حرف برات میزنم، که یادت بره اصلن در چه مودی بودی عزیزدلم.

    1. عزیز دلم راست می‌گی اون روز که بهت زنگ زدم انقدر منو خندوندی، همه چی یادم رفت. چشم از ای به بعد اول میام سراغ تو . آسیه عزیزم ممنون که نوشته‌ام رو خوندی.

پاسخ دادن به leila لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.