لیلا علی قلی زاده

سه شیر در بیشه

 

روزنوشتی بر اثر آرزوهای بربادرفته

سه شیر در بیشه

در این خانه کوچک، همه اسباب و اثاث خانه مستعمل بود. دو صندلی ناراحت و نیمکتی زواردررفته کنار میزی چوبی قرار داشتند. کارکرد اولیه میز، بابت صرف غذا بود، اما به‌مرور جای خودش را به میزتحریر و میز کار اختصاص داد. دیگر هیچ شباهتی به میز غذاخوری نداشت. جای شمعدان‌های کهنه را چند کپه کاغذ و تعدادی قلم و ابزار نقاشی گرفته بود. گلدان قدیمی و عتیقه هم جایش را به دستگاه تایپ مستعملی که چند جایش شکسته بود، داده بود.

پشتی یکی از صندلی‌ها شکسته بود و صاحب‌خانه برای اینکه موقع انجام کارهایش بر زمین نخورد، مجبور بود با احتیاط تمام بنشیند و هیچ‌گونه حرکت کششی موقع کار به خودش ندهد. در این خانه چیزهای دیگری هم بود؛ اما به‌اندازه این میز و صندلی‌های کهنه‌اش اهمیتی نداشت. چون این منطقه قلمرو صاحب‌خانه بود و به چیزهای دیگر اهمیتی نمی‌داد.

در طرف دیگر یک جعبه جادویی کوچک و قدیمی و یک راحتی رنگ و رو رفته به رنگ سبز تیره هم روبروی آن قرار داشت؛ که دو نفر دیگر که در این خانه بودند، از آن استفاده می‌کردند. روزگار آن دو نفر دیگر- زمانی که هر دو باهم به تماشای آنچه از جعبه جادویی به بیرون تراوش می‌کرد- به جنگ و نزاع می‌گذشت. آنکه زورش می‌چربید کنترل جعبه و قلمرو جادو را به دست می‌گرفت و دیگری مجبور بود از او اطاعت کند؛ اما دیگری ساکت نمی‌نشست و آرام‌آرام قوایش را جمع می‌کرد تا نزاع دیگری سر بدهد؛ اما چشم‌های ارباب قلمرو سحر و جادو، کوچک‌ترین تجاوزی به قلمرو را می‌دید. هیچ‌گونه رحم و شفقتی هم نداشت. همانند عقابی که از فاصله‌ای دور طعمه را ببیند و با شتاب خودش را به طعمه برساند، بر قلمروش تسلط داشت. آن دیگری همیشه بازنده این جنگ بود؛ اما همین‌که نفر اول که قلم رویی جداگانه داشت و می‌خواست میان این دو طرف مرافعه حکمیت کند، بازنده و برنده هر دوبه‌یک جبهه می‌رفتند و می‌گفتند که از این بازی نزاع بر سر هیچ و پوچ لذت می‌برند و نیازی به‌حکم ندارند.

بنابراین نفر اول، دیگر هیچ کاری به کارشان نداشت و خوشحال بود که خودش صاحب تمام و کمال قلمرو چوبی خودش است و هیچ‌یک از آن دو میلی به بودن در قلمرو او وکشیدن رنج و مرارت متحمل بر او به‌زعم خودشان نداشتند.

اما روزهایی می‌شد که این ماده‌شیر بوی تجاوز به قلمروی‌اش را از دور احساس می‌کرد. آن روزها بی‌قرار می‌شد و دلش نمی‌خواست که هیچ‌کسی را به قلمروی‌اش راه بدهد.

شیر بچه و شیر پدر جنگ بر سر قلمرو را مثل یک بازی برای بقا می‌دانستند اما ماده‌شیر همه‌چیز را جدی می‌گرفت. او که عادت به سلطه گری بر اراضی بدون رعیت را داشت. از وجود هر بیگانه‌ای در اطراف قلمروش دچار وحشت می‌شد. او جنگ را نیاموخته بود. همین او را می‌ترساند و تا نیمه‌های شب‌بیدار می‌ماند تا خیالش از بابت قلمرو راحت نمی‌شد به خواب نمی‌رفت. به‌هرحال ماده‌شیر در این مرداب هراس از دست دادن قلمروش، شیوه‌ای جدید را آموخت. آموخت که خودش را میان بیشه‌زارها پنهان کند. او قلمرو پنهانی دیگری برای خودیافت و هر وقت که احساس می‌کرد قلمروی‌اش درخطر است تمام باروبنه‌اش را به قلمرو پنهانی منتقل می‌کرد. این‌گونه خودش را به‌دوراز هیاهوی دو شیر دیگر، از هر جنگ و نزاعی مصون می‌داشت.

باری به هر جهت روزگار آن سه شیر در بیشه به همین صورت ساده و بی هیچ گونه تغییری می گذشت.

 

نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده

لیلا علی قلی زاده

2 پاسخ

  1. از وقتی عنوان رو دیدم همش از خودم می‌پرسم سومیش کیه ؟ چون قطعا اولین شیرِ منم دومیشم تویی🤣
    حالا برم داستانو بخونم ببینم دختر کاغذی چه قصه‌ای را خلق کرده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.